صاعقه سیاه

روز بعد این چهار سفینه از مرز مدار مریخ گذشتند و به نزدیکی زمین رسیدند. حالا با چشم غیر مسلح نیز می‌شد آنها را دید که مانند چهار نقطه درخشان درآسمان دیده می‌شدند. حدود یک ماه این چهار سفینه اطراف زمین چرخیدند، به آن نزدیک يا دور می‌شدند، تا بالاخره یک روز رادارهای زمین اطلاع دادند چند سفینه کوچک از یکی از سفینه‌ها جدا شده و به طرف زمین می‌آید. مقامات زمینی پس از مشورت صلاح را درآن دانستند که اجازه دهند این سفینه‌ها در زمین فرود بیاید. ولی ناگهان از هر سفینه تعداد زیادی سفینه کوچک جدا شد و همگی به طرف یکی از پایگاه‌های روی زمین هجوم آوردند. این پایگاه مرکز تحقیقات نجومی و رادیوتلسکوپ زمین بود. قبل از اینکه سفینه‌های مدافع زمین درصدد مقابله برآیند، این پایگاه توسط پرتوهای سفید رنگ سفینه‌های مهاجم به کلی نابود شد. بلافاصله سفینه‌های T92 زمینی وارد عمل شدند. ولی بيش از صد سفینه T92 هم کاری از پیش نبردند و بعد از درگیری کوتاهی همگی آنها سقوط کردند. هر دم به تعداد سفینه‌های مهاجم افزوده می‌شد و حال درآسمان زمین حدود 100 سفینه مهاجم به چشم می‌خورد که هر لحظه یکی از پایگاههای روی زمین را نابود می‌کردند. پانصد سفینه مخصوص پرواز در اتمسفر زمین به طرف مهاجمین حمله کردند، تنها چیزی که در این بین رد و بدل می‌شد، شعاع‌های نارنجی از طرف زمین و پرتوهای سبز از طرف سفينه‌های مهاجم بود. اما همينکه چند سفینه مهاجم به زمین سقوط کردند ناگهان تمام سفینه‌های مهاجم با سرعت زیادی از سفینه‌های زمینی دور شدند و از یکی از آن چهار سفينه بزرگ صاعقه‌ای بنفش رنگی به طرف سفینه‌های زمینی شلیک شد و همگی آنها بلااستثناء درهوا منفجر شدند.
درعرض چند روز زمین از هر نوع وسیله تدافعی پاک شد. بلافاصله پس از آن مهاجمان که بیشتر شبیه گوریل بودند شروع به ساختن یک فرودگاه بزرگ و پس ازآن یک شهرک در دشت‌های فرانسه کردند. در این میان تنها مردم بودند که از ترس نمی‌دانستند چه کار بکنند. آنها خود را برای تسلط دوباره مهاجمان آماده کرده بودند. فکر می‌کردند که دوباره باید مانند زمان تسلط خدایان فلینی که بیش از 3 سال از نابودیشان نمی‌گذشت زندگی کنند. اما کاملا اشتباه می‌کردند زیرا یک ماه پس از حمله برق‌آسای گوریل‌های فضائی، هنگامی که آنها کار شهرکشان را تمام کردند، شروع به کاری کردند که ترس مردم را بیشتر کرد. آنها شب‌ها با سفاین کوچک خود به شهرها حمله می‌کردند و هرچیزی را که نشانه تمدن بود نابود می‌کردند. مردم را می‌کشتند و کشته‌های آنها را با خود می‌برند. مردم که وضع را چنین دیدند به سوی کوه‌ها و جنگل‌ها فرارکردند و شهرها را پشت سر گذاشتند. در عرض یک ماه شهرهای بزرگی چون نیویورک، واشنگتن، مسکو، لندن، پاریس، مادرید، توکیو، پکن و تهران تنها به خرابه‌هایی تبدیل شدند.
دراین مدت درگوشه وکنار جهان هرجا که تعدادی از افراد شجاع توانستند اسلحه‌های اشعه پیدا کنند، گروه‌های مقاومتی تشکیل دادند و شروع به حملات نامنظم کردند.
ولی داستان ما درجای دیگری اتفاق می‌افتاد درجزیره‌ای دورافتاده و غیرمسکونی در جنوب اقیانوس هند، جزیره‌ای که به ظاهر آرام بود. دراین جزیره یک خلبان، یک کارآگاه و یک سارق بین المللی که توانسته‌اند از سقوط نابهنگام هواپیمای اختصاصی‌شان جان سالم به درببرند، با چشمان وحشت زده به پنج گوریلی که همراه با سفینه‌شان آنها را تا این جزیره تعقیب کرده بودند، نگاه می‌کردند و هر لحظه انتظار مرگ را می‌کشیدند، ولی سرنوشت چیز دیگری بود.
درست درلحظه‌ای که یکی از گوریل‌ها می‌خواست با چند جست خود را به سه مرد در انتظار مرگ برساند، فردی که شنل سیاهی برتن داشت، خود را از درخت بالای سرگوریل به پایین انداخت. او هنوز درست به زمین نرسیده بود که با آرنج دستش ضربه‌ای محکم و هولناک به وسط پیشانیش گوریل زد و سپس با یک حرکت سریع ضربه محکم دیگری با پهلوی دستش به گردن گوریل وارد آورد.
گوریل بلافاصله بروی زمین افتاد و در همین لحظه مرد سیاه پوش با یک جهش خود را مقابل چهارگوریل متعجب انداخت. درست در لحظه‌ای که درحال به زمین نشستن بود، برق زنجیر نانچیکویش پیدا شد. قبل ازاین که گوریل‌ها بتوانند کاری بکنند مرد سیاه پوش با دو ضربه پی در پی اسلحه‌های جعبه مانند دو گوریل را که به سینه‌هایشان بسته بودند، نابود کرد. ضربه سوم او درست به پیشانی گوریل سوم خورد و او را درجا کشت. مرد سیاه‌پوش سپس با یک حرکت چرخشی که به نانچیکوی خود داد ضربه محکمی به پشت سر گوریل چهارمی زد و او هم پس از کشیدن نعره‌ای بلند به زمین افتاد و مرد. دو گوریل باقی مانده خواستند به طرف سفینه‌شان فرارکنند، ولی ضربه نانچیکوی مرد سیاه پوش که به پهلوی یکی ازآنها خورد موجب شد پهلوی او از هم پاره بشود و مایع سبزرنگی از محل زخم بیرون بریزد. گوریل زخمی چند لحظه بعد بر روی زمین افتاد و مرد، درحالی که هنوز از محل زخمش مایع سبزرنگ بیرون می‌ریخت. تنها گوریل باقی مانده درآستانه درب سفینه‌شان بود که گلوله‌های کارآگاه به او اصابت کرد.
کارآگاه که زودتر از دو دوست خود خونسردیش را به دست آورده بود، می‌خواست که با این گلوله‌ها آن گوریل را هم از پای در آورد ولی گلوله‌های او به پهلوی او اصابت کرد و فقط باعث زخمی شدن او شد و با این وجود توانست سفینه را به حرکت درآورد و از آنجا فرارکند.
وقتی مرد سیاه‌پوش زخمی شدن و فرارکردن او را دید آهی کشید و گفت:
– بالاخره توانست فرار کند!
کارگاه تامسون که سعی داشت با این مرد بیشتر آشنا شود، جلو رفت و دستش را برشانه مرد سیاه پوش زد و گفت:
– اشکالی ندارد فکر نکنم زنده بماند.
در این موقع براثر تماس دست کارآگاه تامسون به نقاب صورت مرد، نقاب از چهره او افتاد مرد سیاه‌پوش که گوئی از این کار ناراحت شده بود، صورتش را به سمت کارآگاه برگرداند و آن موقع بود که کارآگاه تامسون خود را با نوجوانی هفده ساله مواجه دید که با چشمان سیاهش به او نگاه می‌کند.
قبل از اینکه کارآگاه تامسون و دوستانش بتوانند کاری بکند، پسر با چند قدم دویدن درمیان درختان جنگل ناپدید شد و آن سه نفر را با گوریل‌هایی که جلوی‌شان افتاده بودند، تنها گذاشت.
کارآگاه و دوستانش وقتی تنها شدند تازه به فکر این افتادند که چگونه مرگ تا چند قدمی‌شان آمده است و توسط آن پسر جوان از مرگ نجات پیدا کرده‌اند. بعد از چند دقیقه سکوت کارآگاه درحالی که به گوریل‌ها نگاه می‌کرد، گفت:
– آن پسر کی بود؟!
خلبان ادواردسون درحالی که قیافه متفکرانه به خود گرفته بود، گفت
– نمی دانم. ولی فکر کنم از اهالی این جزیره باشد.
کاراگاه درحالی که به خلبان نگاه می‌کرد، گفت:
– فکر نمی‌کنم، چون این جزیره غیرمسکونی است.
خلبان ادواردسون پس از چند لحظه تفکر گفت:
– درست است، این جزیره غیرمسکونی است یعنی به طورکلی تمام جزایر این اطراف غیرمسکونی هستند.
پس از چند لحظه سکوت پرسید:
– پس اون کی بود؟!
کارآگاه درحالی که به سمت گوریلها نگاه می کرد گفت
– این مسئله است که من را متعجب کرده است.
سارق بین‌المللی لوریک درحالی که سعی می‌کرد، لبخندی بزند گفت:
– من نمی‌دانم او که بود، ولی دلم می‌خواست دوباره پیدایش می‌شد و مرا از دست تو نجات می‌داد.
کارآگاه تامسون درحالی که چشمانش را مستقیماً به چشمان لوریک انداخته بود، گفت:
– منظورت چیست؟
لوریک شانه‌های خود را بالا انداخت و گفت:
– منظوری نداشتم، فقط می‌خواستم از دست تو و از دست قانون تو فرارکنم.
تامسون درحالی که آثار خشم در صورتش پیدا بود، گفت:
– دیگر این حرف را نزن، چون این حرف اهانت به من است و اهانت به من هم اهانت به قانون است و اهانت به قانون هم مجازات دارد.
لوریک درحالی که لبخند تمسخرآمیزی در لب داشت، گفت:
– خوب من هم برای همین می‌خواهم از دست تو فرارکنم.
و بعد درحالی که به سمت ادواردسون نگاه می‌کرد، گفت:
– به نظر شما این نیمچه کارآگاه حق دارد که در این جزیره دورافتاده که نمی‌دانیم تا چند لحظه دیگر زنده هستیم یا نه از قانون حرف بزند؟
ادواردسون با یک حالت بی‌تفاوتی شانه‌های خود را بالا انداخت. لوریک هم بلافاصله به طرف تامسون برگشت و گفت:
– حالا دیدی! پس بهتر است دیگر از قانون حرف نزنی.
ولی درآن لحظه هیچ کس به حرف او گوش نمی‌داد زیرا هرکدام در فکر راه چاره‌ای بودند. بالاخره کارآگاه تامسون به حرف آمد و گفت:
– بهتر است فعلا ازاین طرف برویم تا ببینیم بعد چه پیش می‌آید.
و به دنبال این حرف به طرفی که سیاه‌پوش ازآن طرف رفته بود به راه افتاد و دوستانش هم او را دنبال کردند.
هوای گرم تابستان جزیره استوائی هر سه نفر را کلافه کرده بود. با این که بیش از سه ساعت بود که به دنبال مرد سیاه‌پوش می‌گشتند ولی با این حال کوچک‌ترین نشانه‌ای از او نیافته بودند. دیگر همگی از پیدا کردن او ناامید شده بودند که خود را در مقابل یک غار دیدند. لوریک درحالی که از میان صف سه نفری‌شان بیرون می‌آمد، گفت:
– من دیگر می‌خواهم استراحت کنم، شما اگر….
هنوز حرفش تمام نشده بود که زیر پایش خالی شد و درون یک گودال افتاد اما درآخرین لحظه موفق شد شاخه درخت بالای سرش را بگیرد و از سقوط جلوگیری کند.
در زیرپای او گودالی به عمق ده متر باز شده بود که در انتهای آن تعداد زیادی میله‌های آهنی وجود داشت. کارآگاه خواست که به کمک او بشتابد اما ناگهان خود را در میان یک تورگرفتار دید. شاخه در زیرسنگینی بدن لوریک درحال شکستن بود و دوستانش درحالی که درمیان تور گرفتار بودند این صحنه را تماشا می‌کردند. سکوت بین آنها معنی یاس و ناامیدی می‌داد و تمام‌شان درانتظار مرگ ناهنجاری بودند. شاخه در اثرکوچک‌ترین حرکتی می‌شکست و لوریک به ته گودال پرت می‌شد.
ناگهان دستان لوریک قدرت‌شان را از دست دادند و او به سمت ته گودال پرتاب شد. اما درست در لحظه‌ای که می‌رفت به میله‌ها نزدیک شود ناگهان دریچه آهنی در زیر پای او روی میله‌ها را پوشاند و لوریک به روی آن افتاد و در همین موقع توری که کارآگاه تامسون و خلبان ادواردسون درآن گیر کرده بودند، شل شد و آنها از درون آن بیرون آمدند. تازه این موقع بود که متوجه شدند افرادی آنها را محاصره کرده‌اند. افراد لباس‌های آبی يا سبز روشن پوشیده بودند و در دست هرکدامشان یک اسلحه بود. یکی از افراد که لباس سبز روشنی داشت جلو آمد و پرسید:
– شما کی هستید؟
کارآگاه تامسون جلو رفت و گفت:
– هواپیمای ما را منفجر کردند و ما خود را به با شنا به اینجا رساندیم. ما چند بیچاره فلک زده بیشتر نیستیم.
در همین حال لوریک درحالی که سعی می‌کرد قیافه یک گدا را به خود بگیرد، گفت:
– بله! لطفا به من بیچاره کمک کنید. خدا عمرتان بدهد. بچه‌هایم گرسنه‌اند.
با این شوخی لوریک تمام افراد به غیر از تامسون شروع به خندیدن کردند، پس از چند لحظه خندیدن مرد سبزپوش به یکی از افرادش اشاره کرد و دستور داد که کارآگاه و دوستانش را بگردند. با این کار اسلحه کارآگاه و هفت تیر کوچک خلبان و یک مسلسل سبک که لوریک با مهارت درمیان لباس خود از دید کارآگاه مخفی کرده بود ازآنها گرفته شد.
پس از خلع سلاح شدن آنها، مرد سبزپوش به طرف غار رفت و به دنبال او لوریک و تامسون همراه ادواردسون خلبان به راه افتادند. دو نفر ازافراد آبی پوش هم پشت سرآنها به راه آمدند و بقیه آنها دوباره به مخفیگاه‌های خود در میان درختان رفتند.

