خلاصه: خواندیم که افسون وقتی توانست با کمک گرگین از زندان فرار کند برای انتقام از زانیار که برادرش را کشته بود، به راهنمایی سیاهپوش ناشناسی، استاد او یاور را دزدید و برای زانیار پیغام گذاشت. زانیار نیز در عوض همسر افسون را پیدا کرده و شبانه او را با حقه از خانه بیرون کشید.
زانیار و شهرنوش در سکوت در دل تاریکی شب راه را طی میکردند. زانیار که مدتی همراه یارعلی اطراف اصفهان را به شکار گذرانده بود، برخلاف شهرنوش بخوبی آن اطراف را میشناخت. او مسیر خودش را به گونهای انتخاب کرده بود که بدون آنکه از داخل آبادی رد بشوند، خود را به مورچهخورت برساند.
شهرنوش در پشت اسب، گاهی به سایه آبادیهای که از نزدیک آنها میگذشتند نگاه میکرد، اما هیچ کنجکاوی نشان نمیداد. او از تنها ماندن در آن خانه بزرگ، بیشتر از مسافرت شبانه با یک مرد غریبه در بیابان میترسید. با این وجود برخی اوقات خنجری را که در زیر لباس به همراه داشت لماس میکرد ولی زانیار که افسار اسب را به دست داشت و به آرامی گامی بر میداشت هیچ حرکت مشکوکی نکرده بود. چند ساعت حرکت آرام و مدام پشت اسب، کمکم شهرنوش را به چرت زدن وادار کرد.
بعد از یک چرت طولانی وقتی چشم باز کرد، سپیده زده و اطراف روشن شده بود. هیچ آبادی آنجا به چشم نمیخورد. شهرنوش به آرامی از زانیار پرسید: «صبح نزدیک است. ما چقدر راه دیگر باید برویم. کجا با افسون قرار داریم؟»
زانیار رو برگردان و گفت: «امشب باید در مورچهخورت او را ببینیم.» شهرنوش که صورت زانیار را دید، فوری او را شناخت و با وحشت گفت:«تو زانیاری! افسون که گفت تو دشمنش شدی! حالا میخواهی با من چیکاری کنی؟» و ناخودآگاه دستش را بر روی خنجرش گذاشت. زانیار در پاسخش گفت: «نگران نباش. من کاری با تو ندارم و میتوانی حتی آن خنجری که همیشه افسون به تو توصیه میکرد زیر لباست نگهداری. من فقط میخواهم تو را با استادم که افسون به گروگان گرفته تعویض کنم!»
شهرنوش که حالا فهمیده بود حقه خورده، با ناراحتی گفت:«تو چطوری توانستی به افسون خیانت کنی؟ افسون مدتها تو را زیر بال و پرش گرفته بود. تو را حتی به خانه من هم میآورد. حالا چطور شما دو نفر دشمن هم شدید!»
زانیار در حالی که بدون توقف به راهش ادامه میداد گفت:«زمانی که من بچهای بیشتر نبودم، افسون با حیله از من برای جاسوسی از کاروانسراها استفاده میکرد. بعدها که بزرگتر شدم، نقش پیکش را بازی میکردم و کمکم به محافظ شخصیش ارتقا پیدا کردم. نادانسته من را به دنبال خودش به راه تباهی و گناه برد. فکر میکردم که افسون به من محبت دارد. اما دست سرنوشت اختلافی بینمان پیشآورد و افسون به راحتی به قصد کشتن، من را خنجر زد. خدا خواست و یاور قصاب من را پیدا کرد و نجاتم داد هم از مرگ و هم از گناه. راه درست زندگی را به من نشان داد. حالا افسون او را گرفته، امیدوارم افسون سر عقل بیاید و او را با تو جابجا کند و اگر نه، جان استادم از جان خودم برایم عزیزتر است و ممکن است این موضوع برای هیچکداممان خوب تمام نشود.»
شهرنوش گفت: «اما من شنیدم که تو حتی برادر افسون را کشتهای؟» زانیار سری تکان داد و گفت: «مجبور شدم او را بکشتم. اما از کشتنش ناراحت نیستم. او کسی را کشت که مثل پدربزرگم میماند و راه و رسم شکار و کسب حلال را یادم داد.» بعد مکثی کرد و گفت:«اما برای من همیشه این سوال بود که چطور تو عاشق مردی شدی که تو را زیاد دوست ندارد و به راحتی به تو خیانت میکند؟»
شهرنوش آهی کشید و در حالی که به افق خیره شده بود گفت: «داستان من، داستانی عجیبی هست!»