باربر «شادترین همسفر» با ضربهای آرامی به «آخرین ایستگاه» متصل شد. ایرج با خستگی صدای مراحل مختلف اتصال را پیگیری میکرد و بیصبرانه منتظر بود که محموله جدید را دریافت کند. آمدن این باربرها هیچ هیجانی نداشت. آنها با بار غیر جاندار میآمدند، بنابراین میتوانستند بدون محدودیت از کانالهای ابرفضا استفاده کنند. مسافرتی که برای یک آدم زنده، شاید شش ماه طول میکشید برای این باربرها کمتر از یک روز به طول میانجامید. و دلیل ارزانی حملشان هم به همین خاطر بود. آنها معمولاً بارهای کم ارزش را حمل میکردند. هر چند هر محموله که به این ایستگاه میرسید، یعنی توانسته هزینههای گران قیمت حملش را به شرکت بپردازد. با این وجود ایرج بیشتر محمولههای تشریفاتی را دوست داشت. با گاردهای افتخار و مسافران کنجکاو، که همیشه میتوانست به راحتی آنها را تحت تأثیر قرار دهد. اما محمولههای این باربر، فقط کار بودند و کار.
بالاخره اتصال تکمیل شد. درب باربر به آرامی باز شد و با اشاره ایرج، روباتهای شروع کردن به تخلیه محموله. او هم میبایست از بالای سر آنها تکتک محمولهها را کنترل و دریافت آنها را در سامانهاش تایید میکرد. آذوقه مورد نیاز، آب آشامیدنی، مایع شستشو دهنده، اکسیژن، سوخت، مواد بهداشتی همگی با ظرفیت هشت نفر برای یکصد و هشتاد روز آتی. و در انتها تنها محموله قابل توجه و در واقع هدف اصلی باربر توسط روباتهای تابوتبر به آهستگی از راه رسید.
در حالی که تابوتها به آرامی و به همراه روباتهای فیلمبردار از مقابل او میگذشتند، ایرج با کنجکاوی شروع کرد به خواندن مشخصات تابوتها که هر کدام داستان و دستور خاص خودشان را داشت و ایرج میبایست دستور مناسب را نیز برای آنها صادر میکرد.
– کریشنا موریا، فرمانده شجاع مردم سیاره زندگی سبز که سالها قهرمانانه در مقابل نیروهای مهاجم سیاره سورین مقاومت کرد و بالاخره به دست یک خائن به قتل رسید. پخش در رودخانه
این نوع تابوتها کم دردسرترین بودند. آنها در مبدأ تبدیل به خاکستر میشدند و بعد خاکستر در یک کوزه طلائی به ایستگاه فرستاده میشد. دردسر فقط پیدا کردن رودخانه مورد نظر و ریختن خاکستر در آن بود، آن هم جلوی چشم دوربین فیلمبردار. اما کریشنا موریا حتماً یک قهرمان سیارهای بوده که این گونه از او قدردانی شده است.
– چانگسو چو، رهبری بزرگ برای مردم سیاره زردطلایی که آنها را برای رسید به اهداف بزرگ رهبری کرد. آويزان از صخره.
از اتفاق ایرج در مسیر آمدند به ایستگاه، از سیاره زردطلایی هم عبور کرده بود. سیارهای به شدت فقیر و خشک که مردمش برای رسیدن به آبهای شیرین زیر زمینی و معادن پربار الماس، زحمات زیادی میکشیدند. آنها یک نظام بدون طبقاتی داشتند و یک رهبر پیر که از محبوبیت زیادی بین زیردستانش برخوردار بود و حالا در این تابوت برای همیشه خوابیده بود. ایرج میدانستند که شرکت برای فرستادن تابوتها به ایستگاه آخر، هزینه بالایی از فرستنده میگیرد و مردم آن سیاره باید کلی از هزینههای جاری زندگیشان زده باشند تا بتوانند رهبر محبوبشان را به اینجا بفرستند. به خصوص که مجبور بودند کل جنازه را در یک تابوت بزرگ نقرهای به اینجا بفرستند که وزن زیاد و بالطبع هزینهای بالای هم در برداشت.
– دالای لامای بزرگ سیاره نبت، روحانی کبیری که با روح بزرگش توانست به جنگهای درون سیارهای خاتمه دهد و نبت را به سرزمین آرامش و زندگی تبدیل کند. غذای پرندگان.