شهری در زیر زمین

شهر زیرزمینی با کمال شکوه خود در مقابل چشمان سه مرد آشکار شد. در عمق 200 متری زیر زمین بنا شده بود. قسمتی از شهر را پوش شفافی در بر گرفته بود که نشان می‌داد شهر حتی در زیر اقیانوس هم پیش رفته است. شهر فقط از طریق آسانسور بسیار بلند و تعداد زیادی پل‌های لغزان به سطح زمين راه داشت. این مسیر طولانی از روی دریاچه‌های اسیدها مجهز به تمام وسائل دفاعی و خندق‌های که درانتهای آنها نيزه‌های فولادی درانتظار قربانی بودند و راه‌های فرعی که به مخازن گازهای خفه کننده منتهی می شد، می‌گذشت.
بالاخره با گذشتن ازآخرین پل لغزان وارد شهر شدند. شهرها کوچه ها و خیابانهای منظم و درخت کاری شده داشت. هنوز هم مرد سبزپوش جلوی سه نفر راه می‌رفت ولی دو مردآبی پوش وارد شهر نشدند و بعد از عبور از آخرین پل برگشتند.
درخیابان‌های شهر افراد زیادی با لباس‌های رنگارنگ و یک شکل درحال حرکت بودند. اکثرآنها دارای لباسهای آبی رنگی مانند لباس‌های آبی رنگ نگهبانان غار بودند. اگر برروی لباس‌های آنها بیشتر دقت می‌شد، دو شمشیر که به صورت ضربدر برروی هم قرار گرفته بودند و با رنگ آبی تیره بروی سینه آنها کشیده شده بود دیده می‌شدند.
گروه دیگر که از افراد آبی پوش خیلی کمتر بودند، لباسهای سبز روشن به تن داشتند. برروی لباس‌های آنها با رنگ زرد در روی سینه‌هایشان شکل یک کلاه خود کشیده شده بود.
گروه بعدی که در اقلیت بودند، لباس‌های نارنجی رنگی به تن داشتند. لباسهای آنها با شعله آتشی که با رنگ‌های مختلف برروی سینه‌هایشان کشیده شده بود، جذبه خاصی داشت.
در میان جمعیت این شهر دوستان ما فقط دو نفر را دیدند که لباسهای قرمز تیره بر تن داشتند. بر روی لباس آنها شکل یک تیر سه شعبه با رنگ سفید کشیده شده بود. سه نفر درحالی که به دنبال مرد سبزپوش پیش می‌رفتند به زیبایی شهر نگاه می‌کردند و گاهی با نگاه‌های خود به نگاه‌های مردم متعجب شهر پاسخ می‌دادند.
ناگهان مرد سبزپوش ایستاد و با دست سلام نظامی داد و گفت:
–    قربان سه نفری که گفتم
و پس ازآن خود را از جلوی فرمانده کنارکشید و آن وقت بود که دوستان ما نزدیک بود خود را به دست و پای فرمانده او بیندازند زیرا همان پسری که درجنگل به کمک آنها شتافته بود، حالا در مقابل آنها ایستاده بود. لباس سیاهی به تن داشت که بر روی سینه آن یک صاعقه با رنگ قرمز تیره نقاشی شده بود. تمام بدن او به جز سرش در میان لباس‌های سیاهش پوشیده شده بود.
او ابتدا چون کسی که هرگز چیزی را ندیده باشد، با کارآگاه ودوستانش نگاه کرد و بعد دوباره رو به مرد سبزپوش کرد و با زبانی که برای دوستان ما ناآشنا بود، مدتی با او حرف زد و ازآنها دور شد. وقتی او دور شد، کارآگاه رو به مرد سبزپوش کرد و گفت:
– او که بود؟
– فرمانده ما.
– چی گفت؟
– گفت شهر را به شما نشان دهم و برای ناهار شما را به منزل او ببرم.
– او چند سال دارد؟
– 17 سال.
– 17 سال؟! پس چطور فرمانده شما شده است؟
مرد سبزپوش لبخندی زد و گفت:
– به موقعش می‌فهمی.
و پس ازآن دوباره به راه افتاد. چند متر آن طرف‌تر ایستاد و چند دکمه را که بر روی دیوار بود، فشار داد. یک دقیقه بعد دوستان ما با یک ماشین در شهر می‌گشتند. درکنارآنها یک مرد با  لباس نارنجی رنگ نشسته بود. او برای آنها شرح داد که از روی لباس‌ها می‌توان به شغل و مقام افراد دست یافت. لباس‌های سربازان با لباسهای آبی رنگ بیشترین افراد را تشکیل می‌دادند و در حدود چهل و پنح هزار نفر بودند. گروه بعدی افسران بودند که سبز می‌پوشيدند و درحدود يک هزار نفر بودند. افرادی که لباس‌های نارنجی رنگ داشتند دانشمند و متخصصان فنی بودند. این گروه تقریبا درحدود سه هزار نفر را تشکیل می‌دادند. افرادی که لباس قرمز بر تن داشتند، فرمانده‌های بزرگ و کسانی بودند که فرمانده بزرگ درکارها با آنها مشورت می‌کرد. در ادامه گردش فرد دانشمند که یک فرانسوی بود فرودگاه‌ها، کارخانه اسلحه‌سازی، اسکله زیردریایی‌ها و دیگر قسمت‌های شهر را به آنها نشان داد. بالاخره ماشین آنها در مقابل یک ساختمان ایستاد و دوستان ما ازآن پیدا شدند. وقتی که ماشین می‌خواست دوباره راه بیفتد، کارگاه تامسون رو به دانشمند فرانسوی کرد و گفت:
– ببخشید ما اسم شما را نمی‌دانیم؟
– من روکسون است.
– خیلی متشکرم، ولی اگر خواستیم با شما تماس بگیریم چکار باید بکنیم؟
– شما باید کد Z 31215 را به کامپیوتر بدهید. کامپیوتر شما را راهنمایی می‌کند.
– خیلی متشکر به امید دیدار
– به امید دیدار
ماشین بلافاصله راه افتاد کارآگاه مدتی به ماشین نگاه کرد و سپس با سرعت خود را به دوستانش که در بالای پله‌ها در انتظار او بودند رساند.

