یک عیار و چهل طرار – قسمت 14: عاشقی در باغ

خلاصه: به امین‌التجار در حضور داروغه خبر می‌دهند که پسر او را دزدیده‌اند و امین التجار و داروغه برای یافتن سرنخ به باغ رفتند. زانیار که معمای دزدی ابریشم‌های چینی را حل کرده، از دور مراقب فرزانه دختر داروغه است تا سالم بخانه برسد و نقشه افسون برای ربودن او را خنثی می‌کند.

وقتی ببرک‌خان داروغه و امین التجار به باغ احمدآباد رسیدند، داروغه اجازه ورود به کسی نداد و گفت قبل از همه باید حسن میرشکار وارد شود و تفحص کند. حسن میرشکار پیرمردی کهن سال بود که داروغه همه جا به دنبال خود می‌بردش. معروف بود که در جوانی میرشکار شاه طهماسب بوده و حتی می‌تواند رد پرنده را روی هوا بزند. پیرمرد را به زحمت از اسب پیاده کردند و او به تنهایی وارد باغ شد. بعد از مدتی که داروغه و امین التجار با نگرانی منتظر بودند. بالاخره آنها را صدا زد و ردی را بر روی زمین باغ نشان داد و برایشان توضیح داد که پسر امین‌التجار، بدون هیچ شکی به رضای دل و تنهایی از باغ بیرون رفته است و بعد در کوچه باغ قدری جلو رفت و ردی را به دیوار باغ دیگری نشان داد و صحبتش را ادامه داد که در آنجا از دیوار بالا رفته اما سه نفر بر سرش ریخته‌اند و او را گرفته‌اند و در کیسه‌ای انداخته‌اند و برده‌اند.
امین‌التجار در حالی که بر سر و روی خود می‌زد، ‌گفت: «بدبخت شدم، به یقین تا بحال پسرم را سر به نیست کردند.». داروغه خواست قدری او را امیدواری بدهد و گفت: «نگران نباش، هر کس او را دزدیده باشد، پیدایش می‌کنیم. اگر هم نشد، پول را به او می‌دهیم و پسرت را آزاد می‌کنیم.» امین‌التجار با حال نزار خود گفت: «داروغه مگر تو نمی‌فهمی چه اتفاقی افتاده است؟ این باغ را نمی‌شناسی؟ اینجا باغ دیوان بیگی است. پسر ابله من، چند وقتی است که عاشق دختر دیوان بیگی است، اما هر چه رفتم و آمدم، دیوان بیگی حاضر به این وصلت نیست. گویی دخترش را برای صفی میرزا پسر شاه عباس در نظر گرفته، تهدید کرده که اگر پسرم را در اطراف دخترش ببیند، او را به زندان بیندازد. حالا می‌بینی پسرم از دیوار باغ او بالا رفته. یقین دارم که دستور داده پسرم را سر به نیست کنند»
داروغه به امین‌التجار امیدواری داد که اگر او را سر به نیست کرده بودند، پس چرا پول خواستند؟ امین التجار در پاسخش گفت که چنان پول هنگفتی خواستند که خرج یک ولایت است. هیچ کس به جز خزانه شاهی نمی‌‌تواند چنین پولی پرداخت کند. دیوان بیگی حتماً می‌خواسته من را به این وسیله بیشتر اذیت کند و به من بگوید که ثروتم هیچ کمکی به پسرم نمی‌تواند بکند.
داروغه قدری فکر کرد و بعد دستور داد امین‌التجار را که حالش بدتر شده بود، به باغش بازگردانند و خودش به تنهایی به درب باغ دیوان بیگی مراجعه کرد. دق الباب کرد و دخترکی در را بر رویش باز کرد. داروغه خودش را معرفی کرد و گفت: «دیشب در این حوالی دزدی شده، در حال تحقیق هستم. چه کسانی دیشب اینجا بودند و آیا چیزی از شما ندزدیدند؟» دخترک در پاسخش گفت که دیشب اینجا فقط دختر و جمعی از کنیزان و خواجگان دیوان بیگی حضور داشتند و هیچ خبری از دزدی ندارند.
داروغه به آنها شرح ماوقع را گفت و سپس دوباره به سراغ حسن میرشکار رفت. میر‌شکار او را برداشت و در اطراف کوچه گرداند و چند اثر نشانش داد و گفت: «دیشب کسانی اینجا کشیک می‌کشیدند. اما از نظامیان و گزمه‌ها نبودند. چون به جای لباس رزم، لباسی از نخ به رنگ سیاه پوشیده بودند. از اثر نشست و برخواستشان مشخص است که شمشیر و نیزه نداشتند، اما به نظرم خنجرهای بر کمر بسته بودند. اگر از من می‌پرسی، به تو می‌گویم که اینان از مردان دیوان بیگی نبودند. بیشتر شبیه دزدان هستند که سیاه می‌پوشند تا کسی آنها را در تاریکی شب نبیند به کمین جوان امین‌التجار نشسته بودند و حتماً از راز او باخبر بودند.»
این حرف بیشتر از قبل دل داروغه را آشوب کرد. اگر دیوان بیگی پسر را دزدیده بود، یا آن را پس می‌داد و یا حداقل می‌شد به حمایت او در مقابل امین‌التجار تکیه کرد. اما اگر دزدان پسر امین التجار را برده بودند، آن وقت دیوان بیگی هم طرف امین‌التجار را می‌گرفت و بدون شک داروغه را نزد شاه رسوا می‌کردند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.

Scroll to top