بانوی آهنین و نخست وزیر سابق انگلیسی خانم مارگارت تاچر مرد. تاچری که بیش از یازده سال بر کشوری حکومت کرد که ما هر روز لعن و نفرینش میکردیم و باز هم هر روز تصویر خانم وزیر را در اخبارها میدیدیم. با آن مدل موی قدیمی که در ایران به نام او دوباره مد شد. اما او قهرمان پنهان یکی از مشهورترین نویسندگان عصر خودش هم بود. فردریک فورسایت در خیلی از داستانهایش مانند گریز راه شیطان و سازش چهارم به او با نام اختصاری خانم نخست وزیر اشاره میکند. تنها کسی که میتواند دستور نهایی را بدهد و تصمیم آخر را بگیرد.
تاچر بعنوان یک غیر سیاستمداری که رفتار سیاستمدارانه ندارد، در بین هم صنفیهایش مشهور بود. او رک گو و یک دنده بود و تصمیماتی گرفت که در عصر ما بسیار تاثیرگذار بود. همکاری و هماهنگی بالای او با روسای جمهوری وقت آمریکا به نظر من یکی از دلایل اصلی و مقدمه سقوط شوروی بود. انگلستانی یکی از مهمترین کشورهای صنعتی اروپا بود. کشوری که مارکس معتقد بود اولین کشور انقلاب کننده بر ضد سرمایهداری است، با درایت چرچیل از جنگ جهانی نیمه جان اما پیروز بیرون آمد. و بانوی آهنین آن را به سدی محکم در مقابل نیروهای طرفدار سوسیالیست اروپایی تبدیل کرد.
با تمام این موارد بانوی آهنین نیز بالاخره در حالی که از بیماری آلزایمر رنج میبرد و بدبختیهای که برای کشورهای فقیر و مردم فقیرترشان آفریده بود، به فراموشی سپرده بود، در تابوت اعلایش به خاک سپرده شد. در حالی که نیمی از مردم دنیا مراسم خاک سپاریش را همچون مراسم ازدواج شاهزادگان از تلویزیون نگاه میکردند.
تاچر خواهی نخواهی جزوی از خاطره جمعی هم نسلان من بود. در ادبیات سیاسی او واژه تاچریسم را به جا گذاشت و در فیلم بانوی آهنین سرگذشتش را به تصویر کشیدند. و کتاب گردن کلفت خاطراتش نیز از او باقیماند که باید مشق شب هر سیاستمدار تازهکاری بشود.
اما کمی بعد از او سعدی افشار در حالی که ده سالی از خانم وزیز جوانتر بود مرد. کسی که همه خبرنگارها را برای یافتن بیوگرافیش به زحمت انداخت. تنها چیزی که اکثر مردم از او میدانند این است که آخرین سیاهباز ایران بود. سیاهبازی نمایشی سنتی خاص ایران که اینروزها به جز در تاترهای درجه سه و مراسمهای ازدواج جایی دیگر نمی توانید آن را ببینید و بعنوان نمایشهای تخته حوضی معروف است. سعدی افشار که آخرین استاد سیاهبازی بود هر چند تلاش کرد آن را به نسلهای بعدی بیاموزد، نتوانست. نفوذ تلویزیون، سینما و سایر رسانههای جدید که علاقه نسل جوان را به این نوع نمایشها کم کرده بود در کنار مخالفت حکومتها بخاطر سبک انتقادی این نوع نمایشها و به سخره گرفتن قدرتمندان در این نوع نمایش و همچنین مخالفت با سیاهبازی به دلیل مسخره کردن نژادی، همه و همه باعث شد که روز به روز این نوع نمایش کمتر و کمتر دیده شود.
تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که من عاشق این نوع نمایش بودم که در آن خبری از چهرههای جراحی شده و بزک دوزک شده هنرپیشهها نیست، خبری از لباسهای آخرین مدل و مدلهای لباس پوش نیست. اینجا هنرمند چهره خود را رنگ سیاه میزند که زیباییهایش را پنهان کند. لباسهای پاره میپوشد که بتواند با فقیرترین مردم جامعه ارتباط برقرار کند و حرفهای حقی می زند که مردم نمی توانند به زورگویان و اربابان ثروت و قدرت بزنند. سعدی افشار هنرمندی درسخوانده و خارج رفته نبود که با دیپلم فرانسوی هنرپیشه شود. بچه سوسول پولداری هم نبود که با پول راهش را در دل کارگردانها باز کند. او عاشق هنرش بود و راهش را با زحمت و از میان فقیرترین مردم به میان دل آنها باز کرد و هیچ وقت هم پولدار نشد. با این وجود این روزها، همه برای اینکه خودشان را نشان بدهند، برای او اشک میریزند و از او خاطره تعریف میکنند.
من از او خاطرهای نداریم، اما عاشق کارش بودم. همیشه آرزو داشتم نمایشی زندهای از او ببینم که حالا هیچ وقت برآورده نمیشود. اما به یاد او کتاب عالیجناب سیاه را خواهم خواند و آرزو میکنم حداقل مرگش باعث شود این نوع نمایش خاص دوباره جان بگیرد.