فرمانده بزرگ

میز ناهار آماده بود ولی هنوز از فرمانده جوان خبری نبود. این مدت کوتاه برای کارآگاه تامسون فرصت خوبی بود که بتواند افکارش را جمع بندی کند و به یک نتیجه کلی برسد.
او به خوبی فهمیده بود که درحال حاضر درمیان یک گروه از مردانی هست که برای آزادی زمین می‌جنگند. اما چیزی که برای او تعجب‌آور بود، این بود که این شهر بزرگ در زیر اقیانوس با این همه تشکیلات منظم چطور به این زودی ساخته شده است. او نمی‌دانست که این مردم از کدام کشور هستند، از روی زبان آنها هم نمی‌شد تشخیص داد زیرا آنها در هر زمان به یک زبان صحبت می‌کردند. مساله مهم این بود که چرا آنها فرمانده‌ای به این جوانی انتخاب کرده‌اند.
چند مترآن طرف‌تر خلبان ادوارد‌سون به سفینه‌های جنگنده TK60 که آقای روکسون طرز کار ساده و بسیار موثر و قویشان را برای آنها شرح داده بود، فکر می‌کرد. طرزکار این سفینه قوی به حدی ساده بود، که یک طفل 10 ساله هم با یکبار توضیح می‌توانست مثل یک خلبان ماهر این سفینه را به حرکت درآورد. در این موقع ناگهان صدای صحبت فردی که می‌گفت:
– مثل اینکه خیلی دیرکردم؟
آنها را به خود آورد. در مقابل آنها فرمانده جوان با همان لباس سیاه ایستاده بود و به آنها نگاه می‌کرد. کارآگاه مدتی به اندام متناسب و قوی او نگاه کرد و درحالی که از جای خود بلند می‌شد، گفت:
– نه، شهر شما آنقدر زیبا و منظم است که انسان درآن متوجه گذشت وقت نیست.
– اختیار دارید ولی مسلماً این شهر از شهری مثل نیویورک تمیزتر و منظم‌تر است.
کارآگاه تامسون با تعجب گفت:
– شما ازکجا فهمیدی ما آمریکائی و اهل نیویورک هستیم؟
لبخندی بر روی صورت جوان فرمانده پدیدار شد و او گفت:
– فعلا بهتر است تا  غذا سردتر نشده آن را بخوریم، بعد از غذا مطمئناً حرفهای شنیدنی زیادی برای هم داریم.
با گفتن این حرف دوستان ما مجبور شدند به سمت میز غذا بروند و غذا را درسکوت تمام میل کنند. اما پس از صرف غذا وقتی دوستان ما خود را بر روی مبلهای نرم انداخته بودند، فرمانده بزرگ کاری کرد که از ابهت و شکوه او در نظرکارآگاه کاسته شد/ او با دست خود میز غذا را جمع کرد و ظروف کثیف را از اتاق خارج کرد. پس از مدتی دوباره به اتاق برگشت و روبروی کارآگاه برروی یک مبل نشست. مدتی سکوت بین آنها برقرار بود، اما بالاخره تامسون سکوت را شکست و گفت:
– اگر اجازه بدهید من چند سوال از شما بکنم؟
– خیلی خوشحال می‌شوم اگر بتوانم به سوالات شما جواب بدهم.
دراین موقع لوریک خود را وارد صحبت کرد و گفت:
– اگر من جای شما بودم این کار را نمی‌کردم. چون الان چنان بازپرسی شروع می‌کند که آخرش ناپیداست!
کارآگاه نگاه غضب‌آلودی به لوریک کرد، اما درعوض فرمانده درحالی که لبخند می‌زد گفت:
– جناب آقای لوریک به نظر من اگر شما به جای سارق شدن یک نویسنده بذله‌گو می‌شدید خیلی بهتر بود.
– من می‌خواستم نویسنده بشوم، اما چون پولی برای خرید قلم وکاغذ نداشتم مجبور شدم از بانک یک کمی وام بگیرم. ولی متاسفانه این جناب اسم کار من را سرقت می‌گذارد و من را بازداشت می‌کند.
کارآگاه درحالی که صورتش به شدت سرخ شده بود، گفت:
– فکر نکنم برای خرید یک قلم و مقداری کاغذ مجبور باشی گاوصندوق بزرگترین بانک دنیا را خالی کنی.
– من که به آنجا کاری نداشتم فقط داشتم رد می‌شدم که دستم به قفل خورد و درش باز شد، من دیدم که این همه کاغذ آنجا بی‌استفاده افتاده است، گفتم آنها را بردارم که اقلاً ازش یک استفاده مفید بکنم.
در این موقع خلبان جوان وارد بحث شد و گفت:
– بهتر است این جدال همیشگی را کنار بگذارید و کمی بیشتر میزبان خود را بشناسیم.
کارآگاه نگاه قدرشناسانه به فرمانده کرد و گفت:
– خیلی معذرت می‌خواهم قربان.
اما لوریک بلافاصله حرف او را ادامه داد و گفت:
– باید هم معذرت بخواهی!
کارآگاه دوباره نگاهش را به سمت لوریک کرد و گفت:
– دوباره شروع نکن.
– من، من کاری نکردم.
– ساکت!
– دیکتاتور دیوانه!
– ساکت شو!
– کی؟ من؟ من خیلی وقت است ساکتم.
– تو فقط وقتی بمیری ساکت می‌شوی.
– اِاِ، تو می‌خواهی خودکشی کنی؟
کارآگاه که دیگر از کوره در رفته بود فریاد زد:
– خفه شو.
ادواردسون خلبان که دید کار دارد به جاهای باریک می‌کشد، گفت:
– آقایان، آقایان بس کنید.
چند لحظه سکوت دوباره برقرار شد و بعد کارآگاه صورتش را به طرف فرمانده که درحال خندیدن بود کرد، نفس  عمیقی کشید و گفت:
– خیلی ببخشید. این سارق بی‌آبرو می‌خواهد آبروی مرا هم جلوی شما ببرد.
کارآگاه قبل از اینکه لوریک حرفی بزند، یک نگاه تیزی به او کرد و بلافاصله حرفش را ادامه داد و گفت:
– اما سوالات من، اولین سوالم این است که شما اهل کدام کشور هستید؟
– همانطور که می‌بینید من اهل هیچ یک از کشورهای اروپایی نیستم؟
– بله، مشخص است.
– اهل آمریکا هم نیستم؟
– مسلماً خیر.
– پس حالا میتوانید فرض کنید که من اهل آسیا هستم.
– البته.
– خوب بقیه آن به عهده خودتان است.
– شما مرا به مسابقه جغرافیا می‌خوانید؟
در این موقع لوریک وسط حرف کارآگاه پرید و گفت:
– متاسفانه ما با هم در یک کلاس درس خواندیم و آن طور که من یادم هست این جناب هیچ وقت جغرافیا را یاد نگرفت و بالاترین نمره‌اش هم همیشه یک تخم غاز بزرگ بود.
خلبان جوان درحالی که می‌خندید، گفت:
– لوریک خواهش می‌کنم دوباره شروع نکن.
– باشد، فقط به خاطر تو.
– خیلی ممنون.
کارآگاه نگاهی به فرمانده کرد و گفت:
شما اهل شرق دور و آسیای زردپوست نیستید؟
– خیر.
– هند؟
– خیر.
– پس بدون شک شما اهل یکی از کشورهای خاورمیانه هستید
– بله.
– ولی من نمی‌توانم حدس بزنم که اهل کدام کشورید؟
– اهل کشوری که سال‌ها و بارها ابرقدرت جهان شد.
– حال نوبت تاریخ شد؟
در این موقع لوریک خود را وسط حرف کارآگاه انداخت و گفت:
–    متاسفانه ایشان در درس تاریخ…
خلبان جوان حرف او را قطع کرد و گفت:
– لوریک!
– آه ببخشید، من نمی‌توانم جلوی این زبان صاحب مرده‌ام را بگیرم.
کارآگاه بلافاصله پس از او گفت:
– ایکاش این صاحب زبان می‌مرد، تا خیال من راحت بشود.
سپس رو به فرمانده کرد و گفت:
– می شود بیشتر توضیح دهید؟
– البته کشورم کشوری است که..
دراین موقع لوریک وسط حرف فرمانده پرید و گفت:
– شما ایرانی هستید؟
لبخندی بر روی لبان فرمانده نشست و گفت:
– درست تشخیص دادید.
لوریک بادی به قبقبش انداخت و گفت:
– من که گفتم درسم خوب بود.
کارآگاه آرام گفت:
– ولی من فکر نمی‌کردم که ایرانی‌ها بتوانند یک چنین تشکیلاتی درست کنند؟
– شما در اشتباه بودید به نظر من هیچ کشوری نمی‌تواند با ایران مقابله کند.
– آیا این یک اغراق نیست؟
لوریک خود را به میان بحث کشاند و گفت:
– آقای تامسون به نظرمن هیچ قوم و ملتی نمی‌تواند به پای ایرانی‌ها برسد زیرا در یک روز فقط یک جیب بر معمولی ایرانی سه بار جیب من را زد!
کارآگاه با یک حالت تمسخرگفت:
به نظر من تو خیلی حواست پرت بوده است که جیب تو را زده اند.
در این موقع یک جوان آبی پوش وارد اتاق شد و مقداری نوشیدنی بر روی میز گذاشت و بعد بین کارآگاه و فرمانده ایستاد. فرمانده مقداری از نوشیدنی که چای بود درون لیوان‌ها ریخت و به مهمانانش تعارف کرد. پس از صرف چائی، جوانی که چای را آورده بود دوباره سینی را برداشت و خارج شد. در این موقع کارآگاه رو به فرمانده کرد و گفت:
– پس شما باید یک مسلمان باشید؟
– بله!
– ولی در میان افراد شما افراد مسیحی هم هستند.
– البته اما اولاً تعداد آنها که در حدود 100 نفر است و بسیار کم هستند و دوماً درحال حاضر باید در مقابل دشمن مشترکمان مبارزه کنیم و حالا وقت خورده حساب‌های دینی نیست.
– اما سوال بعدی من این است که چرا شما با وجود جوانیتان بعنوان رهبر انتخاب شده‌اید؟
– انشاءالله به موقع خود جواب این سوال را هم می‌فهمید.
چند لحظه سکوت حکم فرما بود و بعد فرمانده به کارآگاه رو کرد و گفت:
– شما بعنوان یک کارآگاه خبره و معروف در زرنگی ما شک کردید، اینطور نیست؟
– با عرض معذرت باید بگویم که درست است.
– شما حتی حرف دوست‌تان لوریک را هم قبول ندارید؟
در این موقع لوریک گفت:
– ایشان کی حرف بنده را قبول کرده‌اند که این دفعه دومش باشد.
فرمانده لبخندی زد و به کارآگاه گفت:
– خوب حالا وقتش است که از این شک بیرون بیایید.
سپس از جای خود بلند شد و چند لحظه بعد همان جوان که نوشیدنی آورده بود، وارد شد و چیزی به فرمانده داد. فرمانده به طرف دوستان بهت زده ما آمد و در مقابل چشمان آنها کیف پول کارآگاه از روی میز گذاشت و گفت:
– حالا فکر کنم، قبول کنید که ایرانی‌ها افراد زرنگی هستند.
و بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد:
– من باید فعلاً از شما خداحافظی بکنم. پروفسور روکسون دنبال شما می‌آید تا قسمت‌های دیگر شهر را هم به شما نشان بدهد. سپس از اتاق خارج شد. لوریک با یک حالت تمسخر به کارآگاه گفت:
– عجب آدم زرنگی من را دستگیر کرده است!

کاپیتان آردون

چند لحظه بعد پروفسور وارد شد و گفت:
– خوب مثل اینکه ما باز هم باید با هم باشیم.
کارآگاه نگاهی به او کرد و گفت:
– جناب آقای روکسون، می‌خواستم بدانم شما چرا با اینها همکاری می‌کند؟
– چرا نکنم؟
– شما می‌توانستید به مردم خودتان کمک کنید؟
– ولی اینجا خیلی بهتر است. اولاً در هیچ جای دنیا یک چنین تشکیلات منظمی وجود ندارد، ثانیا من به پیروزی این افراد ایمان دارم زیرا آنها علاوه بر شوق میهن‌پرستی با یک تعصب دینی هم نبرد می‌کنند. مرگ در مبارزه برای اینها بهترین خوشبختی است. شما افرادی با این امتیاز درکجای دنیا سراغ دارید؟
کارآگاه مدتی فکر کرد و بعد گفت:
– درست است. انتخاب خوبی کردید ولی شما چطور با اینها آشنا شدید؟
– اول آنها با من آشنا شدند.
– پس آنها به وجود شما نیاز داشتند؟
– خیر من و پروفسور «راستین» هم‌کلاسی بودیم. وقتی آنها آمدند تا پروفسور را ببرند، پروفسور من را هم به آنها معرفی کرد و آنها از من هم دعوت کردند که بعنوان دستیار پروفسور راستین با آنها همکاری کنم. من هم با کمال میل قبول کردم.
پس از آن گردش آنها دوباره شروع شد. اولین کاری کردند آموزش عملی درباره حرکت جنگنده‌های TK60 بود. هرکدام به طور جداگانه سوار جنگنده‌ای شدند و حرکت جنگنده‌ها در آب و هوا درکمتر از2 ساعت به طور کامل آموختند.
بعد از آن نوبت بازدید از ماشین زمان بود، این دستگاه می‌توانست در آن واحد زمان و مکان را در هر کجا که بخواهی تغییر بدهد. کار با این دستگاه هم بسیار ساده بود و دوستان ما همراه با پروفسور به زمان‌ها و مکان‌های مختلفی سفرکردند. اگرچه کار با این دستگاه آسان بود، اما همیشه دو نگهبان ازآن محافظت می‌کردند. پس ازآن نوبت به اسلحه‌ها رسید و سپس از سایر قسمت‌ها بازدید کردند. اما در میان همه شگفتی‌های که آن روز ديدند، جنگنده‌های TK60 برای خلبان ادواردسون و دستگاه زمان برای لوریک و اسلحه‌های لورا برای کارگاه تامسون از همه جالب‌تر بودند.
زمان بسیار زود گذشت و بالاخره دوستان ما به خوابگاه خود راهنمائی شدند. چند دقیقه بعد چراغ‌های شهر خاموش شد. به جز برخی چراغهای شب که با نور قرمز رنگ می‌درخشید، بقیه جاها را تاریکی فرا گرفت. کارآگاه تامسون و ادواردسون بسیار زود به خواب رفتند اما لوریک فکری در سر داشت که نمی‌توانست بخوابد. این فکر از وقتی که کار ماشین زمان را دیده بود و روش استفاده‌اش را فهمیده بود مرتب بر ذهنش را پر کرده بود. مثل فردی به نظر می‌رسید که گویی بر سر دو راهی قرارگرفته است. بالاخره تصميم‌اش را گرفت. آرام از جایش بلند شد و به تاریک عادت داشت و به خوبی توانست از تاریکی شهر استفاده کند و به مقصد برسد.
ساعت از دو بعد از نیمه شب گذشته بود که ناگهان شهر به لرزه درآمد و بعد لرزش دومی تمام افراد را از خواب بيدار کرد. چراغ‌های شهر بلافاصله روشن شد و افراد از ساختمان‌ها خود را بیرون انداختند. کارآگاه تامسون و خلبان جوان هم از این قاعده مستثنی نبودند. اما همین که به خیابان رسیدند خود را با فرمانده جوان رویارو دیدند. قبل از اینکه بتوانند از او چیز بپرسند، او با حالت خاصی گفت:
– دوست‌تان لوریک کجاست؟
– نمی‌دانم، فکر کنم زودتر از ما بیرون آمده است.
– خیر! تمام این سروصداها برای اوست.
– مگر چه کارکرده است؟
– به زودی خودتان می‌بینید.
– من که گفتم باید او را زندانی کرد.
– این اتفاقی است که باید می‌افتاد.
بعد از گفتن این حرف فرمانده به سمتی راه افتاد و دوستان ما هم او را دنبال کردند. پس از گذشتن از چند خیابان به جایی رسیدند که مردم تجمع کرده بودند، مردم وقتی فرمانده بزرگ را دیدند. راهی برای او بازکردند. ناگهان محوطه پر از وسائل گوناگون که درحال سوختن بودند پدیدار شد. فرمانده آن محوطه را نشان دوستان ما داد و گفت:
– دوست شما نگهبان‌ها را بیهوش کرده و این بلا را بر سر این ماشین آورده است.
کارآگاه با نگرانی پرسید:
– او دستگاه را نابود کرده ؟ چطور؟ آن را منفجرکرده است‌؟
– خیر. او از دستگاه کاری کشیده که بسیار سنگین‌تر از عهده دستگاه بوده است. شما می‌دانید او به کجا رفته است؟
– نه او به ما گفت که ازاین جا خیلی خوشش آمده و می خواهد همین جا بماند.
– بله چنین تصمیمی داشت ولی سرنوشت چیز دیگری برای او می‌خواست.
– شما می‌دانید او به کجا رفته است؟
– بله!
– به کجا؟!
– او پیش فرمانده آردون شما رفته است.
– فرمانده آردون؟!
– بله، فقط امیدوارم سالم به مقصد برسد.
فرمانده جف آردون کسی بود که فلینی‌ها را نابود کرده بود و آزادی زمین را دوباره به دست آورده بود. او طبق سوگندی که خورده بود، تصمیم داشت که تا پایان عمر در مقابل ظلم مقابله کند و مظلومان را از زیر فشار ظالمان بیرون بیاورد. او همراه با ناوگان بزرگ زمین طی نبردهای بسیار زیادی درحال حاضر درکهکشان فلاورکه با زمین کهکشانها فاصله داشت برد و درنبرد با زوریوزی‌ها  بود. از اوضاع زمین خبر نداشت زیرا به هیچ وجه نمی‌شد با این بعد مسافت با او تماس گرفت. آنطورکه می‌گفتن وی با داشتن دستگاه سری می‌توانست در عرض چند ساعت بلندترین فاصله‌ها را به پیماید. اگر از اوضاع زمین خبر داشت بلافاصله به وسیله آن دستگاه خود را به زمین می‌رساند و با آن ناوگان بسیار مجهز خود که با داشتن سفینه غیرقابل رقابتی به نام جنگجو هرگز شکست نمی‌خورد و به خوبی می‌توانست این متجاوزین را هم نابود کند.

