خلاصه قسمتهای قبل:
فصلهای قبلی داستان را میتوانید در اینجا مطالعه کنید. اما خلاصه داستان از این قرار است:
قهرمان داستان که قصد خودکشی از روی منارمسجدعلی را داشت، ناگهان درگیر ماجرایی متفاوت میشود و به اشتباه به جای شاگرد کیمیاگر توسط مندیل عفریت به دربار ملکه عفریتها برده میشود. ملکه هم او را به ماموریتی برای یافتن جام جم میفرستد. او متوجه توطئهای برای سرنگونی ملکه میشود به کمک دیوها میشود. با این وجود مجبور است به همراه مندیل به دنبال جام برود.
و حال این شما و این ادامه داستان:
خطر در علفزار
به نظر میرسيد منديل عفريت قوی باشد. بدون اينکه آن پرواز طولانی ديشب روی او اثر گذاشته باشد، بازهم داشت من را حمل میکرد. زير پايمان فقط جنگل بود و جنگل. وقتی بالاخره پروازش حالت ثابتی پيدا کرد و ترس و وحشت من هم کمی خوابيد به اين فکر افتادم که بهتر دنيای ناشناختهای که در آن گير افتاده بودم را بهتر بشناسم و بدبختانه تنها منبع من يک عفريت دراز بود که داشت من را مثل پرکاهی توی آسمان جنگل حمل میکرد. شروع صحبت کمی سخت بود. از او در مورد توطئهگرها پرسيدم و او توضيح داد که بدون شک توطئه توسط يکی از افراد خانواده سلطنتی برنامهريزی شده و بعد شروع کرد به شرح تاريخ عفريتها.
عفريتها از سالهای بسيار دور در سرزمين پشت کوه قاف زندگی میکردند. حتی قبل از آمدن پریها و ديوها. فقط شايد غولها توی اين تاريخ با آنها شريک بودند. هميشه يک ملکه آنها را رهبری میکند، به جز دو مورد استثنا، شاه نفلو و شاه طوکی. که هر دو نيز دوران پر آشوبی را برای عفريتها ايجاد کردند. حدود صد هزار سال پيش در زمان شاه نفلو، پریهای اندکی که از دست جنيان فراری بودند به اين سرزمين پناه آوردند و شاه نفلو نيز به آنها جا و مکان داد و بخش از سرزمين درياچههای رويا را که تازه عفريتها کشف کرده بودند را به آنها بخشيد. اما آنها خيلی زود ديگر دوستانشان را هم به آنجا دعوت کردند و جمعيتشان بسيار زياد شد و درگيریهای با عفريتها مهاجر به آن سرزمين ايجاد کردند. عفريـتها معتقد بودند که پریها تخمهای آنها را برای ساخت پودر جادو میدزدند و پریها نيز معتقد بودند عفريتها بچههای نوزاد آنها را میدزدند تا از جادوی آنها استفاده کنند. بالاخره در جنگی سريع و کوچک پریها با استفاده از جادو عفريتهای مهاجر را شکست دادند و کل سرزمين درياچههای رويا را تصرف کردند. البته بعداً صلح برقرار شد، اما هيچ وقت سرزمينهای تصرف شده را پس ندادند.
پنجاه هزار سال بعد در زمان شاه طوکی گروه بزرگی از ديوان از کوهها گذشتند. اينبار آنها بودند که از دست آدميان فرار میکردند، شاه طوکی که از خصومت آنها با پريان آگاه بود، آنها را به سرزمين کوههای سياه فرستاد تا نگهبانی در مقابل حجوم احتمالی پريان باشند. در حالی که تازه داشت آتش جنگ بين عفريتها و پریها خاموش میشد، اين عمل شاه طوکی دوباره پریها را بدبين کرد. ديوها هم سری نترس داشتند و خيلی زود با پریهای درگير شدند. آنها از هيچ چيز نمیترسيدند و در مقابل جادوی پریها از طلسمهای مختلف استفاده میکردند و تازه متحدانی از جنيان را نيز با خود به آن سرزمين بردند که در جنگ با پریها خبره بودند. جنيان هر چند بعنوان سرباز ديوان وارد کارزار شدند، اما خيلی زود در بيابانهای بیانتهای غربی پخش شدند و خود را صاحب آنجا خواندند و هر غريبهای که جرئت میکرد به آنجا پا بگذارد را پشيمان میکردند.
