داستان دنبالهدار یک عیار و چهل طرار (91): فرار دغل
خلاصه: خواندیم که افسون برای انتقام از زانیار که برادرش را کشته بود استاد او، یاور را دزدید. زانیار نیز در عوض همسر افسون را همراه خود کرد و راهی محل قرار شد. در راه شهرنوش داستان آشنائی خودش با افسون و آنچه بر افسون گذشته را تعریف کرد. زانیار با به دام افسون افتاد. اما توانست پس از درگیری او را بر زمین بزند و افسون به او گفت که یاور زنده است.
زانیار که شنید استادش هنوز زنده است، نفس راحتی کشید و در حالی که خنجرش هنوز بر گلوی افسون بود، او را خلع سلاح کرد و در همان حال از او نشانی محل یاور را پرسید. افسون نیز به ناچار نشانی خرابه را به او گفت. زانیار سپس به آرامی از او فاصله گرفت و گفت: « به اصفهان میرویم تا مطمئن بشویم. اگر استادم زنده باشد، تو را رها میکنم که از این شهر برای همیشه بروی و از اینکار توبه کنی. در غیر این صورت تو را قصاص خواهم کرد.»
زانیار سپس با نگرانی به اطراف نگاه کرد تا ببیند دو یار دیگر افسون در چه حالی هستند اما آن شب از شانس زانیار تاریکی شب، بیش از آنکه کمکی برای افسون باشد، برعلیه او کار کرده بود و یاران افسون بعد از آنکه با پرتابهای زانیار زخمی شده بودند، از ترس دوستان نداشته زانیار فرار کرده بودند. پس زانیار به افسون و شهرنوش گفت تا به سمت قلعه بروند.
افسون دست شهرنوش را گرفت و لنگان لنگان به سمت چادرها به راه افتاد. زانیار نیز که هنوز از زخمهایش خون جاری بود، با خنجری عریان و قدری فاصله از پشت سر او روان شد. چون به نزدیکی کاروانیان رسیدند و نور آتش نگهبانان کمی محیط را روشن کرد. زانیار متوجه شد که افسون در گوش شهرنوش چیزی را نجوا میکند. خواست جلوتر بیاید که ناگهان افسون فریاد زد: «کمک کنید، راهزنان. بفریادمان برسید» شهرنوش هم همزمان با او فریاد کمک خواهی سر داد و بعد هر دو به سمت چادرها دویدند.
زانیار به دنبال آنها دوید اما ناگهان خودش را در میان محافظان و نگهبانان کاروانها دید که با شمشیرهای عریان او را محاصره کرده بودند. یکی از آنها گفت: «خنجرت را بر زمین بینداز، ای سیه روز. چطور جرائت کردی در این نیمه شب به کاروان بزنی. یارانت کجایند. چند نفرید؟» زانیار که با حسرت میدید سایه افسون و شهرنوش در میان چادرها گم میشوند. خنجرش را بر زمین انداخت و در حالی که به آن دو اشاره میکرد، گفت: «آن مرد را بگیرید. او افسون دغل است. دزد معروف اصفهان. نگذارید فرار کند. فریبش را نخورید. من راهزن نیستم. قبل از آنکه دیر شود او را بگیرید» چند نفری از مردان روی برگرداندند اما افسون دیگر در میان چادرها ناپدید شده بود. یکی از محافظان پیر در جواب او گفت: «ای خبیث، آخر کدام راهزنی با زنش به دزدی میآید! ما فریب تو را نمیخوریم.» و بقیه نیز حرف او را تایید کردند و هر کدام دشنامی به زانیار دادند و او را زیر سوال گرفتند تا بفهمند سایر یارانش کجا هستند. از هیاهوی آنها سایر کاروانیان نیز از خواب بیدار شدند. افراد با مشعلهایشان به دور زانیار جمع شدند.
زانیار با لباسهای خونین، بر زمین نشسته بود و گرداگردش را جمعیتی از مردان مسلح گرفته بودند و هر کدام از او چیزی میپرسیدند. زانیار فریاد زد: «ای نادانها. من زانیار شاگرد یاور قصاب هستم. افسون دغل را گرفته بودم که به حیله شما را فریب داد. نگذارید از کاروان بیرون برود که افسوس خواهید خورد.» وقتی این فریاد را زد، کسی از پشت سر جمعیت گفت: «من زانیار را میشناسم، بگذارید ببینمش.» چون راه باز شد، مصطفی شیرفروش و جمعی از عیاران شهر پیش آمدند و وقتی زانیار را دیدند، ناگهان همهمهای بلند شد. مصطفی در حالی که زانو زده بود و دو کتف زانیار را گرفته بود و با تعجب به لباسهای خون آلود او نگاه میکرد، به عیاران دستور داد: «به دنبال افسون بگردید. نگذارید فرار کند.به حکیم جنگی بگویید زانیار زخمی است، فوری بیاید»