*****

لوریک چشمانش را آرام باز کرد. در بالای سرخود چند نفر را دید که برروی او خم شده بودند. یک نفر از آنها با صدایی که برای لوریک گنگ بود به دیگری چیزی گفت و او هم از کنار لوریک رفت. کم‌کم صداهای گنگی که لوریک می‌شنوید تبدیل به نجوای آهسته شد. چند دقیقه بعد افراد کنار تخت اندکی خود را کنار کشیدند تا راهی برای شخص تازه‌واردی بازکنند. شخص مذکور جوانی بود که کمتر از سی سال داشت. چهره جدی و چشمان با برقی خیره‌کننده داشت، موهای طلایی رنگش پیشانی او را پوشانده بودند و لباسی طلائی عضلات برجسته‌اش را در برگرفته بود. او ابتدا به آرامی به یکی از اطرافیانش رو کرد و گفت:
– حالش خوب شده است؟
– بله قربان.
– تا حالا چیزی گفته است؟
– نه قربان، فقط گاهی اوقات فریاد می‌زد و نام شما را می‌آورد و گاهی هم فریاد می‌زد و می‌گفت زمین!
سپس رو به لوریک که بر روی تخت خوابیده بود کرد و گفت:
– من فرمانده آردون هستم. شما کی هستید؟
– من، من…
لوریک خواست حرفش را ادامه دهد ولی با خود فکر کرد که اگر به او بگوید که او لوریک سارق است، حتما بقیه حرفهایش را قبول نمی‌کنند، برای همین گفت:
– من کارآگاه تامسون هستم!
فرمانده نگاهی به اطرافیانش کرد و گفت:
– چطور به اینجا آمدی؟
– فعلا نمی‌توانم بگویم. ولی می‌دانم که زمین به تو نیاز دارد.
– به من! چرا؟
– چون یک عده گوریل فضائی با سفينه‌ها بزرگ خودشان به آنجا حمله کردند و آن را تصرف کرده‌اند.
– زمین را! چطورممکن است؟
– من نمی‌دانم!
فرمانده سرش را بلند کرد و به اطرافیان دستور داد:
– فعلا بهتر است او را تنها بگذاریم و برای سفرآماده بشویم. به بقیه رزمناوها هم خبر بدهید و بگوئید که ما تنها می‌رویم.
– بله قربان.
چند لحظه بعد پرستاری با یک میز غذا وارد شد و به لوریک گفت:
– بهتر است بعد از یک ماه بی‌هوشی مقداری غذا بخوری. البته باید با یک سوپ ولرم شروع کنی.
– یک ماه؟!
– بله. یک ماه تمام اینجا روی این تخت خوابیده بودی و مرتب فریاد می‌زدی.
فکر لوریک ناگهان متوجه دوستانش شد، آیا حال دوستانش خوب بود؟ درآن لحظه با اینکه همیشه با کارآگاه دشمنی می‌کرد، فکر کرد که چقدر کارآگاه را دوست دارد! درعرض این یک ماه چه اتفاقی در زمین افتاده بود؟ بر سرآن شهر زیبا چه آمده بود؟
در حالی که لوریک به آنها فکر می‌کرد در بیرون سفینه جنگجو نبرد سختی درگرفته بود که بدون وجود جنگجو نمی‌توانست ادامه یابد و درعین حال هر لحظه که بر فرمانده آردون می‌گذشت، او بیشتر مصمم می‌شد که باید زمین برگردد.
شورای فرماندهان در سفینه جنگجو هنوز نتوانسته بود هیچ تصمیمی اتخاذ کند. زیرا تمام آنها به خوبی می‌دانستند که با رفتن فرمانده آردون همراه با جنگجو، احتمال شکست آنها بسیار زیاد است.
اما بلاخره فرمانده وارک از جا بلند شد با دست دیگر فرماندهان را به سکوت دعوت کرد و گفت:
– همانطورکه تمام آقایان آگاه هستید، درحال حاضر گروهی متجاوز زمین را تصرف کردند و این درحالی است که ما دراینجا دچار نبردی هستیم که بی وجود فرمانده آردون نمی‌توانیم به خوبی آن را کنترل کنیم. اما به نظر من اگر ما در اینجا برای مدتی دست به یک صلح استراتژیکی بزنیم، فرمانده می‌تواند با خیال راحت به زمین برود، متجاوزین را شکست بدهد و دوباره برگردد. آن موقع ما که در این مدت با استراحت کردن و ترمیم سفینه آماده شده‌ایم، با یک حمله برق‌آسا می‌توانیم دشمن را از بین ببریم.
یکی دیگر از فرمانده‌ها از جای خود بلند شد و گفت:
– اما این نقشه عملی نیست. زیرا همانطورکه می‌دانید، دشمن ما می‌تواند با دستگاه مخصوصش از تمام تصمیمات آینده ما با خبر بشود و امکان دارد که قبل از اینکه ما بتوانیم قوای خود را آماده کنیم، با یک حمله ما را شکست بدهد.
دوباره سروصدای گنگی از فرمانده‌ها بلند شد و هرکدام شروع به گفتن چیزی کردند. در این موقع پرستاری وارد اتاق شد و به سمت فرمانده آردون که ناامید درگوشه‌ای نشسته بود، رفت و چیزی درگوش او گفت. فرمانده در جواب او چیزهای گفت و بعد پرستار از اتاق بیرون رفت.
چند لحظه بعد فرمانده از جایش بلند شد. با بلند شدن فرمانده دیگران ساکت شدند و آماده شدند که به صحبتهای فرمانده گوش بدهند. فرمانده پس از اینکه همه سا کت شدند، گفت:
– همان طور که می‌دانید به دستور من کارآگاه تامسون به وسیله تلویزیون این جلسه را مشاهده می‌کند. حالا ایشان خواستند که خود شخصاً به این جلسه بیایند و نظر خود را بگویند.
هم زمان در باز شد و لوریک که برروی یک صندلی چرخ دار نشسته بود، همراه با یک پرستار که صندلی او را حرکت می‌داد، وارد سالن شد. تمام نگاه‌ها بر روی لوریک خیره شده بود. لوریک که از این نگاه‌ها معذب می‌شد، بلافاصله گفت:
– آقایان من خود را لایق نمی‌دانستم که به این جلسه بیایم. اما فکری به نظرم رسید که گفتم شاید مورد قبول باشد.
– لطفا بفرمائید و نظرتان را بگویید.
– نقشه من خیلی ساده است، شما بلافاصله پس از رفتن فرمانده به سمت زمین عقب نشینی می‌کنید. در اینجا دو حالت می‌تواند اتفاق بیفتد. اول اینکه دشمن شما را تعقیب کند که دراین صورت آنطور که من شنیدم سفینه‌های شما که بسیار سریعتر از سفينه‌ها آنها هستند به اندازه کافی می‌توانند از آنها فاصله بگیرند و با حفظ این فاصله آنها را به وسط فضا می‌کشید. درآنجا چون آنها دیگر نمی‌توانند از سیاره‌شان کمک بگیرند با آمدن فرمانده آردون به راحتی می‌توانید آنها را شکست دهید. اما حالت دوم اینکه است که شما را تعقیب نکنند. درآنصورت هم با فاصله گرفتن از آنها شروع به ترمیم سفینه‌ها می‌کنید و با برگشت فرمانده کارآنها را یکسره می‌کنید.
سکوت سنگینی به سراسر سالن سایه افکنده بود. نقشه لوریک با تمام سادگی بدون اشکال بود و این موجب تعجب شورا شده بود. بالاخره فرمانده آردون از جای خود بلند شد و گفت:
– پس در اینصورت من می‌توانم به زمین بروم.
سکوتی که علامت رضایت حضار بو، تنها پاسخی بود که به این سوال داده شد.
چند دقیقه بعد تمامی فرماندهان و افراد سفينه‌های دیگر سفینه جنگجو را ترک کردند و فرمانده آردون، لوریک و آدم‌آهنی‌های مخصوص سفینه را تنها گذاشتند. ناگهان سفینه شروع به لرزیدن کرد و سپس ناپدید شد. با ناپدید شدن آن، سفینه‌های دیگر زمینی نیز به سوی زمین عقب‌نشینی کردند و سفينه‌های دشمن را بلاتکلیف در پشت سرخود باقی گذاشتند. هنوز زیاد از سیاره دشمن فاصله نگرفته بودند که ناگهان ناو فرمانده واکر با سرعت برگشت و در یک لحظه تمام جنگنده‌های خود را پرتاب کرد و بلافاصله شروع به بمباران ناوهای بلاتکلیف دشمن کردند. هنوز دشمن به خود نیامده بود که بیش از صد ناو خود را از دست داد با نابودی این ناوها ضعف دشمن به خوبی آشکار شد در این موقع دیگر سفینه‌های زمینی که تازه از نقشه جنگی فرمانده واکر سر در آورده بودند، به کمک او شتافتند. ولی دیگر به کمک آنها احتیاج نبود زیرا چند دقیقه بعد فرمانده دشمن در مقابل پاهای فرمانده واکر خود را به زمین انداخت و با تمام افرادش تسلیم شد.

به سوی خصم

کارآگاه تامسون و خلبان ادواردسون آخرین افرادی بودند که وارد شهر شدند. البته اشتباه نکنید اینجا آن شهر زیبای زیرزمینی نیست، بلکه اینجا خرابه‌های باقی مانده از شهر بزرگ پاریس است!
یک هفته پس از رفتن لوریک، فرمانده جوان همراه با تمام افرادش و با دوستان ما آن شهر را رها کردند و به وسیله زیردریائی‌های بزرگ و غول‌آسائی به سواحل فرانسه آمدند. آنها با حرکت آهسته به سمت شهر پاریس که تا شهرک گوریلهای فضائی بیش از 150 کیلومتر فاصله نداشت، آمدند. طبق آنچه دوستان ما می‌دانستند، پوشش مرگی شهرک گوریل‌های فضائی را تا شعاع 100 کیلومتر در برگرفته بود. هیچ سفینه‌ای نمی‌توانست بدون اجازه وارد آن پوشش بشود. برای همین فرمانده تصمیم گرفت بود از طریق زمین به آنها حمله کند. نقشه فرمانده بسیار دقیق بود. او ابتدا می‌خواست فرودگاه و چهار سفینه بزرگ درون آن را نابود کند و پوشش مرگ را از بین ببرد. سپس با جنگنده‌های TK60 تمام شهرک را نابود کند. اما مسئله اصلی این بود که آنها بتوانند از پوشش مرگ بگذرند. برای این مسئله قبل از ورود فرمانده به پاریس گروهی به آنجا اعزام شدند. آنها توانستند تونلی به طول 5 کیلومتر درون خاک بکنند و ازآن سوی پوشش سر دربیاورند. مسئله بعدی این بود که چطور به شهر نزدیک شوند و دشمن خبردار نشود. در اینجا هم فرمانده تدبیر جالبی بکار بسته بود. او قبلا گله‌های بزرگ اسب را در نزدیکی شهر رها کرده بود. کم‌کم وجود این اسب‌ها برای گوريل‌های شهرک‌نشین و دستگاه‌هایشان عادی شد بود و حالا فرمانده می‌خواست سوار بر اسب به سوی شهر آنها برود. هوا رو به تاریکی می‌رفت و این امر موجب نگرانی افراد می‌شد زیرا امکان داشت دشمن محل آنها را پیدا کند و قبل از هر فرصتی به آنها حمله کند. همه آماده بودند تا در صورت حمله احتمالی دشمن، به آنها پاسخ دهند. بیش از بیست هزار جنگنده TK60 به صورت مخفيانه و به تدريج خود را در ميان بقایای شهر پاريس مخفی کرده بودن و حالا آماده بودند تا حتی به بزرگترین حملات دشمن هم جواب بدهند. در این موقع فرمانده خود را به کارآگاه تامسون و دوستش ادواردسون رساند و گفت:
– آقایان من و تعدادی از دوستانم برای شکستن درها و نابودی دفاع دشمن زودتر از بقیه راه می‌افتیم، شما هم می‌خواهید با ما بیایید؟
کارآگاه تامسون با خوشحالی بلند شد و گفت:
– من خیلی خوشحال می‌شوم با شما باشم.
اما خلبان جوان با حالت خاصی گفت:
– اگر به من اجازه بدهید، من بیشتر خوشحال می‌شوم که همراه با دیگر خلبان‌های شما در نبرد شرکت کنم.
فرمانده لبخندی زد و به کسی که در تاریکی اطراف آنها ایستاده بود، اشاره کرد و بعد به خلبان گفت:
– من با کمال میل به شما اجازه می‌دهم که خلبان یکی از جنگنده‌های من باشید و همراه با بهترین دوست خود دراین نبرد شرکت کنید.
در این موقع فردی که در تاریکی ایستاده بود جلو آمد و نور چراغ صورت او را روشن کرد خلبان جوان با اشتیاق به سوی او رفت و گفت:
– «جویا» تو اینجا چه کار می‌کنی؟
و دوست جوانش را درآغوش گرفت. فرمانده نگاهی به کارآگاه کرد و گفت:
– جناب آقای تامسون بهتر است هرچه زودتر از دوست‌تان خداحافظی کنید و راه بیفتید زیرا افراد من منتظرند.
کارآگاه با تعجب پرسید:
– همین امشب حرکت می‌کنید؟
– بله تا ده دقیقه دیگر.
ده دقیقه بعد در حدود پنجاه نفر با استفاده از تاریکی شب سوار بر یک ارتودید سیاه رنگ از شهر خارج شوند. چند لحظه بعد، سرنشینان ارتودید چند سفینه کوچک دشمن را دیدند که از روی شهر پاریس گذشتند.