در اين ميان ساکنان پيشين سرزمينها، يعنی غولها و اژدهايان نيز بودند که به شدت با هر نوع هجومی به سرزمينشان مقاومت میکردند، اما آنها معمولاً تکرو بودند و در مقابل لشکرهای ديوان و پريان، کاری از پيش نمیبردند. عفريتها هر چند در اين مدت سعی میکردند بیطرف باشند، اما بخاطر راه دادن به ديوان هميشه متحد آنها محسوب میشدند و پریها دل خوشی از آنها نداشتند. در عوض پريان توانستند با جنيان صلح کنند. ديوها نيز با عفريتها قرارداد اتحاد بستند و قدرتها کمی متعادل شد.
بيست و سه هزار سال قبل، اولين آدمیزاد پای از کوهها به اين طرف گذاشتند و فوری توسط عفريتها فراری داده شدند. آدميان چند بار ديگر هم سعی کردند از کوهها بگذرند. اما عفريتها و ديوها هر بار آنها را با کمک هم عقب راندند. حتی لشکرهای بزرگ آدميان نيز با هم دستی ديوها و عفريتها شکست خوردند و عقب رانده شدند اما پريان و جنيان موفق شدند چند تنی از آدميان را قاچاقی از کوههای قاف عبور بدهند. آنها میخواستند راز شکست ديوان را از آدميان بفهمند، اما آدمها بيشتر دوست داشتند راز جادو را از آنها ياد بگيرند و بعد آن را با طلسمهای که از ديوها ياد گرفته بودند ترکيب کنند و به اين ترتيب جادوگران بوجود آمدند که هر چند اندک بودند، اما هم ديوها و هم پريان از آنها میترسيدند. در زمان سليمان، هنگامی که پريان اين مشکل را به او گفتند: او گروه ديگری از آدميان را به آنجا فرستاد. زاهدان، مردانی که به قدرت درون میتوانستند با جادو و طلسم بجنگند. جنگی بزرگ بين جادوگران و زاهدان درگرفت و هر دو متحمل تلفات سختی شدند و زنده ماندگان آن جنگ، در کوهها و بيابانها پراکنده شدند تا تجديد قوا کنند.
از آن به بعد هر چند هيچ وقت دوباره جنگی بزرگ در نگرفت، اما هميشه درگيریها و نبردهای تک به تکی بين آنها بوده است که مردمان اين سرزمين از آنها داستانها ساختهاند.
اما بعد از سليمان، همه به اين نتيجه رسيدند که آدميان متحدان، نامطمئنی هستند و بهتر است هيچ وقت آنها را به اين سرزمين راه ندهند. بنابراين در زمان ذوالقرنين، پادشاهان بزرگ و افسانهای پریها و ديوها يعنی شمسالکوه و سرخموی متحد شدند و يعجون و معجون را که از مردمان زير زمين بودند، به قدرت طلسم و جادو، بيرون آورند و در مقابل لشکر او قراردادند و او را مجبور کردند ديواری به دور سرزمين آنها بکشد و از عبور از کوهها منصرف شود.
آن ديوار برای هميشه طلسمی شد تا سرزمين آنها از چشم آدمیزاد پنهان بماند. اما بعد از اين ماجرای بزرگ، دوباره بين پریها و ديوها اختلاف افتاد و جنگ و دعواهای قديمیدوباره شروع شد. اما جنگ و دعواهای مداوم اين دو قوم، تغييراتی در بقيه نيز بوجود آورد. هفدههزار سال پيش بالاخره «بزرگ گرز» توانست بين غولهای باقيمانده، اتحادی بوجود بياورد و بعنوان اولين پادشاه آنها تاجگزاری کند و از آن به بعد غولها بعنوان يک ارتش قوی و ضد طلسم و جادو میتوانستند با حضور خود نتيجه نبردها را تغيير بدهند.
