داستان دنباله دار یک عیار و چهل طرار (103): استادِ استادها

خلاصه: خواندیم که در گروگان‌گیری افسون، یاور کشته و مصطفی بعنوان قاتل توسط داروغه دستگیر شد. از آن طرف شاهزاده که مخفیانه به خانه داروغه رفته بود، ضربه‌ای به داروغه ‌زده و فرار کرد اما بعد می‌شنود که داروغه کشته شده است. قباد موضوع را به وزیر میگوید و شاه عباس شاهزاده را در کاخ زندانی می‌کند. از آنطرف افسون خودش را به زانیار رساند و به او گفت که قتل یاور کار او نیست.

متین مطرب بعد از آنکه پیرمرد افلیج را سوار گاری کرد، گاری را حرکت داد و در حالی که جلو می‌رفت نگاهی به چهره اخم‌ناک زانیار کرد و بعد سرش را به پشت برگرداند و به پیرمرد که هر از گاهی نگاهی به زانیار می‌کرد و پقی زیر خنده می‌زد، گفت: «بابا، اینقدر سر به سر او نگذارد. زانیار هر چند شاگرد یاور بوده، اما اخلاقش بیشتر به جوانی‌های مصطفی رفته، یک وقت دیدی کار دست خودت دادی.» پیرمرد در حالی که سعی می‌کرد، خنده‌اش را بخورد گفت: «راست می‌گویی، یاور هم همیشه این را می‌گفت. هنوز خیلی مانده که از این پسر یکی مرد تمام عیار ساخت.» بعد برای لحظه‌ای ساکت شد و سپس رو به زانیار کرد و گفت: «خوب پسر بگو ببینم، این افسون چه کارت داشت که به خودش زحمت داده تا کلک چوب و خنجر را برایت پیاده‌ کند!» و بعد دوباره پقی زیر خنده زد. 

زانیار کلافه شده بود. از طرفی می‌دید که متین بسیار با احترام با پیرمرد برخورد می‌کند و پیرمرد یاور و مصطفی را هم می‌شناسد. اما از طرف دیگر نمی‌توانست به خنده‌های او بی‌اعتنا بماند. برای همین سعی کرد او را نادیده بگیرد و پاسخ سوالش را به متین بدهد. همه حرف‌های که بین خودش و افسون رد و بدل شده بود را به متین گفت و بخصوص روی نتیجه‌گیری افسون که حدس می‌زد سیاه‌پوش همان قاتل است، تاکید کرد. متین قدری فکر کرد و گفت: «بعید نیست حق با او باشد. به نظر من هم افسون امکان این قتل را نداشت و داروغه هم نفعی از این قتل نمی‌برد. اما سیاه‌پوش چه نفی از این قتل می‌برد؟» به جای زانیار پیرمرد جواب او را داد: «تو متین، هیچ وقت آدم پیچیده‌ای نبودی. می‌توانی خودت را به هر شکل و رنگی در بیاوری به همه جا نفوذ کنی، اما وقتی زمان حل معما است، مثل خر تو گل می‌مانی!» بعد رو به زانیار کرد و در حالی که هنوز پوزخندی کنار لبش داشت، گفت: «یک عیار باید حواسش به همه جا باشد و همه خبرها را خوب گوش کند. سرعیاران شهر را کشتند و تقصیر را به گردن جانشین او گذاشتند. داروغه را هم کشتند تا تقصیر عیاران بگذارند و فکر و ذکر حاتم‌بیگ وزیر را به اینکار مشغول کنند. چه کسی از چنین آشوبی در شهر سود می‌برد؟ حتی دزدها هم از این آشوب سودی نمی‌برند، چون همه جا پر از نگهبان شده. پس کسی که از این مسئله سود می‌برد، خارج از این شهر است و این باید یک مسئله مملکتی باشد. هیچ می‌دانی الان شاه عباس به چه کاری مشغول است؟» به جای زانیار که با تعجب به پیرمرد نگاه می‌کرد، متین که گاری را متوقف کرده بود و پیرمرد را از روی آن بلند کرده به درون خانه‌ای می‌برد، پاسخ داد: «تا جائی که من می‌دانم الان مشغول مذاکره به سفرای عثمانی است برای اینکه چند مملکت را بین خودشان تقسیم کنند!» پیرمرد همچنان که بر دوش متین بود، سرش را با سرخوشی بالا گرفت و با چشمانی براق گفت: «آهان! همین است! اگر این پسر آنقدر از چوب و خنجر نترسیده که قاطی کرده باشد، به ما گفت که آن سیاه‌پوش افسون هم لهجه بازرگانان عثمانی را داشت!» متین و زانیار با تعجب بر سر جایشان ایستادند و به پیرمرد که نخودی می‌خندید نگاه کردند. بالاخره پیرمرد بر سر دوش متین زد و گفت: «خنگ بازی بس است. من را به خانه ببر، حسابی گرسنه هستم و کمی فکر کن تا بفهمی که افلیج بودن یعنی اینکه از فکرت باید دوبرابر بدنت کار بکشی. تازه من امشب مهمان هم دارم، شاگردِ شاگردم به دیدنم آمده است! فقط فردا صبح همه عیارها را به زورخانه بیاور که کارشان دارم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Scroll to top