طلوع خورشید منظره زیبایی را درآن دشت بوجود آورده بود. اما سوارانی که به سوی دیوارهای بلند سیاه رنگ می‌رفتند، فرصت این را نداشتند که به این مناظر زیبا نگاه کنند. نسیم آرامی شنل فرمانده را تکان می داد، درحالی که پرچم سیاه رنگی که در دست کارآگاه تامسون بود به شدت تکان می‌خورد. در چهارصد متری دیوارهای‌ سیاه، فرمانده و گروه پنجاه نفری او متوقف شدند. سواری که درته صف بود خود را به کنار فرمانده رساند و جعبه طلا رنگی از درون کیسه ابریشمی بیرون آورد و درآن را بازکرد. فرمانده از درون آن چیزی شبیه به شمشیر برداشت و در دست گرفت. ناگهان پایش را به پهلوی اسب زد و به جلو تاخت. کارآگاه خواست به دنبال او برود. اما افراد فرمانده جلوی او را گرفتند و از رفتنش جلوگیری کردند. فرمانده با سرعت به جلو می‌تاخت و شمشیر را افقی و به سمت دروازه نقره‌ای رنگ شهر گرفته بود. لباس او همان لباسی بود که وقتی دوستان ما اولين بار او را در جنگل دیدند، بر تن داشت. حدود صد متر به دروازده مانده بود که ناگهان جرقه‌ای از آسمان فرمانده را در برگرفت و به دنبال آن فرمانده و اسبش همچون یک گلوله آتش شدند. ولی با این حال هنوز هم با سرعت به طرف دروازه می‌رفت.
کارآگاه تامسون که این اتفاق را دید، آهی کشید وفریاد زد:
– او نابود شد!
اما یکی از مردان به او گفت:
– نه او نابود نشده است.
– مگر صاعقه او را نزد؟!
– آری، ولی این صاعقه هدیه است از طرف خدا. هرگاه او به صورت این گوی آتشین درمی‌آید، سلاح‌های دشمن به او کارگر نیستند.
در این جا بود که کارآگاه فهمید که چرا این فرد با این که بسیار جوان است، فرمانده این افراد شده است.
گوی آتشین خود را به دروازه شهر رساند. چندین دسته اشعه از جهات مختلف به سوی او تابیده شد. ولی او همچنین به سوی دروازه می‌رفت. بالاخره به دروازه برخورد کرد و ناگهان دروازه شهر ذوب شد و به صورت بخار به دود شد و به هوا رفت. درحدود صد گوریلی که پشت دروازه ایستادند در همان لحظه اول در اثر حرارت گوی آتشین مردند. همزمان از سوی گوی آتشین چند دسته اشعه به اطراف پخش شد و چندین جا را نابود کرد. تعداد زیادی گوریل دیگر را هم کشت. سپس صاعقه دیگری بلند شد و گوی آتشین به صورت فرمانده درآمد. اولین کاری که فرمانده کرد این بود که به سمت افرادش اشاره کرد. با اشاره او تمام افراد به سمت دروازه رفتند. چند لحظه بعد فرمانده از کنار دروازه گذشت و از نظر افرادش ناپدید شد.
وقتی کارآگاه و افراد فرمانده به آنجا رسیدند، هیچ کسی که بتوانند با آن نبرد کنند درآن اطراف وجود نداشت. چند صد متر آن طرف‌تر فرمانده درحالی که اسلحه شمشیر مانندش را در دست داشت درحال نبرد با تعدادی گوریل بود. اثر سوختگی شدید بر تمام دیوارهای اطراف نمایان بود.
افراد به سمت فرمانده‌شان رفتند. بزودی نبرد سختی درگرفت. دسته اشعه‌های با رنگ‌های مختلف رد و بدل می‌شد. لباس‌های ضد اشعه هم نتوانستند در این نبرد مقاومت کنند. در بحبوحه جنگ بود که ناگهان فرمانده شروع به خواندن سرودی به زبان مخصوص که کارآگاه فکر می‌کرد زبان فارسی است، کرد. این سرود جان تازه‌ای در بدن افراد دمید و همه شروع به خواندن آن سرود کردند. حتی کارآگاه که آن سرود اصلاً برایش معنی نداشت با آنها همراه شد. درگیر و دار نبرد بود که یکی از گوریل‌ها که اسلحه نداشت، به سمت کارآگاه دوید. در یک لحظه که کارآگاه دید نمی‌تواند از اسلحه استفاده کند، با سرعت پرچم را برای دفاع از خود پایین آورد. پرچم به شدت به سینه گوریل خورد و مثل نیزه در سینه او فرو رفت. گوریل که همچنان به جلو می‌دويد، با فشار خود پرچم را دوباره به هوا بلند کرد. درحالی که گوریل هنوز به سر میله پرچم بود. دیدن این منظره موجب شد که گوریل‌ها مدتی مکث کردند. ناگهان صدای بوق گوش خراشی به گوش رسید و چند صد گوریل تازه نفس از راه رسیدند. چندین سفینه شروع به جولان دادن بر روی سرآنها کردند. جسد گوریل از روی پرچم افتاد و اینجا بود که کارآگاه متوجه وجود تمایز آن گوریل با دیگر گوریلها شد و حدس زد که آن گوریل باید يک گوریل فرمانده باشد.
به زودی جنگ سخت‌تر شد. اما کارآگاه با تعجب زياد متوجه شد که هیچ یک از گوریل‌ها به سوی او حمله نمی‌کنند. حتی هنگامی که او آنها را می‌کشت، هیچ یک ازآنها از خود دفاع نمی‌کردند.
خیلی زود اکثر افراد فرمانده به وسیله گوریل‌ها و یا سفینه های آنها نابود شدند. اما درعین حال هر دقیقه تعداد زیادی هم از گوریل‌ها کشته می‌شوند. بالاخره هنگامی که کارآگاه به خود آمد دید که او و فرمانده تنها بازماندگان گروه حمله هستند. زمین از اجساد گوریل‌ها پر شده بود و تمام افراد فرمانده نیز کشته شده بودند. فرمانده به سمت کارآگاه آمد و به سوی یارانش اشاره کرد و گفت:
– ای کاش من جای آنها بودم.
کارآگاه از این حرف او بسیار تعجب کرد اما چیزی نگفت فقط پرسید>
– یعنی گوريل‌ها شکست خورده‌اند؟
– خیر، هنوز تعداد زیادی ازآنها زنده هستند.
– پس کجا هستند؟
– نمی دانم.
ناگهان نگاه فرمانده برروی لباس کارآگاه خیره شد و گفت:
– آن چیست؟
کارآگاه به جای که فرمانده اشاره کرده بود نگاه کرد برروی لباس او پارچه سرخ با نقشی سبز رنگ مانند یک نشان، افتاده بود. کارآگاه مدتی با تعجب به آن نگاه کرد و ناگهان همه چیز را فهمید.
این نشان، نشان فرمانده گوریل‌ها بود. وقتی او فرمانده آنها را کشته بود، این نشان بر روی او افتاده بود. و برای همین گوریلها به او حمله نمی‌کردند. احساس تنفری برکارآگاه چیره شد و با سرعت آن نشان را برداشت و بر زمین انداخت. صدای کرکننده‌ای شنیده شد و برای لحظاتی شراره‌های آتش جلوی چشمان کارآگاه را گرفت. وقتی به خود آمد، از جائی که آن نشانه را انداخته بود، آتش شعله‌ور می شود.
بلافاصله فرمانده به سوی او آمد و گفت:
– خیلی فوری اینجا را ترک کن و تا جائی که می توانی از اینجا فاصله بگیر.
– شما چی کار می کنید؟
– به من کاری نداشته باش و فوری اینجا را ترک کن.
– ولی …
– گفتم فوری از اینجا برو.
با این حرف کارآگاه فهمید که باید فرمانده را تنها بگذارد. بلافاصله ازآنجا دور شد، درحدود 20 دقیقه تمام به تاخت از شهر دور شده بود که ناگهان نوری خیره‌کننده از پشت سر درخشيد و او را وادار کرد که از روی کنجکاوی به پشت سر نگاه کند.  از فاصله 20 کیلومتری توانست آتشی را که تمام شهر گوریل‌ها را در برگرفته بود، ببیند. نورخیره‌کننده آن حتی ازآن فاصله هم چشم را ناراحت می‌کرد.
ناگهان صدای کر‌کننده‌ای شنیده شد و بعد ازآن باد شدید وزید به طوری که کارآگاه را از روی اسب به پائین پرت کرد. کارآگاه بلافاصله فهمید که این صدا، صدای انفجار شهر بوده است. چند دقیقه بعد کارآگاه با خوشحالی سفینه‌های TK60 را دید که به سمت شهر می‌رفتند. تنها نگرانی کارآگاه فرمانده بود. به سرفرمانده چه آمده بود؟ آیا او خود را فدای پیروزی زمین کرده بود؟ آیا خود او هم در آتش خشم خویش سوخته بود؟ اما نه او خود آتش بود و هرگز با آتش نابود نمی‌شود.
بله حدس کارآگاه درست بود. چند دقیقه بعد گلوله آتشینی را دید که مستقیم به سوی او می‌آید. ابتدا وحشت کرد اما وقتی گلوله به صد متری او رسید، ناگهان صاعقه‌ای زد و فرمانده نمودار شد. فرمانده آرام به سمت کارآگاه آمد و با خوشحالی گفت:
– ما پیروز شدیم.
– بله! پیروز شدیم!