در عوض عفريتها که قومی خانواده دوست و صلح جو بودند، از اين جنگ خسته شدند و کمکم خود را کنار کشيدند. جنيان نيز، بيشتر از آن نگران عمرهای درازشان بودند که بخواهند درگير چنين جنگهای بشوند و به بيابانهای خودشان پناه بردند. اما هميشه افرادی در ميان اقوام مختلف پيدا میشدند که سودای رهبری کل اين سرزمين را داشته باشند. صد سال پيش، «سياهزخم» ديو، يکی از سرداران ديوان چنين نظری داشت. اما تصميم گرفت راهی غير از جنگ را بيازمايد. او با حيلهگری سه دختر از سه پادشاه دزديد و به قلعه طلسم شده خود برد. دختر ملکه عفريتها، دختر شاه پريان و دختر ملک جنيان. او تصميم داشت اين سه دختر را به زنی بگيرد و به اين ترتيب خود را وارث سه پادشاهی اعلام کند.
در عوض سه پادشاهی فوری با هم متحد شدند. به سرزمين ديوان لشکرکشی کردند و لشکر پهلوانان ديو را شکست داده و قلعه را محاصره کردند، اما هيچ راهی برای ورود به قلعه نداشتند.
اما نتيجه سياسی دنيای آينده در درون قلعه در حال شکلگيری بود، سه دختر زندانی با هم دوست شدند و عقد خواهرخواندگی خواندند و با هم شرط کردند که اگر از آنجا جان سالم به در ببرند، صلح را برای هميشه بين اقوامشان برقرار کنند.
دست آخر لشکريان توانستند با رخنهای که يک آدمیزاد ماجراجو به حيله در طلسم ايجاد کرده بود، وارد طلسم بشوند و زندانيان را آزاد کنند. آنها تصميم داشتند که تا آخرين ديو را بکشند که ديوان به پادشاه غولها «بزرگ تن» پناه برند و او را واسطه و حکم قرار دادند. او آنها را مجبور کرد که مقصر اصلی را تحويل بدهند و قول بدهند که ديگر دست به دزدی و چپاول نمیزنند. و به آنها گفت که اگر يکبار ديگر چنين چيزی بشنود، خود نيز با لشکر غولها به جنگ آنها میرود. در عوض تا زمانی که به قول خود پای بند باشند از آنها دفاع خواهد کرد.
با حکميت «بزرگ تن»، جنگ تمام شد و «سياهزخم» در مقابل سه لشکر فاتح و سه دختر زندانی گردن زده شد. و لشکريان به خانههای خود برگشتند. سه دختر ارتباط خود را با هم حفظ کردند و هميشه بر نزاعها کوچک بين اقوام خود به سرعت رسيدگی میکردند و نمیگذاشتند که صلح بين اقوام به هم بخورد. آن دختر عفريت حالا ملکه عفريتها شد. آن دختر شاه پريان بعداً با يکی از پسرعموهايش ازدواج کرد و او را به پادشاهی پريان رساند، اما در زمان تولد اولين فرزندش از دنيا رفت. و آن دختر جنی، سلحشوری بزرگ شد و دست به ماجراجوئیهای بسيار زد و بالاخره بر اثر بيماری از دنيا رفت و تنها پسرش پادشاه جنيان شد.
با اين وجود، تلاش اين سه تن، صلحی شکننده را بين اقوام بوجود آورده بود و سالها است که کسی صحبت از جنگ نمیکند. ديوها هر چند در اين مدت دوباره قوی شدند و بعضی خبرهای ترسناک از سلاحها و طلسمهای جديد آنها به گوش میرسد. اما دست به هيچ کار خطرناکی نزدند و فقط به طور مداوم در حال تقويت خودشان هستند.
اما درست چند روز پيش که «بزرگ تن» دار فانی را ودا گفت، ناشناسی به قصر پريان دستبرد زده و دختر شاه پريان را دزديده است. فوری ديوها متهم شدند، اما آنها اين اتهام را رد میکنند و منتظرند تا پادشاه جديد غولها انتخاب شود و از آنها حمايت کند.
شاه پريان نيز از متحدان جنی و عفريت خود خواسته به او بپيوندند تا با هم دوباره به جنگ ديوان بروند.
در حالی که منديل داشت تاريخ پر فراز و نشيب سرزمينشان را توضيح میداد، ما از روی جنگلی طولانی پرواز میکرديم. هر چند جنگل خالی به نظر میرسيد اما گاهگداری میديدم که از کنار دهکدههای درختی با فاصله زياد رد میشويم. به نظر میرسيد منديل نمیخواست کسی ما را ببيند. هر چه پيش میرفتيم، دهکدهها نيز کوچکتر و فقيرانهتر میشدند دهکدههای اوليه از سنگ و چوب ساخته شده بود، اما کم کم جای خودشان را به دهکدههای حصيری دادند و آخرين دهکدهای که از نزديکيش رد شديم، چيزی نبود به جز چند لانه بزرگ از شاخ و برگ.
