خلاصه: خواندیم که افسون توسط زانیار عیار دستگیر شد ولی در هنگام انتقال به زندان با نقشهی گرگین، از دست ماموران شاه فرار کرد. او که در پی انتقام از زانیار بود توسط سیاهپوش ناشناسی تحریک شده که به سراغ یاور استاد زانیار و فرزانه دختری که زانیار دوست دارد، برود. بالاخره افسون با کمک گرگین و سه نفر از یارانش یاور را اسیر کرد و برای زانیار پیام فرستاد که به دنبال او برود.
تمام باقیمانده آن روز و آن شب را مصطفی شیرفروش و زانیار با همراهی شاگردان یاور و دیگر عیاران شهر به دنبال یافتن سرنخی از افسون و یاور شهر را بالا و پایین کردند. اما هر چه بیشتر گشتند، کمتر یافتند. زانیار به تک تک نشانیهای که از افسون سراغ داشت، سر زد، ولی حتی خانه شهرنوش هم خالی از سکنه بود و دیگر کسی در آنجا زندگی نمیکرد.
بالاخره ناامید از همه جا، به زورخانه رفتند. مصطفی برای همه عیاران شهر پیام فرستاده بود که برای کمک در آنجا جمع شوند. هنگامی که مصطفی برای همه توضیح داد که چه اتفاقی برای یاور افتاده همه هم قسم شدند تا یافتن یاور و گرفتاری افسون از پای ننشینند.
زانیار باز تاکید کرد که به طبق درخواست افسون فردا شب به قلعه مورچه خورت خواهد رفت تا شاید بتواند استاد را نجات بدهد. مصطفی نیز گفت که این موضوع به یقین یک تله است برای کشتن زانیار. وقتی هم زانیار گفت که حاضر است جانش را برای زنده ماندن استاد فدا کند. مصطفی به او تذکر داد که هیچ تضمینی نیست که افسون بعد از کشتن زانیار، یاور را هم زنده نگه دارد.
بالاخره پس از اینکه بقیه عیاران هم نظرشان را دادند، مصطفی گفت که شاید افسون توانسته باشد از شهر بیرون برود اما بعید میداند توانسته باشد یاور را از شهر خارج کند. برای همین قبل از هر چیز باید بگردیم و محل اخفتای یاور را پیدا کنیم. او هر محله از شهر را به سه عیار داد و گفت با دقت جستجو کنند و تک تک خانههای خالی و خرابهها را بگردند. اگر طی هفته گذشته کسی خانهای در آن محله خریده در موردش تحقیق کنند و در نهایت هر رفت و آمد مشکوک را بررسی کنند.
بالاخره وقتی جلسه عیاران تمام شد و از زورخانه بیرون آمدند، مصطفی شیرفروش دست زانیار را گرفت و به خانه خود برد. در خانه مصطفی، همسرش از آمدن زانیار بسیار خوشحال شد و از او به گرمی پذیرایی کرد. مصطفی و همسرش سه ماه تمام از زمانی که زانیار زخم خورده افسون بود و با مرگ دست و پنجه نرم میکرد، تا زمانی که حالش خوب شده و به دستور یاور به دنبال افسون رفته بود. از او مراقبت کرده بودند و مثل فرزند نداشته خود، او را دوست داشتند.
مصطفی که میدید زانیار چطور غصه دار است کمی او را دلداری داد و به او گفت نترسد و به امید خدا یاور را پیدا خواهند کرد، چون دعای خیلی از مظلومان پشت سرشان است. اما زانیار هی به افسوس سر تکان میداد و میگفت: «پدر جان، نمیدانم این چه سرنوشتی است که برای من رقم خورده است. به یتیمی بزرگ شدم و از نادانی به راه دزدی افتادم. شکر خدا، عشق باعث شد که از آن راه برگردم و یاور و شما من مرده را به زندگی برگرداندید. اما از آن روز برای اطرافیانم همیشه بدبختی به بار آوردم، یارعلی خدا بیامرز، استادیم را کرد و در راه نجات من جانش را داد. حالا هم این افسون از خدا بیخبر یاور را به اسارت گرفته است. اگر من همان موقع که افسون را دیدم، به جای آنکه اسیرش کنم، او را میکشتم هیچ وقت چنین اتفاقی پیش نمیآمد.» مصطفی شیرفروش او را دلداری داد و گفت «این رسم عیاران است که تا جای که میتوانند جان را عزیز میدانند و بیخود جان کسی را نمیگیرند و خود یاور هم جز این از زانیار انتظار نداشته است.»
در این بحث بودند که درب منزل به صدا در آمد و ننه سرباز از در وارد شد.