این یکی هم کار سختی بود. پیدا کردن پرنده این روزها سختتر و سختتر میشود. ایرج فوری یک دستور به روباتهای تجسسی برای پیدا کردن پرندگان لاشهخوار داد. طی مدت اقامتش در ایستگاه یاد گرفته بود که باید به آداب مردم مختلف با احترام برخورد کند. به خصوص که تمام حرکتهایشان زیر ذرهبین دوربینهای روباتی بود و معلوم نبود چند میلیون انسان آنسوی کهکشان در حال تماشای شما هستند. در ایستگاه افسانههای زیادی در مورد کارمندان خلافکار ایستگاه بود. شرکت به سختی با آنها برخورد میکرد و حتی طبق قرارداد کار مجاز بود آنها را به سیارهای فرستنده تحویل بدهد تا با خلافکار مطابق قانون خودشان رفتار کنند. حتی داستانی بود از کارمندی که توانسته بود در بین راه از دست کارآگاهان شرکت فرار کند. اما مردم سیارهای که به قهرمانشان توهین شده بود، یک آدمکش اجیر کردند تا او را دستگیر کند و بعد او را در مواد مذاب سوزانده بودنش. ایرج هیچ وقت این طرز تشیع جنازه را دوست نداشت. اما اینجا فقط یک اجراکننده بود و نه یک تصمیم گیرنده، بنابراین تابوت نقرهای را به سردخانه انتقال داد تا جنازه برای پرندگان تازه بماند.
– هانریش کستنر. مخترع ماشین پلاسمای دوبل آتشین سبزکننده، و پدر علم پلاسمای زایشزا. بزرگ مردی از اتحادیه سیارهای سیناخ، برنده دوباره جایزه مانفول آگاگا در رشته زیستفرافیزیک. مرداب.
تقریباً هر دانشجوی فضانوردی اسم هانریش کستنر را در درسهای زیستفیزیک خوانده است. اما مرگ حتی بزرگان علم را هم مستثنا نمیکند. هانریش کستنر بزرگ هم به ایستگاه آخر رسیده بود. ایرج توقع داشت برای چنین مردی، حداقل یک مراسم تشیع جنازه مناسب برگزار میشد. اما به جز چند روبات فیلمبردار که روی برخی از آنها علامت شبکههای پخش جهانی دیده میشد، هیچ مشایعکنندهای همراه تابوت نبود. مسلماً افراد زیادی دوست داشتند تشیع جنازه او را ببینند. به خصوص که روش خیلی خاصی برای خودش انتخاب کرده بود. از اتفاق ایرج چند وقت پیش در یک پرواز ارتفاع پایین یک مرداب بزرگ پیدا کرده بود و تصمیم گرفت مراسم خوبی برای استاد برگزار کند.
– حامد بهشتی، سیاستمداری صدیق و مبارز که طول دوران طولانی زندگیاش به دولت و ملت سیاره ناریا خدمات بسیاری کرد. صحرای مقدس.
باید قبول کرد که جنازه سیاستمداران کمتر به ایستگاه آخر میرسید. معمولاً همکارانشان سعی میکردند با استفاده از مرده آنها، پیروزیهای جدیدتری به دست بیاورند. اینکه حاضر شدند جنازه یکی از خودشان را به این فاصله دور بفرستند، نشان میداد که احتمالاً دوران طولانی خدمتش باعث شده از محبوبیتش بسیار کاسته شود و کمتر کسی حاضر بوده با جنازه او عکس یادگاری بگیرد. اما مشکل ایرج این بود که پیدا کردن یک جا در صحرای مقدس اصلاً کار سادهای نبود. باید از یک برنامه تخصصی برای پیدا کردن یک فضای خالی در وسط آن صحرا استفاده میکرد. جای شکرش باقی بود که سیاستمدار سابق زیاد بلند قد نبود.
– والدمار اولندنبورگ. کاشف بزرگ سیارات برونی، دارای سه مدال اکتشافات فضایی از کنفدراسیون تجار بین سیاراتی، سهامدار و مدیر شرکت بزرگ شبهزمینساز . قایق آتشین.
ایرج لحظهای مکث کرد. بودن در آخرین ایستگاه این بدی را داشت که معمولاً دیرتر از همه از اخبار مطلع میشدی. اولندنبورگ کاشف بزرگی بود و شرح اکتشافات طولانی او هر بچه مدرسهای را به هیجان میآورد. در حقیقت ایرج هم مثل خیلی دیگر از همکارهایش تنها به عشق تبدیل شدن به یک اولندنبورگ دیگر به فضانوردی علاقهمند شده بود و به فضا آمده بود، ولی در نهایت سر از اینجا در آورده بود. چون بعداً فهمید تقریباً اکثر سیارات قابل سکونت قبلاً توسط دیگران کشف شده است. عجیب بود که شرکت به آن بزرگی حاضر نشده بود یک مراسم تشیع مناسب و مجلل برای این قهرمان بگیرد.