چند ساعتی از آغاز پرواز ما میگذشت، کمکم خستگی را در منديل مشاهده میکردم. بين حرفهايش فاصله میافتاد و کمی نفسنفس میزد. در زير پايمان جنگل به اتمام رسيد و کمکم علفزاری پديدار میشد. بالاخره منديل در کنار رودخانه پرآبی فرود آمد و تازه آن وقت بود که متوجه شدم واقعاً چقدر خسته است. چون بلافاصله روی زمين ولو شد و بالهای بزرگش را با خستگی توی آفتاب نيم روزی پهن کرد. صورت سبز و پر از آبلهاش از دانههای درشت عرق پوشيده شده بود.
من از درون کيسه چرمی همراهش يک ظرف جام مانند پيدا کردم و آن را پر از آب کردم و به او دادم. بدون يک کلمه حرف آن را لاجرعه سر کشيد و بعد گفت: «متشکرم، به آن خيلی نياز داشتم. اما بهتره تا من استراحت میکنم، کمی غذا پيدا کنی و اگر نه مجبورم خودت رو بخورم!» و بعد چشمهايش را بست.
با عجله به اطراف نگاه کردم. هر چند آنجا درختهای کمی داشت، اما پر از تپههای کوچک و بزرگ بود. علفها تا بالای زانوهای من میرسيد و به راحتی میشد در آن مخفی شد. اولين فکری که به ذهنم رسيد، فرار بود. اگر میتوانستم از اين عفريت جهنمی دور شوم به راحتی میتوانستم، خودم را زير درختها و لای علفها پنهان کنم.
در حالی که داشتم اين تصميم را مزهمزه میکردم، برای امتحان چند قدمی از منديل دور شدم. او هيچ واکنشی نشان نداد و من هم در حالی که سعی میکردم جلوی تند رفتنم را بگيرم، به سرعت به فاصلهام با او افزودم. وقتی ده، پونزده قدمی بيشتر برداشتم، برگشتم و به عقب نگاه کردم، او که روی زمين خوابيده بود، کاملاً لای علفها از چشم مخفی شده بود و من ديگر او را نمیديدم، بنابراين او هم نمیتوانست من را ببيند.
به سرعتم افزودم و به سمت رديف ديوار مانندی از بوتههای تمشک وحشی در پنجاه متریام رفتم. مطمئن بودم که اگر بتوانم خودم را به پشت آنجا برسانم، اولين گام موفق را در فرار برداشتم. تقريباً به آنجا رسيده بودم که حرکتی من را متوقف کرد. يک آهوی کوچک بود که در کنار بوتهها مشغول چرا بود و من تا آن لحظه نديده بودمش. هر دو بیحرکت ايستاديم و به هم خيره شديم. آهو مردد بود که فرار کند يا نه؟ و من محو اندامهای نازک و پاهای لرزان او شده بودم. اما حرکت بعدی از سمت هيچ کدام از ما نبود. از زير بوتهها تمشک، سايهای زرد رنگ، بيرون خزيد و به سمت آهو جهيد. آهو به سمت من فرار کرد، اما سايه دوم از چند متری من و لای علفها به سرعت بيرون دويد، آهوی بيچاره، سعی کرد دوباره تغيير مسير دهد اما سرعت کافی نداشت و اولی به او رسيد و گلوی او را به دندان گرفت و تازه آن وقت بود که توانستم آنها را تشخيص بدهم. دو ماده شير بزرگ جثه بودند.
در حالی که دو ماده شير، با دندانهای خونين بر بالای سر شکار تازهشان نشسته بودند و به من نگاه میکردند. قلبم داشت به شدت میزد، اما پاهايم توان حرکت نداشتند. حتی جرئت نفس کشيدن هم نداشتم. ايستاده بودم و به آنها خيره شده بود. بعد از مدتی که برای من قرنی گذشت، يکی از شيرها سرش را پايين برد و مشغول پاره کردن پوست نازک آهو شد و ديگری نيز به سرعت به او پيوست. قدری صبر کردم تا حسابی مشغول بشوند و بعد به آهستگی يک پايم را عقب گذاشتم و مکث کردم، و بعد قدم بعدی و بعدی را به عقب برداشتم. همانطور عقب عقب رفتم تا وقتی که يک فاصله بيست، سی متری بين خودم و آنها انداختم. بعد تازه برگشتم و در حالی که سعی میکردم سر و صدا نکنم، به سمت منديل برگشتم.
