خلاصه قسمتهای قبل: داروغه که برای یافتن دزد ابریشمها تنها سه روز فرصت داشت، از سرناچاری قول داد که دخترش را به عقد معروفترین دزد شهر در بیاورد اگر او بتواند ابریشمها را پیدا کند.
فرزانه دختر زیبای داروغه با چهرهای چون خورشید درخشان بود. از هنگام تولد داروغه دایهای برایش گرفته بود که او را پرستاریش را بکند. برای دایه او حکم فرزندش را داشت و وقتی از میان صحبت شهرنوش به قولی داروغه به افسون طرّار، مطلع شد، مثل آن بود که سنگ آسیاب را بر سرش زدند و چشمانش تیره و تار شد. فوراً از حمام بیرون آمد و خودش را به خانه داروغه رساند و برسر زنان حرفی را که شنیده بود برای فرزانه بازگو کرد.
فرزانه از چند ماه پیش که در شبی که بیماری مادرش را از پای درآورده بود و او برای خبر کردن داروغه از خانه بیرون دویده بود و در میانه راه گرفتار افسون دغل و همراهانش شده بود، به نیت پلید آن دزد رذل آگاه بود. آن شب شانس آورده بود که جوانی خوش چهره از همراهان افسون کمکش کرده بود تا فرار کند. افسون اما دست از سرش برنداشته بود و برای او و داروغه بارها پیام و نوشته فرستاده بود و خواستگاریش کرده بود. فرزانه دلش خوش بود که پدرش داروغه شهر است و دشمنی قدیمی با افسون دارد و به هیچ وجه حاضر نیست او را به معروفترین دزد شهر بدهد. کلی نگهبان و محافظ هم برایش گذاشته بود که خدای نکرده، افسون فکر ناپاکی نکند.
ولی حالا که پدر خودش قول عقدش را داده هیچ راهی به جز گریه و زاری نداشت. آنقدر گریه کرد که از چشمانش خون جاری شد. تنها امیدش این بود که این حرف دروغ باشد. ظهر هنگام که داروغه برای ناهار به خانه آمد از او پیگیر ماجرا شد، وقتی حقیقت ماجرا را فهمید، که پدرش باید یا دزد را پیدا کند یا سرش را از دست بدهد و از روی ناچاری چنین قولی به افسون داده بیشتر ناامید شد.پدرش اما گفت که میخواهد با این حیله افسون را به تله بیندازد. با این وجود فرزانه در خلوت به دایه خودش گفت که سمی تهیه کند تا اگر روزی دست افسون به او رسید، خودش را بکشد و از ننگ همسری او برهد. دایه خیلی سعی کرد او را دلداری بدهد اما وقتی نتوانست آرامش کند، او را قسم داد که از خدا نامید نشود و گفت به پیش جوانمرد شهر میرود و از او کمک میگیرد.
از آن طرف وقتی افسون دغل با لباس بازرگانان به کاروانسرای ابریشم فروشان رفت. چون دیگر کسی در آنجا احساس امنیت نمیکرد، کاروانسرا تقریباً متروکه شده بود. همه به غیر از بازرگانان چینیها از آنجا به کاروانسراهای دیگر نقل مکان کرده بودند. افسون سراغ کاروانسرادار را گرفت و خودش را پیشاهنگ کاروانی بزرگ از هند معرفی کرده که تا چند روز دیگر به آنجا میرسد و قصد دارند در آنجا سکنا بگیرند. گفت شنیده است تازگی دزد به آنجا زده است و میخواهد از کم و کیف امنیت کاروانسرا آگاه شود.
کاروانسرادار خوشحال، همه جای کاروانسرا و ترتیب نگهبانان و حتی محلی که ابریشمهای دزدیده شده قبلاً در آن بود را نشان افسون داد. افسون آن محل را جایی بین چاه آب و مطبخ دید. برای همین اول از مطبخ بازدید کرد و درون آن رفت. اما به جز چند تنور خالی و طاقچههای که پر از مواد غذایی بود و سقفی دود گرفته، چیزی در آن پیدا نکرد. به سراغ چاه آب رفت و از کاروانسرادار طنابی خواست و خود به درون چاه پایین رفت ولی هیچ روزنه و سوراخی در چاه ندید. از چاه بالا آمد و کمی در اطراف دیوارها و سقف کاروانسرا گشت و بیشتر و بیشتر متعجب شد. با خودش گفت من که چهل سال است دزدی میکنم و مشهور آفاق شدم، نمیتوانم بیسر و صدا از اینجا یک صندوقچه بدزدم. چطور کسی توانسته چهل بار شتر را از اینجا بدزدد. در آخر چند تومان به او داد و گفت شب هنگام با چند نفر از همراهانش بر میگردد و در آنجا سکنا میگزیند و منتظر کاروان اصلی میماند. سپس از آنجا بیرون آمد و به باغ خود رفت تا منتظر گزارش دوستان و همراهانش باشد و ببیند آیا کسی توانسته است ردی از مال دزدی پیدا کند یا خیر.