بالاخره اسباب کشی به منزل جدید تمام شد. «در اسباب کشی همان لذتی است که در مسافرت است» یادم نیست این جمله از کی بود، اما نقل قولی بود در یکی از سرفصلهای کتاب بسیار دوست داشتنی «خانواده من و بقیه حیوانات» و همیشه در اسباب کشیهای دوستان ورد زبان من بود. اما از آنجا که خودم ساکن خانه اجارهای نبودم، کمتر این لذت را درک میکردم. تا اینکه بر اثر نفرین دوستان و فراز و نشیب زندگی، بالاخره دچار آن شدم.
یادم میآید دو سال پیش در همین ماه، با اشک و آه کتابهای را از گوشه و کنار خانه قدیمی جمع میکردم و درون کارتنهای که با زحمت از بقیه اعضای خانواده قرض گرفته بودم، میگذاشتم. در هر جای خانه میشد ردی از کتابهای من پیدا کرد. از کمد شخصی لباسهایم گرفته تا کمدهای دکوری اتاق پذیرایی و یا طاقچههای تزئینی اتاقهای قدیمی. مشکل اینجا بود که داشتیم به خانهای با فضای کوچکتر نقل مکان میکردیم که تقریباً فضای برای کتابهایم نداشت. و همه خانواده با اصرار درخواست میکردند که کتابهایم را به حراج بگذارم و از شرشان راحت بشوم. بدون آنکه بدانند این درخواست سادهشان برای من چقدر دردناک است چیزی در حد درخواست قطع رابطه با یک دوست نزدیک.
با این وجود من لجوجانه به کتابهایم چسبیدم و حتی حاضر شدم در فضائی کوچک و بهم فشرده منزل اجارهای، آنها در قفسهای کارتنیشان بازداشت کنم، اما دل از آنها نکنم.
وقتی بالاخره بعد از نزدیک به دو سال اسباب کشی کردیم به خانه جدید و فضائی کمی بیشتر پیدا کردم، بالاخره توانستم کتابهایم را از قفسهای کارتونیشان در بیاورم، لحظات خاطره انگیزی بود. مثل لذت ناب تجدید دیدار با دوستان قدیمی. هر چند این دوستان قدیمی باحالتی قهرگونه ساکت و اخم آلود بودند. اما من تک تک آنها را در آغوش گرفتم و خاطراتم را با آنها تجدید کردم.
کتابهای ۲۵ تومانی ژول ورن من را برد، به دوران مدرسه و زمانی که از پول تو جیبی هفتهای ۵ تومان پس انداز میکردم تا بتوانیم بعد از یک ماه و نیم الی دو ماه یک کتاب جدید از ژول ورن بخرم و با او به مسافرتهای عجیب و غریب بروم. از سفر پر هیجانی به همراه قهرمان دوست داشتنیش «میشل استروگف» در استپهای روسیه و یا مسافرتی سریع در «هشتاد روز به دور دنیا» با آقای فاکس خونسرد و سفرهای طولانی در اعماق دریا و یا دل زمین یا سفر رفت و برگشت به ماه به همراه چندتا پروفسور جالب! اما از همه جالبتر سفری طولانی به دور دنیا با «فرزندان کاپیتان گرانت» بود. بدون شک میتوانم بگویم اگر هلهوله خور نشدم، تقصیر ژول ورن بود که این لذت کودکی را از من گرفت!
وقتی «ماجراهای هاکلبری فین» را در دست گرفتم، به یادم آورد که چطور آن را در تابستان سالی که دوم راهنمائی را تمام کرده بودم، خریدم. سالی که پدر و مادرم به حج رفته بودند و ما مدت طولانی در منزل خالهام در تهران ساکن بودیم و کتاب را هم از فروشگاه سپه تجریش خریدیم و برایم خیلی جالب بود که چنان فروشگاهی محصولاتی مثل کتاب هم ارائه میکرد. اما این شروع دوستی من و هاک بود، و هر چند من تمام کتابهای مارک تواین را خریدیم، اما هیچکدام برای من هاکلبری فین نشد و سالهای سال، این کتاب را دوباره خوانی کردم و هر بار هم از ماجراهای پر فراز و نشیبش لذت بردم.
مجموعه «کوههای سفید»، من را به کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برد. جائی که در آخرین سالهای نوجوانی کشفش کردم و با ولع بسیار در حالی که دیگران خودشان را برای امتحانات سال سوم راهنمائی و تعیین رشته آمده میکردند، یکی یکی آنها را میخواندم.
