خلاصه: خواندیم که افسون که توسط زانیار عیار دستگیر شده بود، در هنگام انتقال به زندان با نقشهی گرگین، از دست ماموران شاه فرار میکند. او که در پی انتقام از زانیار است توسط سیاهپوش ناشناسی تحریک شده که به سراغ یاور استاد زانیار و فرزانه دختری که زانیار دوست دارد برود. بالاخره افسون با کمک گرگین و سه نفر از یارانش یاور را اسیر میکند.
فردا صبح هنگامی که شاگردان یاور بر در مغازه حاضر شدند به نوشتهای برخوردند که با چاقوی خونآلود، بر در مغازه کوبیده شده بود ودر آن نوشته بود که یاور اسیر دست افسون شده و اگر او را زنده میخواهند باید زانیار به تنهایی فردا شب به زیر برج بزرگ قلعه مورچه خورت بیایید.
شاگردان یاور کمی با هم مشورت کردند و بالاخره بزرگشان، یکی را به سراغ مصطفی شیرفروش فرستاد. شیرفروش فوری حاضر شد. ابتدا خود به درب خانه یاور مراجعه کرد و متوجه شد که از دیشب که یاور از خانه بیرون رفته، مراجعه نکرده و اهل خانه دلنگران او هستند. پس از آن به مسجد و زورخانه سر زد و یقین کرد که از دیشب کسی یاور را ندیده است. سپس به چارسوق بازار رفت و داروغه را دید که تازه سه روز بود بر سرکار برگشته د و بر تختش نشسته بود. ماجرای دزدیده شدن یاور را به او گفت و پرسید که آیا خبری از افسون یا یاور دارد یا خیر؟
ببرک خان داروغه که این خبر را شنید با تاسف سری تکان داد و گفت: «از سه روز پیش که بر سر این شغل برگشتم، برای گرفتار کردن افسون دغل تمام نیروهایم را بسیج کردم.اما دریغ از یک سر نخ کوچک از افسون. شما اولین کسانی هستند که صحبت او را پیش میکشید. ولی چرا افسون باید یاور را دزدیده باشد؟» مصطفی شیرفروش اینبار بدون آنکه به محل قرار با افسون اشارهای بکند، به او گفت که افسون به دنبال زانیار است و از استاد بعنوان طعمه برای به دام انداختن شاگرد استفاده میکند. داروغه یادآوری کرد که شنیده است که زانیار برادر افسون را کشته و اگر این حرف درست باشد افسون به دنبال انتقام گیری است و صلاح نیست که زانیار به دیدن او برود. چون به طور حتم جانش در خطر است. بعد افزود که هر چند به تازگی زانیار را ندیده، اما او چندبار تابحال کمکش کرده و هر کمکی که از دست وی بر بیاید از زانیار دریغ نمیکند بخصوص که خودش نیز دربهدر به دنبال گرفتار کردن افسون است.
مصطفی شیرفروش که مطمئن شد داروغه خبری از افسون و یاور ندارد، کمی از اوضاع شهر و ورود و خروج دروازهها از داروغه سوال کرد و وقتی آنچه میخواست را فهمید، از داروغه خداحافظی کرده. به خانه ننه سرباز رفته کمی با او صحبت کرد و ماموریتی به او داد و بعد خود به خانه رفت.
آن روز هفتم درگذشت یارعلی بود و مصطفی میدانست که زانیار به طور حتم در مراسم او حضور دارد. پس از خانه اسبی برداشت و خودش را به آبادی یارعلی رساند و همانطور که حدس زده بود، زانیار را در آنجا یافت. زانیار وقتی خبر را شنید. مثل اسفند روی آتش از جا پرید و درحالی که چشمانش برق میزد، گفت: «تا بحال به حق نان و نمک حرامی که بر سفره این افسون حرام لقمه خورده بودم، او را نکشتم. اما به خداوندی خدا، اگر خراشی به استادم برسد، سر از تنش جدا میکنم.» بعد هر دو با هم به اصفهان برگشتند. در راه برگشت مصطفی شیرفروش برای زانیار توضیح داد که بدون شک این دامی است که افسون میخواهد با آن زانیار را به تله بیندازد و به انتقام خون برادرش بکشد و آنها نباید به این دام پا بگذارند. مگر با هوشیاری کامل. زانیار اما چنان خشمناک و چنان به جوانی خودش غره بود که میگفت اگر یاور را در میان لشکر دزدان هم باشد، او برای نجاتش به لشکر آنها خواهد زد.
مصطفی به زانیار گفت که بدون شک، در این فرصت کوتاه افسون نمیتوانسته از میان دروازههای که به شدت برای جلوگیری از فرار او مراقبت میشد، به همراه اسیر همچون یاور، بیرون رفته باشد و داستان قلعه مورچه خورت فقط جهت رد گم کردن است.