خلاصه: پسر امینالتجار دزدیده شده و داروغه که در تحقیقات به دیوانبیگی مشکوک است، فرزانه دخترش را برای تجشش به باغ او فرستده، از طرفی دیگر زانیار که قسم عیاری میخورد همراه متین مطرب به باغ دیوانبیگی میآیند و متوجه میشود شاهزاده و قباد هر دو به فرزانه خیره ماندهاند. متین که ناراحتی او را میبیند، به یادش میآورد که غمگینتر از او محبوبه است که از سرنوشت یارش بیخبر است و بهتر است به او کمک کند.
با رفتن شاه و میهمانان، متین و رامشگران باقیمانده نیز به راه افتادند تا حداقل همراه کاروان مهمانان بتوانند از دروازه رد و وارد شهر بشوند. اما زانیار که دیده بود شاهزاده و قباد در باغ میمانند، از متین اجازه گرفت که آنشب بماند. متین چیزی نگفت، فقط آهسته از میان اثاث خود، خنجر کوتاهی بیرون کشید و آن را لای لباس زانیار قرار داد و به او توصیه کرد که مراقب خودش باشد.
زانیار به گوشهای از باغ رفت و خودش را به خواب زد. کمی که خدمه برای خاموش کردن مشعلها آمدند و او را دیدند، به تصور اینکه یکی از خدمه مهمانان است که خواب مانده است، کمی به او و اینکه فردا اربابش تنبیهاش خواهد کرد، خندیدند و رفتند. با رفتن شاه و مهمانان، اطراف باغ خلوت شد و به جز چند نفر از نگهبانان خاصه دیوانبیگی کسی در آن اطراف نماند. وقتی باغ در تاریک فرو رفت، زانیار از جای خودش بلند شد و به آهستگی گشتی در اطراف باغ و امارت دو طبقه آن زد. متوجه شد که دیوانبیگی و همسرش در اتاقهای بزرگ جلوی امارات نشسته و از میهمانی آن شب و مقامی که پسرشان گرفته است، صحبت میکنند. در اتاقها شرق طبقه بالا نیز قباد و شاهزاده مشغول صحبت با هم بودند. اما از اتاقهای غربی هنوز صدای گریه محبوبه و صدای آرام فرزانه که او را امید میداد، به گوش میرسید.
زانیار در تاریکی زیر پنجره اتاق آنها نشست و به حرفهایشان گوش سپرد. میشنید که محبوبه در آن دل شب، از خوبیها و صفای یوسف میگوید و فرزانه مدام به او دلداری میداد که حتماً به زودی دوباره او را خواهد دید. بالاخره آنها نیز ساکت شدند و باغ در سکوت شبانگاهی فرو رفت. در حالی که زانیار به حرفهای متین فکر میکرد، ناگهان سیاهی را دید که از امارات بیرون آمد و به دل تاریکی باغ زد. کنجکاو شد که در آن وقت شب کیست و چه کار دارد. آهسته به دنبالش تا انتهای باغ رفت و از دری کوتاهی رد شد. زیر نور هلال نازک ماه، دید که وارد باغچهای شده و صدای گفتگوی به گوشش رسید. آهسته در جوی خالی آبی خزید و جلو رفت. شنید که یکی به دیگر میگفت: «بالاخره با پسرک چه میکنی ؟» و صدای در پاسخش گفت: «تا فردا منتظر میمانم. اگر امینالتجار پول را نداد، فردا شب سر پسرش را میبرم ودر باغش میاندازم. اینطوری بقیه هم چشم ترس میشوند و شاه هم مجبور میشود، انتقام من را از داروغه بگیرد!» حتی در آن تاریک هوا هم زانیار صدا افسون را شناخت. دست به خنجر گذاشت و خواست جلو برود و کار او را بسازد. اما ترسید به تنهایی حریف دو نفر نشود. پس سر جای خودش باقیماند و به حرفهایشان گوش کرد.
همدست افسون، با خوشحالی گفت: «اگر این کار را بکنی، جایزه خوبی برایت دارم! خود داروغه دخترش را به باغ من فرستاده، اگر شر یوسف و امینالتجار را از سر من کم کنی، من هم کاری میکنم که دخترک به دست تو بیفتد.» افسون با شنیدن این حرف، ناگهان از جای خودش بلند شد و گفت: «اگر این طور است، من دیگر تا فردا هم صبر نمیکنم. همین امشب میروم و سر یوسف را برایت میآورم.» نفر دوم هم گفت: «من هم ترتیبی میدهم که سحرگاه بعد از اذان صبح، دخترک را از پیش دخترم بیرون بیاورم و به تنهایی روانه شهرش کنم، بقیه کار را خودت بکن.» زانیار با تعجب متوجه شد که نفر دوم کسی نیست جز دیوانبیگی. نمیدانست چطور مردی در جایگاه او حاضر شده است با دزدی مثل افسون زد و بند کند.