خداحافظ پرآب
یک سال گذشته را در «پُرآب» زندگی کردم. روستایی در حاشیه کویر که اسمش را از قنات پُر آبش گرفته که روز به روز به خشکی نزدیکتر میشود. دنبال «پرآب» روی نقشه گوگل نگردید. پرآبی که من در آن بودم، خیالی بود. دنیای بود که خلقش کردم و حالا که داستانش تمام شده باید از آن خداحافظی کنم.
اما خیلی سخت است دل کردن از شخصیتهای که خودم آدم خلقشان میکند. فرزندان ناخلفی که گاهی اوقات راهی غیر از آنچه که ما برایشان برنامهریزی کرده بودیم در پیش میگیرد. با تمام اینها آدم دلش برایشان تنگ می شود. حالا و تا زمانی که من هستم، شخصیتهای پر آب جزوی از من باقی خواهند ماند. مثل خاطره همکلاسیهای مدرسه، دوستان دبیرستان، هم پروژهای ها دانشگاه و همکارانی که در گذشته با آنها کار کردم.
شروع داستان چاه ششم
طرح داستان پرآب را دو سال پیش آماده کرده بودم. وقتی بعد از وقایع سال ۹۸، کرونا و سقوط هواپیمای اوکراینی همه و همه یک حس یاس و ناامیدی مطلق در کشورمان بوجود آورده بود. دلم میخواست با خوشبینی نشان بدهم که حتی در این شرایط هم امید هست. فقط باید تلاش بکنیم تا دنیای بهتری بسازیم.
داستان را نوشتم و سه بار برای ویرایش خواندم تا آخر سر راضی شدم به دست ناشر بسپارم. نمیدانم کی کتابم به چاپ میرسد و به چه نامی از زیر دست ناشر بیرون میآید. من برای آن نام «چاه ششم» را انتخاب کردم که همینجا اعتراف میکنم اسم قشنگی نیست. با این وجود باید اعتراف کنم که دلم برای برخی شخصیتهای داستان خیلی تنگ میشود.
شخصیتها
دلم برای حاج مُسیب پیرمرد قصهگوی روستا خیلی تنگ میشود. از نظر خودم شخصیتش از آنچه که من برایش در نظر گرفته بودم یک سر و گردن بیشتر رشد کرد.
دلم برای موچو مرد کاری و مهربان روستا تنگ میشود. از حب و بغضهایش دلگیر نیستم. موچو، موچو است. همه چیز را برای خانوادهاش میخواهد وسخت دل نگران ثریا تنها دختر در خانه مانده اش است.
دلم برای پرویز این رفیق شفیق و دوست عزیزتر از برادر تنگ میشود. ایکاش همه آدمها یک چنین دوستی در زندگیشان داشته باشند. بذلهگوییهایش، قیافه گرفتنهایش و حتی عاشق شدنش خارج از برنامه بود. قرار بود توی دو تا سه فصل اول داستان باشد و برود. اما تا آخر داستان ماند و پا به پای قهرمان داستان ماجرای خودش را پیش برد.
دلم برای صوفی، پیرمرد فداکار و مسلمان ده هم خیلی تنگ میشود. از آن مسلمانهای که این روزها دیگر خیلی کم پیدا میشوند. آنقدر کم که حتی میخواستم در آخر داستان او را بکشم تا نشان بدهم نسلشان منقرض شده است. اما دلم نیامد. واقعا دلم نیامد صوفی پیرمرد مهربانی است که آدم دوست دارد هر روز دم مغازه احمد بقال کنارش بنشیند و چای بخورد و گپ و گفتی داشته باشد. اگر صوفی توی پرآب نباشد، دلم آدم می گیرد.
دلم برای دیانا، دکتر زیبا و آرام روستا تنگ میشود کسی که محبت بیدریغش را نثار تمام مردم روستا بخصوص پیران و کودکان میکرد. دیانا برای من نمادی از یک پزشک واقعی بود. یک آدم از خود گذشته.
دلم حتی برای مراد گاوه این قلدر بزرگ شده روستا هم تنگ میشود که تمام سعیش در این است که بتواند خودی نشان بدهد و سری تو سرها بشود.
دلم برای مرتضی خولو با تمام خلبازیهایش هم تنگ میشود و پسرش جمشید که راهش را ادامه میدهد.
نمیدانم چرا اما دو قهرمان اصلی داستان منصور و ثریا هر چند در متن هستند، اما اینقدر که شخصیتهای فرعی برایم پر رنگ و عزیز شدند، خاطره انگیز نیستند. هر بار که داستان را دوباره میخواندم سعی میکردم کنش این دو را بیشتر بکنم و باز هم ناموفق بودم. چرا؟ چرا این منصور ناامید از زندگی و آن ثریای سرشار از انرژی نتوانستند دل مرا به دست بیاورند؟
بعضی از شخصیتهای دیگر هم بودند که نتوانستم آنطور که میخواستم بپردازمشان. چرا؟ نمیدانم. باید بیشتر کار بکنم و بهتر تا این شخصیتها هم جان بگیرند.
مهندس کوهی نقش مهمی در داستان دارد، اما بیشتر از آن که میخواستم در حاشیه داستان باقی ماند. شاید اگر جرات میکردم و داستان را حجیمتر از این مینوشتم بیشتر میتوانستم او را به میانه داستان بکشم.
حاج نعیم از ان آدمها متظاهر به دین داری است که در زندگی واقعی دوستشان ندارم ولی این بهانه خوبی برای خوب نشدن شخصیتش نیست. باید خیلی بیشتر از اینها رویش کار میکردم.
اکبر بوسی راننده مینیبوس پرآب، واقعا جا برای کار بیشتر داشت که آن هم فدای حجم داستان و ترس از فراری دادن خوانندهها شد.
علی لنگو قرار بود خیلی بیشتر در میانه داستان باشد. اما حتی فرصت نشد توضیح بدهم که چرا همه آبادی او را داداش صدا میزنند.
سرهنگ خان و سرتیپ خان، خانهای خانآباد واقعا باید بیشتر از این ها در جریان داستان میبودند. نه اینکه نقشه لولو ترسان پرآب باشند. هر دو را دوست داشتم بخصوص سرهنگ خان را با آن رگه شوخ مخفیش. اما نتوانستم آنطور که میخواستم از پس شخصیتش بر بیاییم.
«پیر» الظاهر حضور پر رنگی در کل داستان دارد، اما آخرش وقتی نگاه میکنیم مثل اینکه هیچ چیز از او نمیدانیم.
و شاید مظلومترین شخصیت در شخصیتهای داستان «اسمال دیونه» است که حتی نرسیدم داستانش را تعریف کنم.
ادامه داستان
شاید و این یک شاید بزرگ است اگر داستان پس از چاپ موفق باشد، دنبالهای هم بر آن بنویسم. دنبالهای که بیشتر به داستان «اسمال دیونه» و «مراد گاوه» بپردازد و برج گبر و قبرستان اسرارآمیز آن و قلعه خرابه کشف نشده و آن اتاق مخفی قناتش. شاید.
یک پرسش
اما دلم میخواهد از تجربه بقیه نویسندگان در مورد شخصیتهای که خلق میکنند و خداحافظی با آنها بیشتر بدانم. پس خواهش می کنم حتما در این مورد برایم بنویسید.