*****

یک روز پس از انفجار فرودگاه گوریل‌ها شهر آنها در پی حملات مکرر سفينه‌های TK60 نابود شد و دیگر هیچ سفینه دشمن یا هیچ یک از گوریل‌ها باقی نماند. اگر هم هنوز تعدادی ازآنها وجود داشتند خود را مخفی کرده بودند تا موقعیت بهتری پیش آید.
غروب همان روز هنگامی که فرمانده جوان همراه با کارآگاه از آخرین نبردشان برگشته بودند، ناگهان هوا تاریک شد.  وقتی به سوی آسمان نگاه کردند، سفینه بزرگی را در بالای سرخود دیدند. کارآگاه بسیار ترسید زیرا فکر کرد که یک سفینه دشمن است، اما فرمانده جوان با خونسردی به آن نگاه می‌کرد. یک سفینه جنگنده مثلثی شکل که دلتا نامیده می‌شود از درون سفینه بزرگ خارج شد. بلافاصله جنگنده‌های تخم مرغی شکل TK60 اطراف آن را گرفتند ولی هیچ کدام شلیک نکردند. سفینه دلتا مرتب پائین‌تر می‌آمد تا اینکه روبروی فرمانده جوان به زمین نشست. چند لحظه بعد جوانی که حدود سی سال داشت از درون آن بیرون آمد و پشت سر او لوریک مثل همیشه شاد و خرم از سفینه خارج شد.
مرد جوان به سوی فرمانده رفت و گفت:
– شما باید فرمانده باشید.
فرمانده جوان با حالت سردی گفت:
-بله. با من کاری داشتید؟
مرد جوان دستش را به طرف او دراز کرد و گفت:
– من فرمانده آردون هستم.
فرمانده درحالی که با او دست می‌داد، گفت:
– من می‌دانستم شما می‌آید. ولی نه به این زودی.
فرمانده آردون که از سردی صحبت او ناامید شده بود، دستش را از دست او برداشت و گفت:
– بله با داشتن دستگاه زمان انسان همه چیز را می‌تواند بفهمد.
– اینطور فکر می‌کنید؟ پس باید بگوییم که چطور شما از حمله این موجودات باخبر نشدید؟
– من باخبر شده بودم. اما فکر می‌کردم آنها 10 سال دیگر به اینجا می‌رسند.
– پس می‌بینید که با داشتن دستگاه زمان هم نمی‌شود، از همه چیز باخبر شد.
پس از گفتن این حرف با سرعت برگشت و از آنها دور شد. فرمانده آردون فریاد زد:
– من هنوز اسم شما را نمی‌دانم؟
– می‌توانید از دوستم بپرسید.
نگاه فرمانده آردون متوجه کارآگاه شد و دید که او با چشمان از حدقه درآمده به لوریک نگاه می‌کند. برای همین گفت:
– شما حتماً با کارآگاه تامسون آشنائی دارید؟
دراین جا بود که کارآگاه نتوانست تحمل کند و از کوره در رفت و فریاد زد:
– چی؟! او کارآگاه تامسون است؟! او فقط یک سارق بی سروپاست! او یک دزد است! اگر روی زمین زندگی می‌کردید، حتما اسم لوریک را شنیده بودید که یک نفری بانک مرکزی زمین را زده بود. کارآگاه تامسون من هستم و مامور شده بودم او را دستگیر کنم. اگر این وضعیت پیش نیامده بود، او تا حالا پشت میله‌های زندان پوسیده بود.
فرمانده نگاه تعجب آمیزی بر لوریک کرد و گفت:
– ایشان درست می‌گویند؟
– تا حدودی!
– پس چرا زودتر به من نگفتید؟
– چون امکان داشت حرف یک سارق را گوش نکنید.
فرمانده چند لحظه فکر کرد و بعد گفت:
– خوب آقای تامسون حالا شما می‌توانید اسم فرمانده‌تان را به من بگوئید؟
کارآگاه مدتی فکر کرد زیرا هیچ کس اسم واقعی فرمانده را نمی‌دانست. اما کارآگاه حاضر به شکست نبود برای همین گفت:
– اسم او صاعقه سیاه است.
فرمانده اردون با تعجب گفت:
– صاعقه سیاه؟