چیزی که ایرج را نگران میکرد، سرمایهگذاری و سهامی بود که به عنوان پاداش ضمن کار از شرکت شبهزمینساز به او تعلیق میگرفت. اولندنبورگ سالها بود که دیگر دست از اکتشاف برداشته بود و مدیریت شرکت شبهزمینساز را به دست گرفت بود. این شرکت بزرگ وظیفه داشت تا سیارات قابل سکونت را کشف و با یک برنامه تجاری عالی آن را به زیستگاه میلیونها انسان جدید تبدیل کند. این روند مراحل پیچیدهای داشت. ابتدا باید سیارات مناسب کشف میشد، سپس تیمهای تحقیقاتی به آن اعزام میشدند تا یک دلیل تجاری مناسب برای آن سیاره پیدا کنند. برخی سیارات از نظر ترکیبات معدنی مناسب بودند. بعضی از نظر جذب انرژی و برخی به خاطر طبیعت و زیستگاه زندگیشان. البته اولندنبورگ آدم خلاقی بود. معروفترین مثالی که از او میزنند، سیاره مصر است. یک سیاره کاملاً بیابانی با جاذبهای برابر دو/سوم استاندارد. بدون منابع معدنی با شرایط طبیعی ضعیف و انرژی گران قیمت. اما او توانست از آن یک فرصت عالی بسازد و با تبلیغ روی جاذبه کم آنجا برای افراد سنگین جثه و کهنسال، آنجا را به یک سیاره ویلایی گران قیمت تبدیل کند که تنها افراد سرشناس و ثروتمند قادر بودن در آنجا صاحب ویلا شوند.
ایرج چند سال پیش روی یک سیاره پر از آب سرمایهگذاری کرده بود و حال با تردید داشت فکر میکرد حالا بدون آقای اولندنبورگ کبیر، هیچ وقت پروژه ساخت سازههای شناور مسکونی در آنجا به سرانجام نرسد و پسانداز بازنشستگی او از بین برود. با تأسف سری تکان داد. و همان موقع یک درخواست برای یک قایق کوچک چوبی به مسئول تدارکات فرستاد. این جور چیزها گران بودند، اما از هر چه بگذریم، ایستگاه آخر هم جزئی از املاک آقای اولندنبورگ محسوب میشد.
– سیاهسر دورانداز، پدری مهربان، همسری دلسوز و تاجری موفق از اتحادیه تاجران پیشتاز. .درخت.
ایرج اسمهای عجیب زیادی در طول اقامتش در ایستگاه شنیده بود. اما این یکی از همه عجیبتر بود، از همه مهمتر اینکه مشخص بود پدر یا همسر بودن دلیل فرستادن جنازه به اینجا نبود. ایرج هر چند تا بحال اسم او را نشنیده بود اما سیاهسر بدون شک باید تاجری موفقی باشد که ارث هنگفتی برای فرزندان و همسرش به جا گذاشته و آنها نیز احتمالاً برای رقابت و نشان دادن جایگاه خود به اطرافیان مجبور بودند جنازه او را به اینجا بفرستند. هر چند او را در یک تابوت بامبوی ارزان قیمت قرار داده بودند، اما در هر صورت فرستادن او تا همینجا نیز بسیار گران پایشان در میآمد.
سیاهسر بدون شک به پای هیچ کدام از جنازههای قبلی نمیآمد. اما احتمالاً به همان اندازه آنها در طول عمرش تلاش کرد و ریسکهای و خطرهای مختلفی را پشت سر گذاشته تا توانسته چنان ثروتی به دست بیاورد که فرزندانش را مجبور به ارسال جنازهاش به آخرین ایستگاه کند. ایرج تصمیم گرفت به جنازه او هم به اندازه قبلیها احترام بگذارد. هر چند تمام حرکاتش توسط یک روبات ارزان قیمت فیلمبرداری برای وراث به نمایش گذاشته میشد.