من شايد از دنيای جن و پری سر در نمیآوردم، اما آنقدر حيات وحش را میشناختم که بدانم در آن سرزمين اميدی به زنده ماندنم نيست. حداقل پيش منديل خيالم راحت بود که تا پايان جستجوی مسخرهشان من را زنده نگه میدارند. از نظر آماری نيز، به زندگی در قبيله آدمخوارها نسبت به زندگی در ميان شيرهای گرسنه، اميد بيشتری میرفت.
هر چه فاصلهام با شيرها بيشتر میشد، به سرعتم میافزودم، اما هر چند قدم با ترس به عقب برمیگشتم تا مطمئن بشوم که توسط آن جانوران وحشتناک تعقيب نمیشوم. تازه داشتم نفس راحتی میکشيدم، که در جا خشکم زد. آنجا بين من و چشمه يک شير نر عظيم جثه لای علفها به آرامی جلو میخزيد. سعی میکرد تا جای ممکن شکمش را به زمين بچسباند. اما برای آن هيکل بزرگ، کار سختی بود و تنها باعث میشد، کتفهای عضلانيش بيرون بزند. لازم نبود، مدتها وقت خودتان را صرف ديدن فيلمها مستند کرده بکنید، حتی اگر از يک بچه گربه نگه داری کرده باشيد هم اين رفتار شکار را میشناسيد.
شير مستقيم به سمت من میآمد، آهسته و آرام. اول فکر کردم که قصد حمله به من را دارد. اما مثل اينکه قبلاً توجهاش به چيز ديگری جلب شده بود. با ديدن من لحظهای مکث کرد، بعد دوباره شروع کرد به جلو خزيدن. چند ثانيه از ترس فلج شدم، ولی بعد فهميدم چه اتفاقی در حال افتادن است. آنجا بين من و شير، تنها بليط بازگشت من، منديل خسته با چشمهای بسته در انتظار غذا خوابيده بود.
برای لحظهای همه فيلمهای مستند شکار از جلوی چشمم رد شد. صحنههای که گوشتخواران بزرگ شکارشان را از پای در ميآوردند و بعد احمقانهترين توصيه يک مجری به ذهنم رسيد که نمیدانم در مورد مقابل با کدام حيوان وحشی حرف میزد و میگفت: بهترين راه برای مقابله با اين حيوانات، آن است که با سر و صدا و دستان باز به سمتشان بدويد. در اين صورت اين شانس کم را داريد که حيوان از شما بترسد و فرار کند.
هيچ راه چارهای نداشتم، يا اين راه حل جواب میداد و يا اينکه من غذای وعده بعد شيرها بودم. بنابراين در حالی که دستم را ديوانهوار تکان میدادم، به سمت شير دويدم و در همان حال فرياد میزدم:«منديل فرار کن, شير!» شير عصبانی سرش را بالا آورد و مستقيم به من نگاه کرد، و بعد با سرعت به سمتم دويد. با سرعت برگشتم و شروع به دويدن در جهت عکس کردم! صدای حرکت جثه سنگين وزن شير را میشنيدم، که داشت من را تعقيب میکرد. برای لحظهای برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم، شير درست پشتسرم بود، در همان لحظه پايم پيچ خورد و زمين افتادم و در آخرين لحظه شير را ديدم که بالهايش را باز کرده بود و روی من پريد. زير وزن سنگينش دست و پاهايم قفل شد. چشمانم را بسته بودم و منتظر بودم که شير با دندانها بزرگش رگ گردنم را پاره کند. بوی بد دهانش را میشنيدم و آب دهانش را حس میکردم که روی من میريخت.