نبردی دوباره

در عوض کمتر از یک ماه، زمین دوباره به صورت اول درآمد. درکنار خرابه‌های شهرها، شهرهای جدید و بزرگتری ساخته شد. کارخانه‌ها به راه افتادند و حال دیگر از زمان اسارت زمین به جز خاطرات و خرابه‌های اطراف شهر چیزی باقی نمانده بود. برای همین فرمانده آردون می‌خواست بازگردد. اما یک روز قبل از موعد حرکتش پيامی از سمت پایگاه ارستومونینگ که بزرگترین پایگاه تحقیقات نجومی آن وقت بود، به دستش رسید. مضمون آن تلگراف این بود:
«به فرمانده آردون
بر روی صفحه تلسکوپ‌های ما دوباره سفینه‌های ناشناخته پیدا شده‌اند. برای شرکت در شورای نظامی خود را هر چه زودتر به ارستومونینگ برسانید.
پرفسور واردوای فرمانده پایگاه ارستومونینگ»
نظیر چنین پيامی برای بزرگ‌ترین دانشمندان زمان و همچنین برای صاعقه سیاه فرستاده شد. بالاخره در روز موعود حدود بيست نفر دور میز بزرگ سالن مشورت پایگاه جمع شده بودند و منتظر بودند تا پروفسور واردوای صحبت خود را شروع کند. سرانجام پروفسور از جای خود بلند شد و گفت:
– آقایان همان طور که اطلاع دارید از چند روز پیش دوباره سفينه‌های ناشناخته پیدا شده‌اند. طبق محاسبات ما اینها مانند همان سفينه‌های قبلی هستند. اما این بار پانزده فروندهستند و به صورت یک مثلث متساوی الاضلاع پیش می‌آیند. ما شما را دراینجا جمع کردیم تا یکی از دو نظری که پیشنهاد شده است را به اجرا بگذاریم. نظر اول اینکه توپ بزرگ الوارتوری را که با آمدن آن موجودات پروژه‌اش نیمه کاره ماند، تمام کنیم و از آنها را در فضا نابود کنیم. و راه دوم این است که با ساختن یک مدل دیگر از اسلحه «رد تبس» مانند هنگام هجوم فلین‌ها از خود دفاع کنیم. البته همه دوستان می‌دانند که درصورت پذیرفته شدن نظر دوم اسلحه مخصوص باید در ماه ساخته شود.
چند تن از دانشمندان به نوبت صحبت کردند و هرکدام مزایای یکی از دو روش را می‌گفتند تا اینکه نوبت به صاعقه سیاه رسید.
او که بعد از پیروزی‌اش تمام وقت خود را صرف مطالعه بر روی آثار باقی مانده ازآنها کرده بود و تمام شهر سی صد کیلومتری آنها را زیرپا گذاشته بود، از جای خود بلند شد و گفت:
– آقایان با اینکه من از همه شما بسیار جوان‌تر و جای فرزند شما هستم، اما من یک پیشنهاد بهتر و موثرتر دارم.
تمام افراد گوش‌های خود را تیز کردند تا پیشنهاد جدید را بشنوند. صاعقه سیاه چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
– به نظر من فرمانده آردون باید با سفینه خودش به آنها حمله کند و در قلب فضا آنها را نابود کند.
فرمانده آردون که چندان دل خوشی از صاعقه سیاه نداشت، از جای خود بلند شد و گفت:
– آقا، این فکر، یک فکر بچه گانه است. فقط کافی است شما سفینه مرا با یکی از آنها مقایسه کنید. سفینه من با وجود بزرگی‌اش اندازه یک پنجم یکی از آن سفينه‌ها هم نمی شود. این فکر واقعا بچه گانه است.
– آقای آردون، اگه چیزهای که من می‌دانستم شما هم می‌دانستید، این حرف را نمی‌زدید.
– جناب عالی فکر کردید که من هم مثل شما دیوانه‌ام؟ یا اینکه مرا هم‌بازی خود می‌دانید؟
– نه! شما فقط فکر می‌کنید که خیلی چیزها می‌دانید!
– بله آقا! من از شما خیلی بیشتر می‌دانم.
– ولی شما یک صدم من هم نمی‌دانید!
هر لحظه که از گفتگوی آنها می‌گذشت، لحن آنها از تمسخر به فریاد و بالاخره به یک جنگ لفظی حسابی تبدیل شد. اما بالاخره پس از یک ساعت تمام گفتگو و داد و فریاد، فرمانده آردون از کوره در رفت و خواست به طرف صاعقه سیاه برود و نزدیک‌ترین راه هم گذشتن از روی میز بود. فرمانده آردون آنقدر عصبانی بود که برای او گذشتن از روی میز اشکالی نداشت. با یک حرکت بر روی میز پرید.  صاعقه سیاه هم بر روی میز پرید و فریاد زد:
– جف آردون!
جفت خواست او را صدا بزند، ولی اسم او را نمی دانست. در ضمن لقب صاعقه سیاه هم خود برای او یک افتخار بود. برای همین در سکوت به سوی او دوید و دستش را به سمت گردن او حواله کرد. اما درست درآخرین لحظه صاعقه سیاه با يک دست جلوی دست او را گرفت و با دست دیگر ضربه محکمی به بازویش زد. جف فوری فهمید مبارزه با او آنقدر که فکر می‌کرد، هم ساده نیست. برای همین قدمی عقب گذاشت و بعد با یک خیز به طرف صاعقه سیاه دوید. اما ناگهان صاعقه سیاه دست او را گرفت و با حرکتی سریع او را از روی میز بلند کرد و به طرف دیگر میز انداخت. آردون که دید مبارزه با او آبروی او را در خطر انداخته است با یک حرکت سریع پاهای او را گرفت و از زمین بلندش کرد. اما صاعقه سیاه دستان خود را دورکمر او قلاب کرد و وقتی که آردون او را رها کرد، با یک حرکت جسورانه بروی پا نشست و سپس با چنان سرعتی آردون را از زمین بلند کرد و او را از روی میز به پائین پرت کرد، که همه تعجب کردند.
فرمانده آردون که دیگر طاقت نداشت اسلحه خود را از لباسش بیرون آورد و گفت:
– از اینجا بیرون برو! اینجا جای اشخاص محترم است نه تو شیاد!
صاعقه سیاه از روی میز پایین پرید و گفت:
– من می روم اما نه با تهدید تو.
مستقیم به اسلحه فرمانده آردون نگاه کرد. ناگهان اسلحه از روی دستان فرمانده ناپدید شد صاعقه سیاه لبخندی زد و گفت:
– هنوز دنیا خیلی جوان است که بتواند با من مقابله کند.
با گفتن این حرف ناگهان به سمت پنجره سالن دوید و ازآن جا بیرون پرید و ناگهان مثل یک شهاب به سمت فضا پرواز کرد.
چند روز بعد از رفتن او هم شورا نتوانست یکی از دو راه پیشنهادی پروفسر واردوای را قبول کند. تا اینکه پروفسور لوئی لی فرمانده پایگاه بزرگ و مرکزی تحقیقات رادیو و تلسکوپی زمین که دراثر حمله دشمن نابود شده بود وارد شد.
او پس از شنیدن نظرات افراد لبخند تلخی زد و گفت:
– به نظر من شما باید شروع به ساختن اسلحه‌های اشعه‌ای بکنید تا حداقل گروه‌های مقاومتی که پس تسخیر زمین بوجود می‌آیند، اسلحه داشته باشند.
افراد با تعجب به پروفسور لی نگاه کردند زیرا آنها می‌دانستند که او هرگز بی‌دلیل حرفی نمی‌زند، برای همین پرسیدند:
– چرا پروفسور؟
– چون شکست ما حتمی است. شما می‌دانید چرا من اینقدر دیر به اینجا آمدم؟ اول من به محل پروژه توپ الوارتوری رفتم، پروژه دراثرحمله به کلی نابود شده است و اگر بخواهم آن را بازسازی کنیم، باید بگذاریم وقتی دوباره پیروز شدیم و البته اگر پیروز شدیم. اما به پایگاه خودم هم رفتم تا تنها نقشه «رد تبس» را که درون گاوصندوق بزرگ بود، بردارم. اما تمام اوراق درون گاوصندوق براثر یک نوع واکنش ناشناخته به صورت پودر درآمده است. پس هیچ امیدی به این دو پروژه نمی‌توانیم، داشته باشیم. تمام افراد ناامید شدند، اما فرمانده آردون از جای خود بلند شد و گفت:
– یک پیشنهاد دارم. بهتر است من ناوگان خود را از کهکشان‌ها جمع کنم و به نبرد آنها بروم.
پروفسور لی گفت:
– این کار عملی نیست. چون تا شما حاضر شوید، تمام سلاحهای ناوگان آنها آماده است وآنها می‌توانند به خوبی حتی حشره‌ای را که یک سال نوری با آنها فاصله داشته باشد، نابود کنند. چه برسد به ناوگان شما! آنها درحال حاضر در مدار مریخ هستند. اما اگر به حرف آن جوان گوش کرده بودی باز یک امید بود!
– چطور؟
– چون تا بحال اسلحه‌های آنها آماده نشده است.
در این موقع مردی وارد شد و پاکتی به دست فرمانده آردون داد. افراد کنجکاو شدند که بدانند درون نامه چیست، اما وقتی فرمانده آردون نامه را خواند با عصبانیت آن را مچاله کرد و داد زد:
– دزد پست فطرت!
یکی از حضار پرسید:
– چه اتفاقی افتاد؟
– آن دزد پست فطرت سفینه مرا دزدیده!
– کی؟!
– همان شیادی که از اینجا بیرونش کردم. نوشته که «از این که سفینه شما را دزدیدم معذرت می خواهم».
– چطور؟ کی؟
– چطورش نمی‌دانم. ولی همان روز که از اینجا رفت آن را دزدیده است.
– چرا زودتر خبردار نشدیم؟
– برای اینکه تمام محافظین را زندان کرده بوده است.
فرمانده خواست از سالن خارج شود که ناگهان دو نفر مسلح آبی پوش وارد شدند و جلوی او را گرفتد. فرمانده که می‌دانست این کارها طبق دستور صاعقه سیاه است، با ناراحتی برگشت و گفت:
– حالا ما را هم زندانی کرده است.
تمام حضار به غیر از پروفسور لی عصبانی بودند. برای همین اسلحه‌های خود را بیرون کشیدند و خواستند به نگهبانان حمله کنند که ناگهان فردی که لباس سرخ رنگی به تن داشت، وارد شد و به دنبال او حدود بيست نفر سرباز دیگر هم وارد شدند و بلافاصله با اشاره مرد سرخ‌پوش اسلحه‌های خود را به سوی حضار نشانه رفتند و دو نفر ازآن شروع به جمع‌آوری اسلحه‌های حضار کردند. وقتی تمام حضار خلع سلاح شدند، مرد سرخ‌پوش به سمت میز رفت و گفت:
– امیدوارم که ناراحت نشده باشید، زیرا این کارها برای پیروزی زمین الزامی بود. اما حالا بهتر است که صحنه نبرد را از نزدیک ببینیم.
فرمانده آردون گفت:
– صحنه چه نبردی را؟
– نبرد سفینه شما یا سفينه‌های دشمن.
– این نبرد هرگز اتفاق نمی‌افتد. برای اینکه سفینه من با تمام قدرتش حریف آن سفينه‌های بزرگ نمی‌شود.
– اگر سفینه در دست شما بود این جواب درست بود، ولی حالا نه.
پروفسور لی جلو آمد و گفت:
– قیافه شما برای من آشنا است، می‌توانید خود را معرفی کنید؟
– پرفسور شما چطور من را نشناختید؟ من  «جیم جکسون» رئیس تحقیقات نجومی زمین.
با شنیدن این حرف پروفسور لی خود را مقابل پای استادش به زمین انداخت و حضار سرپا ایستادند. پروفسور جکسون، بعد از حمله فلين‌ها زندانی شد و پس ازآنها کسی از سرنوشتش آگاه نبود. ولی شایعه بود که او از زندان گریخته است. و حالا مشخص می‌شد که او نيز در زمره یاران صاعقه سیاه بوده است.
او خم شد و پروفسور لی را از روی زمین برداشت و سپس به سمت تلویزیون بسیار بزرگ سالن رفت و آن را روشن کرد.
درهمان لحظه اول پانزده سفینه غول پیکر پیدا شدند، آنها با سرعت به سمت زمین می‌آمدند. درحدود ده دقیقه بعد ناگهان سفینه جنگجو پدیدار شد. سفینه با سرعت به سمت راس مثلث می‌آمد.
فرمانده آردون که با خشم به صفحه تلویزیون نگاه می‌کرد، گفت:
– اگر این دیوانه همین طور پیش برود، نابود می‌شود.
جنگجو مستقیم به سمت سفینه راس که پنج برابر او بود، می‌رفت.  و در لحظه‌ای که آردون فریاد زد «نه» با آن برخورد کرد.
برای چند لحظه سطح تلویزیون دراثر انفجار روشن شد و درست هنگامی که تصویر می‌خواست دوباره درست شد، انفجار دیگری روی داد و به دنبال آن انفجار دیگری دیگر. هیچ کس به وجود سفینه جنگجو امید نداشت. ولی چند لحظه بعد که صفحه تلویزیون دوباره صاف شد، حضار با تعجب دیدند که جنگجو سالم است. ولی 12 سفینه بزرگ که به صورت یک استوانه به هم نزدیک شده بودند آن را تعقیب کرده مرتب به سمت آن شلیک می‌کنند. پروفسور جکسون برای اینکه بتوانند صحنه‌های انفجار را هم ببیند چند کلید را میزان کرد. چند دقیقه بعد هنگامی که تمام سفينه‌ها با سرعت جنگجو را تعقیب می‌کردند، ناگهان جنگجو در میان فضا ایستاد. چهار سفینه که جلو بودند، به سرعت به طرف آن می‌آمدند. درست در لحظه‌ای که می‌رفت برخورد ایجاد شود. ناگهان چهار میله بسیار بزرگ از درون جنگجو بیرون آمد و به چهار سفینه برخورد. در یک لحظه هرچهار سفینه به بخار تبدیل شدند و از بین رفتند.
فرمانده آردون که تا بحال از وجود چنین سلاحی بی‌خبر بود، بی اختیار چیزهایی می‌گفت که برای دیگران بی‌مفهوم بود.
هشت سفینه باقی مانده اطراف جنگجو را گرفتند و تمام سلاح‌هایشان را به سمت یکی نقطه نشانه رفتند و شلیک کردند و ناگهان جنگجو با یک حرکت سریع از میان دو سفینه گذشت و درحال گذشتن دوباره میله‌های خود را خارج کرد وآن دو سفینه را هم نابود کرد.
حالا تنها شش سفینه باقی‌مانده بودند که حجم‌شان با هم سی برابر جنگجو بود ولی با اینحال جنگجو در یک نقطه ایستاده بود.
شش سفینه به صورت یک خط درآمدند و با سرعت به سمت جنگجو حرکت کردند. اما ناگهان جنگجو هم به حرکت درآمد و با سرعت به سمت آنها حرکت کرد. سه سفینه جلوی خود را کنارکشیدن اما سه سفینه باقی‌مانده با میله‌های مخوف جنگجو برخورد کردند و نابود شدند.
سفينه‌های باقی مانده با سرعت عقب‌نشینی کردند. اما جنگجو دست بردار نبود و به تعقیب آنها پرداخت. ناگهان حدود پنجاه میله از درون جنگجو بیرون آمد و سپس جنگجو شروع به چرخیدن کرد و به سرعت خود افزود. پس از چند دقیقه، تنها جنگجو بود که آرام در میان فضا ایستاده بود. اما او هم چند لحظه بعد ناپدید شد.
کاپیتان آردون که به هیجان آمده بود از پروفسور پرسید:
– او کجا فرود می‌آید؟
– همین جا درون استادیوم ورزشی «المپیا».
با گفتن این حرف کاپیتان آردون به سمت در رفت و بقیه هم او را دنبال کردند. سربازان آبی‌پوش هم راه را باز گذاشتن تا آنها رد شوند.
صاعقه سیاه با متانت و آرامی از پله‌های سفینه پایین می‌آمد که کاپیتان آردون رسید. کاپیتان آردون با عصبانیت گفت:
– شما چطور جرات کردید که سفینه مرا بدزدید؟
– سفینه شما؟
– بله.
– ولی این سفینه به شما داده شده بود که از زمین دفاع کنید. با شما یا بدون شما می‌بايست ماموریت خود را انجام دهد.
– ولی شما چطور آن را حرکت دادید؟
لبخندی بر روی لبان صاعقه سیاه نشست و سپس گفت:
– سفینه‌ای که خودم ساخته‌ام را چطور نتوانم حرکت بدهم؟
فرمانده آردون که ازکوره در رفته بود با عصبانیت گفت:
– تو، تو دزد شیاد! چطور می‌توانی این سفینه را بسازی؟ تو فقط یک دروغ‌گوی لاف‌زن هستی؟
اما همین موقع صدای گفت:
– پسرم اینقدر بی‌ادب نباش.
تمام سرها به سمت درب سفینه برگشت وآن موقع بود که کاپیتان آردون از خوشحالی نمی‌دانست چه کار بکند زیرا در مقابل درب سفینه کاپیتان آردون اول که پدر کاپیتان جوان بود، دیده می‌شد. او که مدت‌ها بود ناپدید شده است و شایع بود که در زمان سرگردان شده است، حالا در داخل جنگجو ایستاده و آنها را نگاه می‌کرد.
جف آردون با خوشحالی به سمت او دويد ولی در نیمه راه ایستاد و به سمت صاعقه سیاه برگشت و گفت:
– پس پدرم با تو بود که اینطور جنگیدی!
کاپیتان آردون جلو آمد و گفت:
– نه پسرم، او تمام حرف‌هایش درست است.
– پدر چطور ممکن است؟!
– پسرم وقتی من تنها درون اتاقم می‌نشستم، او به دیدن من می‌آمد و تمام محاسبات دستگاه و همه چیز را به من نشان می‌داد.
– نه پدر نمی‌تواند درست باشد؟
– چرا تمام این حرف‌ها درست است.
– ولی او! او مگر کیست؟
صاعقه سیاه اندکی جلو آمد وگفت
– هیچ کس من را نمی شناسد! حتی نزدیکترین دوستانم.
– پس تو کی هستی؟
– تو می‌توانی با ماشین زمان اسم مرا بیابی؟
– نه این غیرممکن است! من دیگر به ماشین زمان اعتماد نمی‌کنم.
– چرا؟
– چون درباره حمله گوریل‌ها من را به اشتباه انداخت.
– می‌دانی ماشین زمان اتفاقاتی را که با تکنولوژی همین زمان امکان دارد سالها بعد اتفاق بیفتد نشان میدهد، ولی مسلماً در طی این سالها افراد پیشرفت می‌کنند و قضیه عوض می‌شود. مثلا همین گوریل‌ها با ساختن ماشین زمان توانستند اندکی جلو بیایند، ولی اگر تو نخواهی کارها را به حساب ماشین انجام دهی، همه چیز خوب می‌شود. مثلا همه از مرگ می‌هراسند. خود تو در نبرد سیاره سیاه وقتی با استفاده از ماشین زمان دیدی که امکان دارد کشته شوی، در نبرد شرکت نکردی و بجای خود دوستت هک را فرستادی. ولی او کشته شد وآن وقت خودت هم آرزوی مرگ کردی. ولی من …
در اینجا صاعقه سیاه نگاهی به کارآگاه کرد و گفت:
– اگر به کمک دوستان کارگاه و خودش نمی‌رفتم، عمری دراز داشتم. ولی حالا مجبورم که کشته شوم آنهم به خاطر عمل کارآگاه تامسون.
کارآگاه با ناراحتی گفت:
– من! آخر من چه کار کردم؟
صاعقه سیاه بدون توجه به او گفت:
– می‌دانید، من هرگز از این استادیوم خارج نمی‌شوم. زیرا تا چند دقیقه دیگر در همین استادیوم کشته می‌شوم!
– کشته می‌شوید؟
– بله. ولی من از مرگ نمی‌هراسم، چون بعد از آن من ابدی می‌شوم. جاودان برای همیشه.
– ولی ما هنوز نمی‌دانیم شما کی هستید؟
– من، من پسر فرمانده «پیروز» هستم.
– فرمانده پیروز؟
– بله
با گفتن این حرف به طرف درب استادیوم به راه افتاد و افراد را متعجب بر سر جای خود گذشت. تمام کسانی که انجا بودند، نام فرمانده پیروز را شنیده بودند. او کسی بود که با تشکیل یک گروه در زمان فلین شروع به ترور افراد فلین کرد، ولی پس ازآنکه گرفتار فلین‌ها شد، با بدترین شکنجه‌ها کشته شده بود. شکنجه‌های که موی را به تن انسان راست می‌کرد. حالا فرزند او، فرزندی که گمان می‌رفت همراه با پدرش کشته شده باشد، در مقابل آنها ایستاده بود.
صاعقه سیاه چند ده متر با آنها فاصله گرفته بود که ناگهان یک سفینه در فضای استادیوم پیدا شد. سفینه از سفينه‌های کوچک گوریل‌ها بود. صاعقه سیاه به سرجای خود ایستاد، ناگهان دسته اشعه‌ای از درون سفینه خارج شد و او را کشت. با دیدن این منظره تمام افراد با ناراحتی به سمت او دویدند، ولی از او هیچ چیز باقی نمانده بود. چند سفینه TK60 در فضا پیدا شدند و سفینه قاتل را مجبور به فرود کردند. پس از فرود آمدن آن، تمام افراد به سمت درب سفینه نگاه کردند. ناگهان یک گوریل از درون آن بیرون پرید و خود را به طرف کارآگاه انداخت. کارآگاه خود را عقب کشید و در یک لحظه با یادآوری نبرد صاعقه سیاه در اولین برخوردشان، ضربه محکمی به پیشانی گوریل زد. گوریل بلافاصله برروی زمین افتاد و مرد. کارآگاه آن موقع بود که حرف صاعقه سیاه را فهمید، چون آن گوریل همان گوریلی بود که به وسیله کارآگاه درجنگل تیر خورده بود. ناگهان فرمانده جف آردون فریاد زد.
– آنجا را نگاه کنید:
در بالای سرآنها 5 لکه نور ایستاده بود و ناگهان شعله‌های از هرکدام به سمت محلی که صاعقه سیاه درآنجا نابود شده بود، رفت. چند لحظه بعد درآنجا لکه نورکم رنگی ایجاد شد. کم‌کم آن لکه نور پر رنگ شد تا جائی که دیگر نمی‌شد به آن نگاه کرد. آنوقت بود که آن نور هم به 5 نوربالای سر پیوست و با آنها ناپدید شد.
کارگاه با آرامی زمزمه کرد:
– او چون نور بود. از نور بود. ما چیزی را از دست دادیم که قرن‌ها هم نمی‌توانیم دوباره بدست آوریم. ما او را از دست دادیم.