این روباتهای پرنده چند سالی بود که مد شده بود. قبلاً از اینکه اولندنبورگ آخرین ایستگاه را خریداری کند، شرکت کوچک آخرین ایستگاه یک کسب و کار خانوادگی بود که مدیرانش وقتی دیدند کار زیاد به صرفه نیست، دست به تقلب گستردهای زدند. آنها جنازههای زیادی را از سیارات مختلف با هزینههای گران جمع میکردند، اما تقریباً اکثر آنها را به خاکستر تبدیل و در میان فضای بین سیاراتی پخش میکردند. وقتی خبر چنین جنایتی در کهکشان پخش شد، شرکت آنها به سرعت ورشکست شد و کسی فکر نمیکرد دیگر بشود چنین کسب و کار پر سودی راهانداز کرد. اما اولندنبورگ شرکت آنها را به طور کامل خرید و سپس به باربرهای بدون خدمه تجهیز کرد تا سرعت سفرها بسیار بیشتر و ارزانتر شود. برای اینکه نگرانی افراد را هم برای تقلب از بین ببرد، ترتیبی داد که همیشه حداقل یک روبات فیلمبردار از لحظه تحویل جنازه تا تشیع همراه تابوت باشد و افراد خانواده متوفی بتوانند لحظه لحظه این زمان را ملاحظه و ضبط بکنند.
با این کار آخرین ایستگاه به شدت سودآور شد و دوباره سیل جنازههای گران قیمت به سمت آن راه افتاد. ایرج که به خوبی از ظرفیتهای محدود ایستگاه با خبر بود. با دقت تمام برنامهها را هماهنگ کرد. فردا صبح یک شاتل جنازهها را به سطح سیاره بهشت موعود میبرد. و در آنجا تحویل روباتهای تشییعکننده میداد. سطح رادیواکتیویته شده سیاره اجازه حضور انسانها بدون تجهیزات سنگین ضد رادیواکتیو را نمیداد. بنابراین در مواردی که تشیع کنندهای همراه جنازهها نبود، فرستادن همراه انسانی به صرفه و لازم نبود.
در نهایت جنازه چانگسو رهبر سیاره زردطلایی به ارتفاعات منتقل میشد تا در آنجا در یک تابوت چوب اعلا از دیواره کوه آویزان شود. چند سالی طولی میکشید تا تابوت بپوسد و اسکلت پخش زمین شود.
خاکستر کریشنا موریا توسط یک پهباد بروی رودخانه مقدس ریخته میشد. اگر روباتهای تجسسی میتوانستند تا فردا یک دسته پرنده لاشهخوار پیدا کننده، جنازه دالای لاما نیز در اختیار آنها قرار میگرفت تا گوشت را از استخوان پاک کنند. استاد هانریش کستنر بزرگ این شانس را داشت که مانند اعقاب دورش درون مردابی مدفون گردد و حامد بهشتی میبایست در قبری کوچک درون صحرای مقدس به خاک سپرده شود. در نهایت سیاهسر دورانداز درون کفنی پارچهای پیچیده میشد و از یکی از درختان مقاوم در برابر رادیواکتیو آویزان میشد تا به مرور بدنش پوسیده یا خوراک حیوانات و حشرات گردد و والدمار اولندنبورگ کبیر درون قایق کوچک آتش گرفتهای به اقیانوس بزرگ سپرده میشد تا آخرین سفر اکتشافش را انجام دهد.
ایرج در حالی که از پنجره به سیاره آبی زیر پایش نگاه میکرد، با خود فکر کرد همه این جنازهها مسیر طولانی را از جای جای کهکشان تا اینجا طی کردهاند تا جنازهها به سیاره مادر بازگردد و طبق رسوم اجداد دورشان دفن گردند. شاید روح پر تلاطم این رهبران، فرماندهان و مدیران که تمام عمرشان را به مبارزههای مختلف پرداخته بودند، بالاخره در آرامش ابدی به بهشت برسد. در حالی که آن پایین سیاره مادر سالیان دوری است که خود مرده است و تبدیل به یک جهنم سوزان رادیواکتیو شده است.
پایان
مجید دهقان
ساعت 11:30 دهم اسفند 1391
پ.ن: این داستان را در آخرین لحظه در مهلت تمدید شده مسابقه آکادمی فانتزی فرستادم. فکر این داستانها سالها قبل به ذهنم رسید وقتی دیدم که مردم چه تلاشی برای خاک سپاری عزیزانشان در مکانهای مقدس خودشان میکنند. (بخصوص ما ایرانیها) و چنین مکانهای چه قیمتهای گزافی پیدا میکند. درست در این لحظه یک ایمیل از یک مطلب جالب در مورد روشهای دفن انسانها به دستم رسید که بعنوان یک نشانه نهایی آن را تلقی کردم و داستان را نوشتم. هر چند برای نوشتن کوتاه آن خیلی سختی کشیدم و در واقع کل مراسم تشیع جنازه را حذف کردم و اگرنه قرار بود برای هر کدام یک تشیع جنازه و یک داستان کوتاه حماسی بنویسم.