در حالی که در دبیرستان، بیشتر دوستانم یا به دنبال دختر بازی بودند یا کلاسهای کنکور، من به همراه روباتهای آیزاک آسیموف سال به سال از زمین دورتر میشدم، تا در آیندهای دور آن را دوباره کشف کنم. «سمک عیار»، داستان مردانگی و کشور دوستی را یادم داد و من را با داستانهای ملی آشتی داد و داستانهای هوارد فاست، داستان پر افتخار مبارزه برای آزادی را نشانم داد. با دنیای دیکنز آشنا شدم و باب یک دوستی طولانی با «دیوید کاپرفیلد» باز شد. هر چند هیچ وقت یاد کارتن قهرمان دوست داشتنی «داستان دو شهر»ش را فراموش نمیکنم و صد البته الیور کوچولو را. با ویکتورهوگو آشنا شدم و با «مردی که میخند»ش به گریه افتادم و با «گوژپشت نتردام»ش عشق را درک کردم و با «بینوایان»ش فهمیدم که رذالت و نودوستی ربطی به فقر و ثروت ندارد. و این فردریک فورسایت بود که با داستانهای بینظیرش دنیای جنگ سرد را به خواب شبهای من میآورد. با «گریز راه شیطان»ش به استادان خدعه تعظیم کردم و با «سازش چهارم»ش به اهمیت ضدجاسوسی پی بردم و «سگهای جنگ»ش من را به دنیای مزدوران برد. هر چند این «غازهای وحشی» دانیل کارنی بود که آفریقا و مزدوران را بهتر به من نشان داد.اما دنیای من ناگهان با خواندن «برادران شیر دل» رنگ فانتزی به خود گرفت. و «امیر ارسلان رومی» قهرمان ملی من شد. «خانه اموات» داستایوفسکی هر چند برای آن سن کمی زود بود، اما خواندش زیر نیمکت کلاس درس، کمبود هیجان کار استاد بزرگ را تکمیل میگرد. برای جنگ در «مانور پاییزه» شرکت کردم تا راز «قلب لشکر ششم» را بفهمم. اما یکی از قشنگترین کتابی که در میدان جنگ واقعی به دستم رسید، کتاب «ببر کاغذی» بود که هیچ ربطی هم به جنگ نداشت. هر چند از نق زدنهای همیشگی همینگوی خوشم نیآمد، اما «تپههای سبز آفریقا» را دوست داشتم.
ورود به دانشگاه، اما منبعی گسترده از کتابهای کتابخانه در اختیارم گذاشت و کم کم نیز کمکم کرد که از نظر مالی مستقل بشوم و بتوانم کتابهای بیشتری بخرم. وقتی هم کلاسیهایم داشتند کتابهای فیزیک دانشگاهی را بالا و پایین میکردند، من همراه آرتور سی.کلارک، به دنبال کشف «راز راما» بودم و در حالی که در رشته کامپیوتر درس میخواندم، با جان گریشام به رشته حقوق علاقه مند شدم. گراهام گرین به من درس انسان شناسی دارد. زیر نظر شرلوک هلمز و پوآرو کارآگاهی را یا گرفتم هر چند مایک هامر هم بود با آن درسهای سخیفش. از ترجمههای متفاوت ذبیح الله منصوری یاد گرفتم که آدم با زبان عشق میتواند از سد زبان انگلیسی هم بگذرد. همراه «سینوهه» به مصر باستان رفتم و با «کنیز ملکه مصر» آشنا شدم که نتیجهاش شد «فرزند نیل»! هر چند با «اسپارتاکوس» با رومیان جنگیدم اما آخر سر از کاخ «نرون» سر در آوردم همراه با چهار تفنگدار معروف دوما به جنگ اسپانیایی ها رفتم. هر چند سروانتس و دن کشیوت جلویم در آمدند. اما از ملکه «فتنهگر» انگلیس کمک گرفتم تا بتوانم «جراح دیوانه» آلمانی را ملاقات کنم و رازهای «قبل از طوفان» را از او بشنوم. پوشکین من را با دختر سروان آشنا کرد و چخوف با جن و پریهای سر خوش روسی! و صمد بهرنگی با داستانهای ناب ایرانی! اما این «پاپیون» بود که عشق من را دزدید و مجبورم کرد سالهای طولانی زندان را در کنارش به خوشی سر کنم. با این وجود کمتر کسی است که داستان بلند ده جلدی «پاردایانها» را خوانده باشند و عاشق شوالیه پاردایان سرخوش نشود. در حالی که دوستانم تنها از جلوههای ویژه فیلم داستان بیپایان تعریف میکردند، من محو ریزهکاری های کتابش شده بودم. و به یاری دوستی عاشق سینما کلی فیلم نامه هیچکاکی خواندم. اما هیچ چیز بهتر از آن نبود که مثل «ابلوموف» توی تخت بخوابی و جنگ «شمال و جنوب» را مشاهده کنم و از «چارلستون» برای «اسکارلت اوهارو» دست تکان بدهم. اما بهمن بیگی من را از تخت پایین کشید و به دنیایی ایلیاتی برد تا برای جنگ در کنار «سردار جنگل» آمده بشوم. هر چند من خودم به «شناسایی و شکار جاسوس» بیشتر علاقه داشتنم. اما چه کنم که دوست ندارم در آخر به خاک یونان گزارش بدهم.
