روز نو

 «پای رضا شکسته!» داشتم از دکل اصلی پایین می‌رفتم تا سبزی‌ها را به آشپزخانه تحویل دهم که اسماعیل اين خبر را به من داد. فکر می‌کنم از حرف زدن به زبان فارسی آنقدر خوشحال بود که نمی‌توانست قیافه آورنده یک خبر بد را به خود بگیرد. دستگیره کِشنده را رها کردم و به آرامی خودم را به یکی از تور‌های کنار دکل چسباندم. او هم که یک استوانه کود شیميايي در دست داشت، در سمت مقابل روی تورها ايستاد.

«چه بلائی سرش اومده؟»
«یک لوله از جاش در رفته و خورده بهش. شانس آورده که توش بخار نبوده و اگر نه حسابی می‌سوخت»
«بنده خدا!(ادامه مطلب)

Scroll to top