اما هيچ اتفاقی نيفتاد. نفس حبس شدهام را بيرون دادم و آرام آرام چشمانم را باز کردم. سر شير با آن دندانهای بزرگ، آنجا روبروی صورتم بود و داشت به آرامی به چپ و راست تکان میخورد و با چشمهای بیاحساسش به من خيره شده و از لای دندانهايش خونآبهای سرازير بود. در پشت سرش بالها هنوز داشتند تکان میخوردند. برای لحظهای طولانی به اين وضعيت عجيب خيره شدهام و فکر میکردم، چه چيز آن غير واقعی است. بعد صدای منديل را شنيدم که پرسيد:«تو آن زير سالمی؟ من که گوشت دوست ندارم، اما به نظرت اين خوردنی است؟» و بعد بالها کنار رفت و سر شير با زاويهای عجيب کج شد. تازه آن وقت بود که ديدم تبر دست بلند منديل تا نيمه در فرق سر شير فرو رفته و او با زحمت در حال در آوردن آن است.
مدتی طول کشيد تا گيجی و وحشت از من دور شد و فهميدم چه اتفاقی افتاده است. منديل از سر و صدای من بيدار شده و درست در لحظه آخر از پشت سر به شير حمله کرده و با تبر او را کشته بود. آن شير بزرگ، حداقل دويست کيلو وزن داشت. با کمک منديل توانستم خودم را از زير بدن او بيرون بکشم. غرق کثافت شده بودم. نيمه بالای تنم به خون شير آلوده شده بود و نيمه پايينی به مايعی کمتر شجاعانه از خودم. منديل در حالی که سر تا پای من را برانداز میکرد، گفت:«بوی بدی میدهی! بهتر خودت را بشوری. چون تا رود بعدی فرسخها راه است.». نمیدانستم او اصلاً متوجه شد من چه فداکاری بزرگی برايش کردم يا فقط قسمت آخر ماجرا را ديده بود که من در حال فرار از دست شير بودم؟ اما جای صحبت کردن نبود، بهش يادآورد شدم که دو تا ماده شير هم کمی دورتر هستند و ممکن است باز هم شيرهای ديگری اين اطراف باشند. او فقط سری تکان داد و گفت نگران آنها نباشم و کسی حريف او و تبرش نمیشود. بعد در حالی که من وسط حوضچه کوچکی خودم را میشستم، بدون هيچ حرفی پر زد و رفت.
وحشت سر تا پای من را فرا گرفت. آيا وسط اين بيابان من را رها کرد و رفت. بعد از وقايع چند دقيقه پيش حتی میترسيدم از آب بيرون بيايم. در حالی که سعی میکردم، لباسهايم را همانجور که تنم هست، بشورم، با ترس و لرز به اطراف نگاه میکردم و با کوچکترين صدايي از جايم میپريدم. اما خوشبختانه او خيلی زود برگشت با يک کیسه پارچهای پر از ميوههای خوش آب و رنگ. هيچ وقت فکر نمیکردم از ديدن دوبارهاش اينقدر خوشحال بشوم. توی آفتاب و مقابل باد ايستاده بودم تا خشک بشوم و به آن هيکل نکره نگاه میکردم که يک سيب را لای دندانهای گرازيش خرد میکرد و به من که از سرما میلرزيدم نگاه میکرد و پوزخند میزد. بعد گفت:«برای يک آدمیزاد ريز نقش، کار شجاعانهای بود! تو جان من را نجات دادی و اين يادم میماند. اگر تا آخر سفر نخوردمت، خودم برت میگردانم، اين را قول میدهم.»
توی آن شرايط همين قول نيمبند هم برايم مثل يک دريچه اميد بود. بايد سعی میکردم، هر چه زودتر اين ماجرای عجيب و غريب را تمام میکردم و به اصفهان بر میگشتم. کمی کنار آب استراحت کرديم و از ميوههای که منديل جمع کرده بود، خورديم. اين فرصت به من اجازه داد تا لباسهايم را خشک کنم و منديل را هم کمی سر و حال آورد.
منديل برای جمعآوری ميوه دوباره رفت و من با احتياط به يک درخت تکيه داده بودم که متوجه آنها شدم. اول فکر کردم، يک دسته پرنده مهاجر هستند که دارند به سمت آب میآيند. اما بعد برقی فلزی در ميانشان ديدم و تازه آن وقت بود که يادم آمد، در اين سرزمين به غير از پرندهگان هم پرواز میکنند. نمیدانستم کی هستند، اما در نبود، منديل بايد احتياط به خرج میدادم، آرام آرام از آب کمی دور شدم و خودم را زير يک بوته خاردار پر از برگ مخفی کردم.