مجید دهقان – 1365

پیوست

خورشید بطور متوسط هر یک ماه، يک بار به دور خود می‌چرخد در حالی که با سرعت 12 مایل در ثانیه همراه با منظومه خود به سوی صورت فلکی هرکولز در حرکت است.

فاصله سیارات از خورشید و مدتی که نور می‌پیماید تا به آنها برسد.

نام سیاره    فاصله به مایل    مدت
عطارد    36,000,000    3 دقیقه و 13 ثانیه
زهره    67,000,000    حدود 6 دقیقه
زمین    93,000,000    8 دقیقه و 20 ثانیه
مریخ    142,000,000    12 دقیقه و 41.59 ثانیه
مشتری    483,000,000    16 دقیقه و 40.6 ثانیه
کیوان (زحل)    886,000,000    79 دقیقه و 11.9 ثانیه
اورانوس    1,782,000,000    159 دقیقه و 17.4 ثانیه
نپتون    2,793,000,000    249 دقیقه و 39.8 ثانیه
لازم به ذکر است که هر مایل 1609 متر است و همچنین هر کیلوگرم 2.2 پوند است.

نزدیکترین ستاره به زمین آلفا سنتوری است که فاصله آن با زمین 4.3 سال نوری است.

بزرگترین ستاره شناخته شده، آنتارس است  از ستارگان غول آسای دیگر می‌توان تبکگوس، آلفا هرکولز، آلفاسنتی را نام برد. که قطر هر کدام بزرگتر از قطر مدار گردش زمین است.

برای فرار از جاذبه ماه، سرعت 1.5 مایل 2.41 کیلومتر در ثانیه لازم است و برای فرار از جاذبه زمین سرعت 7.9 کیلومتر در ثانیه لازم است.

یک اینچ مکعب در ستاره سیروس ب یک تن وزن دارد.

یک سانتیمتر مکعب از ستاره به نام کاسوپیا در زمین 38 تن وزد دارد در حالی که وزن قطعه به حجم یک ساختمان بزرگ در زمین یک تن است اگر این قطعه از ستاره فلب العقرب باشد.

کهکشان راه شیری لبه یک کهکشان دیسک شکل است که طول آن صد هزار سال نوری و قطر آن ده هزار سال نوری است و قطر آن در وسط هم ده هزار سال نوری است.

فاصله منظومه شمسی تا مرکز کهکشان فوق 25 هزار سال نوری است.

سخن نویسنده

همان‌طور که قبلاً در پايان داستان «مبارزه برای آزادی» گفتم اين داستان نيز ارزش ادبی چندانی ندارد، آن را تنها برای نقد دوستان می‌گذارم و این که خودم بتوانم چند نکته‌ای را به نویسندگان جوان‌تر گوشزد کنم. ایراد گرفتن از داستان خودم کار چندان ساده‌ای هم نیست، مثل مادری می‌مانم که برای تربیت فرزندان ديگران، مجبور می‌شود کودک دلبند خودم را تنبيه بکند! اما نوشتن این داستان هم برای خودش داستانی داشت. وقتی داستان «مبارزه برای آزادی» را تمام کردم، خیالی نوشتن ادامه‌ای بر آن را نداشتم. اما تقریباً یک سال بعد، هم‌کلاسی و دوست بسیار عزيزم آقای دادگستر چند صفحه‌ای داستان نوشت و هر چه من اصرارش کردم که آن را ادامه بدهد، دیگر دست به قلم نبرد. تهدید کردم که اگر ادامه ندهی من خودم ادامه‌اش می‌دهم و او هم با کمال دست و دل بازی داستان را در اختیار من گذاشت تا ادامه‌اش بدهم و من توی عمل انجام شده قرار گرفتم و مجبور شدم این داستان را بنویسم!
داستان «مبارزه برای آزادی» که آن زمان فکر می‌کردم در حد یک رمان است، دقیقاً نیمی از یک دفترچه شصت برگ را به خود اختصاص داده بود، من چند صفحه آقای دادگستر را هم به آن اضافه کردم و شروع کردم به نوشتن داستانی در ادامه آن، که بعداً در واقع به صورت جلد دوم آن داستان در آمد. جالب اینجاست که اين داستان اولين داستان با محدودیت من بود. چون می‌خواستم در همان دفترچه آن را به اتمام برسانم و محدودیت 60 صفحه دست نوشته را داشتم.
بدون تردید در آن سن به شدت تحت تأثیر کتاب‌های ژول ورن بودم. به خصوص دو کتاب جزيره اسرارآمیز و بیست هزار فرسنگ زير دريا. از اتفاق آن زمان سریالی جزيره اسرارآمیز که از تلويزيون پخش می‌شد یکی از جذاب‌ترین سریال‌های تلويزيون ايران بود.
شخصیت صاعقه سیاه، جزو اولين شخصیت‌های ایرانی بودی که در داستان‌های علمی/تخیلی‌ام آورده بودم و کلی با آن قیافه می‌گرفتم. اما حالا که به داستان نگاه می‌کنم می‌بينم بسیاری از شخصیت‌ها و شخصیت‌پردازی‌ها را از ژول ورن تقلید کردم. صاعقه سیاه در واقع یک تقلید بسیار ضعیف از «کاپيتان نمو» جاودانه ژول ورن بود. حتی شخصیت کارآگاه تامسون و لوريک دزد هم در واقع نمایی از دو شخصیت متضاد و دوستی هست که آن را در بسیاری از کتاب‌های ژول ورن پيدا می‌کنيد مثل دو خبرنگار فرانسوی و انگليسی در «میشل استروگوف» و يا شخصیت دانشمند و شخصیت نظامی کتاب «فرزندان کاپيتان گرانت». هر چند به جای طنزهای جالب ژول ورن، لوريک من يک سری حرف‌های بی‌منطق و لوس می‌زند.
نمی‌گويم که این کار بد است. در واقع کار يک نويسنده این است که ايده‌های خوشايندش را با ايده‌های جديدش ترکيب کند و اثر جديدی بیافريند. مشکل اينجاست که وقتی يک نويسنده تازه کار در حال تقليد از يک اثر معروف است، خيلی زود دست خودش را لو می‌دهد و آن وقت اثرش در کنار اثر اصلی مورد مقایسه قرار می‌گيرد و به احتمال زياد اصلاً مقایسه خوشايندی برای آن نويسنده نخواهد بود. به خصوص مراقب اين موضوع در شخصیت‌پردازی‌ها باشید. سعی کنید شخصیت‌های خود را از آدم‌های که می‌شناسید انتخاب کنید و آن‌ها را در موقعیت‌های مناسب توی داستان قرار بدهید. نه اینکه شخصیت‌های دیگران را در داستان خودتان قرار بدهید.
داستان احتمالاً بی تأثیر از یکی از فیلم‌های بروس لی نبوده است! نه تنها اولین ظهور صاعقه سیاه یک نمای فیلم رزمی دارد، حتی وسط شورای فرماند هان هم صاعقه سیاه و کاپيتان آردون با هم گونگ‌فو بازی می‌کنند! به نظرم این جور ترکیب ژانرهای مختلف هم از آن کارهای است که نویسندگان نوقلم به راحتی در دامش می‌افتند. در حالی که این کار نیاز به تبحر بسیار زیادی دارد. بنابراین در ابتدای کار توصیه می‌کنم از آن به پرهیزید.
در آن سال‌های جنگ، اين که کشور خودمان را يک ابرقدرت جهانی ببينيم، يک جور پيشگویی جالب بود. اما نمی‌دانم چقدر منطقی جلوه می‌کند وقتی در دنيایی چند کهکشانی این حرف را بزنیم! در واقع در جای جای داستان تبخر به ایرانی بودن و مسلمان بودن را داریم. که بیشتر تحت تأثیر تبلیغات زمان جنگ بوده است. به نویسنده‌های نوقلم توصیه می‌کنم که اصلاً در دام يک جو نیفتند. اگر می‌خواهید قهرمان پروری بکنید، آن را جوری بکنید که برای همه قابل قبول باشد. میهن‌پرستی و مذهب دوستی دو تا از مشهورترین قالب‌های قهرمان‌پروری هستند. اما نوشتن در مورد آن‌ها نیاز به مهارت زیادی دارد و در ضمن نوشتن در مورد آن‌ها باید به صورت حاشیه باشد تا جواب بدهد نه به صورت متن و شعار گونه. و اگر نه حاصل آن چیز مسخره‌ای مثل داستان من می‌شود.
اما شاید یکی از جالب‌ترین چيزهای اين داستان آن باشد که ماشین زمان مثل نقل و نبات همه جا هست. صاعقه سیاه، کاپيتان آردون و زوریوزی‌ها  همه دارند! حقیقت ماجرا اين است که در آن زمان تازه کتاب «سفر به سیارات ناشناخته» اثر «رابرت سیلبوربرگ» را خوانده بودم و به شدت مشتاق استفاده از این ماشین زمان بودم. بنابراین توصیه به دوستان نوقلم آن است که اگر از موضوعی خوشتان آمد و خواستید از استفاده کنید، به اندازه باشد نه آن که نمکش را آنقدر زياد بکنید که آش شور بشود.
تبدیل یک قهرمان به ضد قهرمان مثل بلائی که من سر کاپيتان جف آردون آوردم، هم از آن کارهای است که مهارت زیاد می‌خواهد و به دوستان نو قلم توصیه می‌کنم که اصلاً در آثار ابتدایی خودشان به آن نپردازند.
در زمانی که اين داستان را نوشتم، به دست آوردن هر گونه اطلاعات مستلزم خواندن کتابهای تخصصی و یا پیدا کردن افراد متخصص بود. من بعضی از چیزهای که فکر می‌کردم در نوشتن داستان لازم می‌شود، را کتابهای مختلف جمع کردم و بعنوان پیوست داستانم، در انتهای دفترچه نوشته بودم که عیناً در اینجا آورده شده است. امروزه خوشبختانه نویسندگان جوان به راحتی و با سرعت میتوانند توسط اینترنت به حجم بسیار بالاتری از اطلاعات جدید و موثق دست پیدا بکنند. اما به همه نویسندگان جوان توصیه میکنم در کنار متن داستانشان، اطلاعات اضافی نظیر تاریخچه و یا مشخصات عناصر سازنده داستان مانند شخصیت‌ها و مکان‌ها را در پرونده دیجیتالی دیگری نگه‌داری بکنند.
نکته آخر این که در نوشتن اسم‌های خاص خیلی مراقب باشید. مثلاً من قهرمان این دو داستان را پیش خودم Ardoawon آردوان تلفظ می‌کردند و بعد وقتی دوستانم از آردون Ardaown اسم می‌برند آن را نمی‌شناختم! حالا فکر کنید که دوستان من چقدر از اين موضوع تعجب می‌کردند. در حالی که این یک غلط املایی بود که در داستان اول شروع شد و چون آن زمان در دفترچه‌های شصت برگ هنوز نرم‌افزار ویرایشگر وجود نداشت، برای خط خطی نکردن صفحات دفترچه داستانم مجبور شدم تا آخر با همان غلط بروم!

در پايان جا دارد از مدیران و سایر دوستان و همکاران در سایت آکادمی فانتزی و مرجع رسمی ادبيات گمانه زنی در ایران و تالار گفتگوی هواداران ادبيات علمی/تخیلی و فانتزی آن یعنی فنزین به خاطر همکاری صمیمانه‌شان در نشر و نقد این اثر مراتب سپاس‌گذاری خودم را بجا بیاورم.
اگر روزی دوستی علاقه به هر گونه چاپ و يا نشر این اثر اعم از دیجيتالی و کاغذی داشت، خواهشمندم حداقل بنده را با خبر کنند. مطمئن باشند که توقع حق التحریری نخواهم داشت و تنها دوست دارم از این موضوع با خبر باشم.


شروع داستان در «مبارزه برای آزادی»

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Scroll to top