سربازی اما، داستانی متفاوت داشت. انبوهی از کتابهای دست دوم میدان انقلاب تهران را برایم به همراه آورد و بخصوص «زمین نو آباد» و آشنائی با شلوخوف را. زمستان طولانیش به من اجازه داد که شاهنامه را از اول تا به آخر بخوانم و به دنبال بهمن و سام و فرامرز و حمزه و بقیه نامهها بیفتم و کمدی الهی و ایلیاد و ادیسه را خواندم تا ببینم خارجیان در نامههایشان چه میگویند.
اما با پایان سربازی، دنیا رنگ دیگری گرفت. یا باید به دنبال «موفقیت» و «جادوی فکر بزرگ» میبودم و یا به دنبال «کیمیاگر». هر چند من راه «کیمیاگر» را انتخاب کردم و از «دشت ستارگان» گذشتم و تا «کوه پنجم» و «کنار رودخانه پیدرا» رفتم. اما «ورونیکا» من را برگرداند. ولی بیشترین کمک را مطمئنان لوسی ماد مونتگمری کرد که من را با کلی دختر شاد و سرزنده آشنا کرد از «آن شرلی« گرفته تا «سارا استنلی» و دختران خانواده کینگ و یا ماری از ماه جدید! بیخود نیست که بعد از آن تمام دختران اطرافم رنگ باختند و من از فکر ازدواج فراری شدم.
هر چقدر رنجهای زندگی واقعی بیشتر میشد، دلم میخواست از آن، بیشتر فاصله بگیرم. به «نارنیا» سفر کردم و از چوب جادوی «هری پاتر» کمک گرفتم. به دنبال کمربند «دلتورا» رفتم، اما در نهایت این «ارباب حلقهها» بود که نجاتم داد و مایکل کرایتون مرحوم که من را بعنوان «سیزدهمین جنگجو» به «سرزمین مردهخواران» برد، تا در زیر «خورشید تابان» من را «طعمه» آخرین بازمانده «پارک ژوراسیک» کند. خوشبختانه ایتالیو کالوانیو آنجا بود و من را با «بارون درختنشین» همراه مسافر شب زمستانیش فراری داد تا با «ویکونت دو نیمه شده» و «شوالیه نا موجود» آشنا شوم. و همراه سوفی به دنیای یوستین گودرو رفتم و «دختر پرتغال فروش» برایم «راز فال ورق» را گفت. اما زندگی در کنار «قبیله خرس غار» چیز دیگری بود.
همه اینها را گفتم تا بدانم اگر روزی قرار شد به «جزیره رویایی» توم نیل سفر کنم، کدام یک از کتابهایم را باید همراه خودم ببرم.
اما پایان سرنوشت کتابهایم زیاد جالب نیست. آنها که شکل ظاهر خوبی داشتند سر از کتابخانه کوچک سالن در آوردن و بقیه تبعید شدن به کمدی دیواری اتاق خواب و من ماندم و آرزوی داشتن یک کتابخانه شخصی تر و تمیز
سلام,چقدر خوشبحالتون,چقدر بلدین.چقدر کتاااب اینجا خوابیدن,اونوقت من واسه هشت تاهزاری دیروز نتونستم رمان شرق بنفشه ودور دنیا رو بگیرم:'(
حقیقت ماجرا این است که اینها حاصل سالها جمع آوری عاشقانه کتابها است. در طی این سالها، زمانهای بی پولی فراوانی بوده است. از دوران مدرسه راهنمایی و دبیرستان که مجبور بودم یک ماه و نیم پیاده بروم و بیاییم از خیر تنقلات بگذرم تا ۵ تومانهای هفتگی را روی هم بگذارم و بشود ۲۵ تومان و یک کتاب ژول ورن بخرم.
در دوران سربازی هم بی پولی آنقدر شدید بود که کلا دور خرید کتاب نو را خط کشیده بودم می رفتم بازار کتابهای دست دوم و کتابهای کاغذ کاهی قدیمی را میخریدم و میخواندم و بعضا دوباره می بردم و می فروختم!
خلاصه عاشق بودن سخت است. و زیباییش هم در همین سختی اش است. 🙂