چند دقيقه بعد، آنها از راه رسيدند پانزده عفريت درشت اندام و ورزيده بودند بيشترشان به وضوح از منديل هم بزرگتر بودند. رداهای طلائی رنگ پوشيده بودند و شمشيرهايشان نيز در غلافهای جواهر نشان به گردنشان آويزان بود. در جلوی آنها کوربين با سينهای فراخ فرود میآمد.
بعد از فرود کمی سر و صدا کردند و بعد با جامهای طلائی از آب نوشيدند و قمقمههايشان را نيز از آب پر کردند. چند نفری از آنها به اطراف پراکنده شدند و حتی يکی از آنها تا کنار بوتهای که من زيرش مخفی شده بودم، آمد. اما ناگهان صدای فرياد کسی بلند شد. از صحبتهايشان متوجه شدم که لاشه شير را پيدا کردند. کوربين لاشه را از نزديک ديد و اعلام کرد که بدون شک آن جای زخم، به تبر بد ريخت منديل تعلق دارد و اين اطراف هيچ عفريت احمق ديگری سراغ ندارد که از چنين سلاح دور از شرافتی استفاده کند. اطرافيانش به حرف او خنديدند. بعد از کمی صحبت کردند، به اين نتيجه رسيدند که احتمالاً منديل و آن آدمیزاد بيريخت همراهش از آنجا رفتهاند. کوربين از اينکه بايد وقت با ارزشش را در تعقيب احمقها هدر بدهد، در حالی که میتوانست در قصر اوقات بهتری داشته باشد، حرف زد و بعد با هم پرواز کردند و رفتند.
حس بدی داشتم. از کوربين خوشم نمیآمد. رفتار او را در قصر ديده بودم و حالا اينجا بود که ما را تعقيب کند و احتمالاً بکشد. برای منديل نگران شدم، اما احتياط را از دست ندادم و از مخفیگاهم خارج نشدم. چند دقيقه بعد منديل را ديدم که با احتياط و با پروازهای کوتاه نزديک میشود. آن وقت فوری بلند شدم و خودم را به او نشان دادم. منديل فوری به سمتم پرواز کرد و شروع کرد به پرس و جو. من هم برايش توضيح دادم که آنها کی بودند و چی گفتند و در آخر از منديل پرسيدم «به نظرت چرا کوربين به دنبال ما است؟». منديل با تعجب من را نگاه کرد و گفت:«چرا که نه؟ او احتمالاً نزديکترين فرد به توطئهگر است!» وقتی قيافه متعجب من را ديد، تازه يادش آمد که احتمالاً آن بخش از داستان را برای من تعريف نکرده است. برای همين ادامه داد:«مادرش. او زمانی ملکه بوده است. در واقع او خواهر کوچکتر، ملکه ما است. زمانی که ملکه در دستان سياهرخم اسير بود، مادرشان مرد و چون کسی از جای ملکه خبر نداشت، خواهر کوچکترش را بعنوان ملکه انتخاب کردند. بعد که ملکه برگشت، شورا او را مجبور کرد که مقامش را به خواهر بزرگتر تحويل دهد و او با دلخوری اين کار را کرد. اما هميشه گروهی بودند که میگويند او حق نداشت چنين کاری بکند و تقدير او را برای ملکه شدن انتخاب کرده است و همين افراد هميشه دور و بر او را پر کردهاند و مشغول توطئه کردن برای بازگرداندن او به قدرت هستند. و مطئمن هستم، اينبار هم دست آنها توی کار است چون پدرم هميشه تعريف میکرد که او در زمان ملکه شدنش هم سعی داشت روابط حسنهای با ديوها برقرار کند و از اينکار تا زمانی که مشخص شد ملکه اصلی در دستان سياهزخم دیو اسير است، دست برنداشت.»
منديل سپس آهی کشيد و گفت:«آدمیزاد، بايد مواظب خودت باشی. من شايد حريف کوربين بشوم، اما آنهای ديگر از زبدهترين نيروهای گارد طلائی بودند. همه از جوانهای رشيد و پر قدرت هستند و من تنهائی حريف همه آنها نمیشوم.» بعد مکثی کرد، نگاهی به من کرد و گفت:«تو شايد دل شير داشته باشی، اما برای جنگ با آنها به زور يک غول و حيلهگری يک اژدها نياز داری!»