خلاصه: یوسف پسرامین التجار در اطراف باغ دیوانبیگی دزدیده شده و داروغه که به دیوانبیگی مشکوک است، فرزانه دخترش را به خانه او میفرستد تا تحقیق کند و میفهمد محبوبه دختر دیوانبیگی عاشق یوسف بوده است. از طرفی یاور میفهمد که فرزانه خواستگاران زیادی دارد و زانیار نمیتواند امیدی به رسیدن به او داشته باشد. با این حال یاور زانیار را همراه خود به زورخانه میبرد.
یاور با تکتک پهلوانان و عیارانی که گرد گودی زورخانه ایستاده بودند، سلام و احوال پرسی کرد و بعد در نهایت زانیار را جلو آورد وسط گود ایستاد و گفت: «اییاران، شما را امشب اینجا جمع کردم، تا این جوان را به شما معرفی کنم. اسمش زانیار نیستانکی است، پدرش مردی پاک بود که محافظ کاروانها بود و از شرمندگی از دست دادن امانت مردم، جانش را از دست داد و پسرش را در کودکی تنها گذشت. این پسر یتیم چند صباحی راه اشتباه رفت، اما خداوند خواست که به راه راست بازگردد. نزدیک بود، در راه نجات عفت دختری، جان خودش را از دست بدهد، که من نجاتش دادم. او هم توبه کرد و قصد دارد گذشته خود را جبران کند. ماموریت حمایت ضعیفی را به او سپردم و پیروز میدان شد و امروز همگان دیدید که در میدان چطور جان قنبر مقنی را نجات داد، از امروز من او را به رسم شاگردی انتخاب کردم و از شما هم به رسم برادری دو چیز میخواهم، یکی اینکه برایش استادی کنید و در هر فن و هنری استاد هستید، او را هم بیاموزید. دوم آنکه این پسر عاشق است و به من پناه آورده، کمکم کنید که آنگونه که حلال خدا باشد، دست معشوقش را در دستش قرار دهم.»
بعد یاور قصاب از مرشد قرآنی گرفت و در پیش زانیار قرار داد و گفت: «ای پسر، سوگند عیاری بخور تا یار عیاران و برادر پهلوانان شوی.» زانیار بلند شد و قران را از دست او گرفت و به کمک مرشد سوگند خورد که: «به خداوندی کردگار، سوگند یاد میکنم که جز جوانمردی پیش نگیرم و با هم دوستان یار باشم و جز دوستی نکنم و نیندیشم و تا پای جان از برادرانم حمایت کنم و با همه یک دل، با دوست ایشان دوست و با دشمن ایشان دشمن باشم و به هیچ بهانه ای خیانت نکنم. سوگند یاد میکنم که راز دوستان را حفظ کنم و سخنشان را بیرون نبرم. سوگند میخورم که راستگو و خوشقول باشم و هرگز ضرر کسی را به سود خودم نخواهم. سوگند یاد میکنم که هر مهمانی بر من وارد شد بپذیرم و هر کس به من پناه آورد، او را پناه دهم و در حمایتش تا پای جان بکوشم. و در مقابل ظلم و ستم قد علم کنم و بیچارگان را هرگونه که شود یاری کنم و در پی مال دنیا نباشم. سوگند یاد میکنم که حق شناس باشم و حرمت نمک هر کس را که خوردم پاس بدارم و سوگند میخورم که هیچگاه از راه عفت و طهارت خارج نشوم. و سوگند میخورم در امانتداری تا پای جان بکوشم»
وقتی زانیار سوگند عیاری خورد، حاضرین یک به یک بلند شدند و با او دست برادری دادند. در نهایت یاور مرد ریز نقشی از میان آنها را صدا زد و گفت: «متین تو در شهر به مطربی مشهور هستی، اما در میان ما عیاران به تغییر چهره معروف هستی و قادری خود را در نقش هر کس که بخواهی، بگذاری، زانیار را به رسم شاگردی با خودت ببر و هر چه میدانی به او بیاموز» متین مطرب قبول کرد و دست زانیار را گرفت و با دیگران ودا کردند و از زورخانه بیرون آمدند.
متین ابتدا به خانه خود رفت و در حالی که کولهباری از وسائل جمع میکرد، گفت: «امشب دیوانبیگی من و همکارانم را به باغش دعوت کرده. از قرار معلوم شاه و پسرش را نیز دعوت کرده و سور و ساتی برپا است. به آنجا میرویم تا مردم را شاد کنیم. اما یادت باشد که عیار همانطور که چشم و گوشش را بر حرام میبندد، باید آن را برای کسب اخبار باز نگهدارد.» سپس میتن به سمت باغ دیوانبیگی حرکت کرد و زانیار با اکراه به دنبالش به راه افتاد، غافل از آنکه معشوقش در آن باغ است.