خلاصه: داروغه مشغول تحقیق در مورد ربوده شدن پسر امینالتجار است. مشخص میشود که او در کنار باغ دیوان بیگی ربوده شده. داروغه که از تهدیدهای دیوان بیگی آگاه میشود، قدری به او مشکوک است، اما شواهد نشان میدهد که دزدان او را ربودهاند.
آن روز افراد داروغه هر چقدر آن اطراف گشتند، نتوانستند رد دیگری از دزدان پیدا کنند. چون ظهر شد تعدادی را در اطراف به نگهبانی گذاشت و خود به خانه رفت. دخترش فرزانه، خرم بود که پدرش از زیر قولی که به افسون دغل داده، آزاد شده است. برای همین سپرده بود بهترین خورشتی که ببرک خان دوست داشت را بپزند. اما هر چه در اطراف پدر گشت و با او سخن گفت، او را در فکر است. عاقبت دلیلش را پرسید. داروغه برایش توضیح داد که چه ماجرایی پیش آمده و گفت که نمیداند آیا دزدان پسر امینالتجار را ربودهاند یا اینکه دست دیوان بیگی در کار است. بعد هم توضیح داد که اگر نتواند دزد پسر امینالتجار را پیدا کند، ممکن است شاه دوباره قصد تنبیه او را بکند.
فرزانه به او راه پیشنهاد داد که اگر بتواند او را به خانه دیوان بیگی بفرستد، سر و گوشی آب میدهد و میببیند آیا خبری از پسر امینالتجار و دزدیدن او هست یا خیر؟ داروغه خوشحال شد و قول پاداش به او داد. بعد به سرعت غذایش را خورد و به قصر دیوان بیگی رفت.
دیوان بیگی او را به حضور پذیرفت. داروغه ابتدا برایش ماجرا ربوده شدن پسر امینالتجار را توضیح داد و بعد از آن گفت که چند وقتی است افسون دغل چشم طمع به دخترش دارد و او مجبور است محافظ برایش بگذارد اما حالا که افرادش را اطراف باغ امینالتجار قرار داده، میترسد افسون قصد سوءاش را به اجرا بگذارد و از دیوان بیگی اجازه خواست که دخترش را چند روزی نزد دختر او بفرستد.
دیوان بیگی فوری موافقت کرد. داروغه به خانه رفت و فرزانه و دایهاش را به باغ دیوانبیگی و نزد دختر او فرستاد. محبوبه دختر دیوان بیگی که با فرزانه هم مکتبی و آشنا بود، به پیشوازش آمد. اما فرزانه دید که او بسیار غمگین و کم حرف است. کمی نشستند و از این طرف و آنطرف حرف زدند. تا آنکه فرزانه صحبت دزدیده شدن پسر امیرالتجار را پیش کشید. ناگهان محبوبه زیر گریه زد. کنیزکان دور او جمع شدند، اما او همه را از خود راند و به درون اتاقی رفت و در را بست.
فرزانه از پیرزن مو سفیدی ماجرا را پرسید. پیرزن، آهی کشید و گفت: «از شما چه پنهون، محبوبه و یوسف خان پسر امینالتجار از بچگی با هم همبازی بودند و در این باغها با هم بازی میکردند. چون هر دو به سن عقل رسیدند، دوستی کودکیشان به عشق پر شور جوانی تبدیل شد. اما دیوان بیگی مخالف کرد و هر چه یوسفخان و امینالتجار اصرار کردند، او انکار کرد. دست آخر هم غدغن کرد که دیگر یوسفخان به اینجا بیاید. اما دو دلداده گاهی اوقات پنهانی کنار دیوار باغ هم را میدیدند با هم صحبت میکردند. ولی دیشب محبوبه هر چه منتظر شد، خبری از یوسفخان نشد و بی نتیجه برگشت. اما از صبح که داروغه آمد و ماجرا را گفت، یک چشمش خون است و یک چشمش اشک. میترسد دزدان بلایی بر سر یوسفخان آورده باشند و گفته است که اگر بلایی سر یوسفخان بیاید، خودش را میکشد.
فرزانه سری تکان داد و بلند شد به اتاق رفت و به هزار زبان شیرین محبوبه را آرام کرد و دست آخر به او قول داد که داروغه حتماً یوسفخان را پیدا میکند و جای نگرانی نیست. محبوبه کمی آرام شد و این سخن لبخندی بر لبانش نشاند که دل فرزانه را آشوبی کرد. چون فهمید که اگر پدرش نتواند یوسفخان را پیدا کند، این دختر کاری دست خودش خواهد داد.