خلاصه: خواندیم که افسون برای انتقام از زانیار، به راهنمایی سیاهپوش ناشناسی، استاد او را دزدید. زانیار پا به دام افسون گذاشت، اما توانست پس از نبردی او را گرفتار کند. افسون نشانی محل یاور را به او داد و بعد با حیلهای فرار کرد. چون زانیار زخمی بود، مصطفی برای نجات یاور رفت ولی یاور کشته و مصطفی بعنوان قاتل توسط داروغه دستگیر شد. گرگین که در محل قتل بوده، اعتراف میکند که توسط سیاه پوشی بیهوش شده است.
داروغه، گرگین را همراه خود کرد و در شهر گشتی زد تا شاید گرگین بتواند پیرمرد سیاهپوش را شناسائی کند. اما شهر نیمه بسته بود و بیشتر مردم به سمت قبرستان بابا رکنالدین به راه افتاده بودند. ناچار داروغه هم به آن سمت رفت. وقتی که از شهر خارج شد، دید که جمعیت عظیمی از مردم در حال حرکت به آن سمت هستند.
از اتفاق آن روز شاه عباس نیز با جمعی از همراهان خاصهاش به تکیه بابا رکنالدین رفته بود که ناگهان دید از دور جمعیتی به آن سمت میآیند و در جلوی آنها تعدادی جوان مسلح حرکت میکنند. کمی ترسید که شاید این جماعت قصد سوئی داشته باشند، رئیس محافظانش را فرستاد تا از قصد آن جماعت با خبر شود.
وقتی رئیس محافظان برگشت گفت: «قربان، بزرگ عیاران شهر، یاور قصاب دیشب کشته شده، این جماعت آمدهاند تا او را زیر پای بابا فولاد حلوائی خاک کنند. جوانمرد مشهوری بوده که همیشه مدافع ضعفا بوده و به بیچارگان کمک میکرده، برای همین امروز هر کس با خبر شده، برای ادای دین به او آمده است. اگر خاطرتان باشد در ماجرای ابریشمهای چینی، او مدافع مقنی بود که داروغه دستگیر کرده بود و بعد یکی از یاران یاور ثابت کرد که بیگناه بوده است.» شاه عباس از به یاد آوردن آن خاطره و اینکه چطور آن مرد جلوی او ایستاده بود، کمی اخم کرد. اما حاتم بیگ وزیر که تازه آن موقع خودش را به همراهان شاه رسانده بود، به آهستگی زیر گوش او زمزمه کرد: «باید به مردی که اینطور مورد علاقه مردم هست، احترام گذاشت.» شاه عباس نیز به تاکید سری تکان داد و بعد با همراهانش به راه افتاد و در حالی که دورتادور او را محافظانش گرفته بودند، به میان مردم رفت.
خیلی زود در میان مردم شایع شد که شاه عباس نیز به تشیع جنازه یاور قصاب آمده است. هنگامی که جنازه را در کنار قبر بر زمین گذاشتند، در حالی که عیاران و بزرگان از هم سبقت میگرفتند که بر بالای جنازه حاضر شده و یادی از بزرگی و جوانمردی یاور قصاب بکنند و جمعیت نیز با یاد آنکه چه کسی را از دست دادهاند، گریه و زاری میکردند، به اشاره متین مطرب عیاران راهی باز کردند تا شاه عباس بتواند بر بالای جنازه حاضر شود. شاه که این را دید به رئیس محافظانش اشارهای کرد و او هم فریاد زد و گفت: «ساکت باشید، ساکت باشید، حضرت سلطان میخواهند صحبت کنند.» سکوت جمعیت را فرا گرفت و شاه نیز گفت: «من مثل شما این مرد را نمیشناختم. فقط یکبار با هم روبرو شده بودیم و آن هم زمانی بود که برای دفاع از بیگناهی، مقابل امر من ایستاد و در نهایت نیز مشخص شد که حق با او بوده است. متاسفم که اینقدر دیر او را شناختم، اما اینکه من امروز بر سر مزار این مرد حاضر شدم، بدون شک دست تقدیر و خواست خدا بوده که میخواسته من بیش از پیش از حال مردم با خبر باشم. لذا از این پس به نایبان دربار و محافظان دستور میدهم که همیشه به جانشینان این بزرگ مرد اجازه بدهند که بدون واسطه به حضور من برسند تا بتوانند از بیگناهان دفاع کنند. به داروغه و افرادش هم دستور میدهم که هر چه زودتر قاتل این جوانمرد را پیدا کرده تا به مجازاتش برسد.»
سخن شاه عباس که به اینجا رسید، اطرافیان او فریاد زنده باد سر دادند و جمعیت نیز با آنها همراه شدند. در همین وقت عیاران راه باز کردند تا متین مطرب به نزد شاه برسد. وقتی او از جمع محافظان گذشت و به کنار شاه رسید، خم شد و زیر گوش وی گفت: «قربان، جانشین یاور الان در زندان داروغه است. خواهشمندم قبل از هر چیز دستور آزادی او را بدهید!»