خلاصه: خواندیم که افسون وقتی توانست با کمک گرگین از زندان فرار کند برای انتقام از زانیار که برادرش را کشته بود، به راهنمایی سیاهپوش ناشناسی، استاد او یاور را دزدید و برای زانیار پیغام گذاشت. زانیار با کمک ننهسرباز رد همسر افسون را پیدا کرده و شبانه به طرف محل سکونت او رفت.
هنگامی که زانیار به خوزان رسید، نمیدانست باید به درب کدام خانه برود. خوزان، ده آبادی بود و جمعیت زیادی در آن ساکن بودند. هنوز شب به نیمه نرسیده بود و از درون بعضی از خانهها سر و صدا ساکنان به گوش میرسید. زانیار خانهای شلوغی را انتخاب کرد و درب آن را به صدا درآورد. چون مردی در را بر روی او باز کرد،خود را پریشان نشان داد و گفت:«اربابم من را فرستاد به همسرش بگویم که حال خواهرش خراب شده و باید او را شبانه بر بالین خواهرش برسانم. اما من احمق، نشانی خانه اربابم را فراموش کردم. آنها همین دیروز به اینجا آمدند. آیا میتوانید به من کمک کنید؟»
مرد چیزی نمیدانست، اما وقتی زانیار را با آن حال دید، از اهل خانه پرس و جو کرد. یکی از پسربچههای خانواده گفت که شنیده دیروز خانواده جدیدی در محله بالا دست کهندژ ساکن شدند. زانیار به این بهانه که مسیر را نمیشناسد از آنها کمک خواست و مرد، پسرک و برادر بزرگش را بعنوان راهنما همراه او فرستاد. زانیار با کمک آنها و پرسیدن از چند خانه دیگر بالاخره به پشت در خانه شهرنوش رسید. پس انعام خوبی به آنها داد و مرخصشان کرد. وقتی مطمئن شد که پسرها رفتند. ابتدا بر روی دیوار رفت و به درون خانه سرک کشید. خانه بزرگی بود، اما تنها در یک اتاق آن، چراغی روشن بود.
به آهستگی از روی بام به درون اتاقها سرک کشید، تا فهمید کسی جز شهرنوش در خانه نیست. پس دوباره به کوچه رفت و نیمی از صورت خود را پوشاند و درب را به صدا درآورد. کمی گذاشت تا صدای ترسیده شهرنوش را بشنود که میپرسید چه کسی پشت درب است؟ شهرنوش زانیار را میشناخت برای همین زانیار از روی احتیاط کمی صدای خود را تغییر داد و گفت: «از طرف همسرت افسون آمدهام. پیام فوری برای شما دارم.» شهرنوش که تمام آن شب به تنهایی در آن خانه بزرگ و غریبه از ترس در گوشهای زانوی غم به بغل گرفته بود. با شنیدن اینکه کسی از سمت شوهرش آمده، به خوشحالی درب خانه را باز کرد. او حتی وقتی زانیار را با صورتی پوشیده دید، نترسید چون بارها اتفاق افتاده بود که افراد همسرش، نیمه شب با صورتی پوشیده به خانه او بیایند و اموال دزدی یا پیامی برای او بیاورند.
زانیار که با شهرنوش رو در رو شد، گفت: «مرا افسون فرستاد. گفت جانت در خطر است. باید همین الان با من راه بیفتی تا بتوانیم خودمان را فردا به او برسانیم! او گفت که لحظهای درنگ نکن و اگر نه جان او در خطر میافتد و مجبور است بدون تو به راه بیفتد.» شهرنوش هیچ به گفته زانیار شک نکرد، فقط پرسید: «پس اسباب و اثاثیهام چه میشود؟» زانیار در پاسخش گفت: «نگران آنها نباش. در حال حاضر نجات جانتان مهمتر از هر چیز است. بعد میتوانیم کسی را به دنبال آنها بفرستیم». شهرنوش فقط اجازه خواست تا اندک وسیلهای بردار و زانیار به او اجازه داد.
کمی بعد در نیمه شب در حالی که زانیار افسار اسب را گرفته و پیاده در جلو حرکت میکرد و شهرنوش بر پشت اسب سوار بود، به بیابان زدند.