خلاصه: یوسف پسرامین التجار در اطراف باغ دیوانبیگی دزدیده شده است و داروغه که در حال تحقیق در مورد آن است، فرزانه دختر خودش را به بهانه حفاظت در مقابل افسون دغل، به خانه دیوان بیگی میفرستد. فرزانه متوجه میشود که محبوبه و یوسف از کودکی هم را دوست داشتهاند و بسیار نگران او ست.
چون نزدیک شب شد، فرزانه دایهاش را فرستاد تا آنچه را فهمیده بودند، به پدرش بگوید. دایه ابتدا نزد، داروغه رفت و به او گفت که محبوبه دختر دیوانبیگی از ناپدید شدن یوسف خیلی غمگین است، اما ردی از اینکه پدرش به این موضوع مرتبط باشد، پیدا نشده است.
دایه پس از گزارش این موضوع از نزد داروغه بیرون آمد و به خانه یاور قصاب رفت. یاور او را چون خواهری پذیرفت و نشستند به حرف زدند. ابتدا یاور از داستان زانیار و اینکه چطور توانسته بود ماجرای دزدی ابریشمها را حل کند، سخن گفت و بعد اشاره کرد که زانیار خود دلباخته فرزانه است و پرسید آیا راهی برای به هم رساندن این دو هست یا خیر؟ دایه اما چون این حرف را شنید، رو در هم کشید و در پاسخش گفت که زانیار هر انعام و پولی بابت این کارش بخواهد، میتواند از داروغه برایش بگیرد، اما فکر رسیدن به فرزانه را از سر بیرون کند. فرزانه دختر داروغه کجا و این جوان یک لاقبای دزد کجا؟ فرزانه دهتا خواستگار دارد که پاشنه در خانه را از جا کندهاند. اما داروغه همه را تارانده است.
یاور که این سخن را از خواهر رضاعیاش شنید، ناراحت شد و از خواهرش قول گرفت، که حداقل به جای پاداش، نام زانیار و کاری که کرده است را به فرزانه بگوید. دایه که ناراحتی یاور را دیده بود، قبول کرد. بعد از آن شروع به صحبت از اتفاقات آن روز کردند و داستان ربوده شدن یوسف پسر امینالتجار پیش آمد. این بار دایه برای یاور تعریف کرد که داروغه که به دیوانبیگی مشکوک است، فرزانه را برای جاسوسی به خانه او فرستاده است و از عشق معصومانه محبوبه و یوسف به هم و ناراحتی شدید محبوبه گفت. یاور قدری فکر کرد و بعد گفت: «انشالله، اگر خدا یاری کند، این موضوع هم حل میشود.»
بعد از آن دایه از جا برخواست و اجازه مرخصی خواست و گفت باید قبل از بسته شد کوچهها خودش را به باغ دیوانبیگی برساند. یاور اصرار کرد که او را برای شام نگه دارد، اما دایه گفت که صلاح نمیداند که فرزانه آن شب در خانه دیوانبیگی تنها باشد. پس یاور هم شال و کلاه کرد و او را تا دم باغ دیوانبیگی همراهی کرد.
درب باغ شلوغ بود و چون دایه پرس و جو کرد، گفتند که آن شب خود دیوانبیگی و پسرش نیز به باغ آمدهاند. دایه از یاور خداحافظی کرد و به درون باغ رفت.
از آن طرف یاور پس از خداحافظی، به سمت زورخانه به راه افتاد. چون به درب زورخانه رسید، زانیار را که حمام رفته و لباسی نو در بر داشت، منتظر خودش دید. در حالی که میدانست با توجه به صحبت دایه، دل این پسر بیشتر از پیش خواهد شکست، او را به گرمی در آغوش کشید و با هم به زورخانه وارد شدند. با ورود یاور از درب کوتاه زورخانه مرشد به افتخارش زنگ را به صدا در آورد و پهلوانان شهر از جای خودشان بلند شدند. یاور اما با دلی اندوهگین به سرنوشت زانیار که پشت سرش ایستاده بود، فکر میکرد.