تکلیف هفته پیش استاد فیلمنامه نویسی مان، مکتوب کردن یک خاطره بود! در همان لحظهای که این را گفتند، تمام خاطرات زندگیم از ذهنم پرید رفت! کل هفته داشتم فکر میکردم برای یک خاطره ناقابل اما هیچی به ذهنم نرسید. کم کم به این نتیجه رسیدم که کلاً زندگی بی خاصیت و یک نواختی داشتم. شب آخر از درد ناچاری داشتم نوشتههای قبلیم را مرور میکردم تا ببینم آیا ردی از گذشته خودم پیدا میکنم یا نه. و از خوش شانسی دو تا خاطره مکتوب پیدا کردم. خاطره جدیدتر از نظر زمانی و قدیمیتر از نظر مکتوب شدن را به اسم اهوازنامه سالها قبل نوشته بودم و خاطره قدیمیتر از نظر زمانی و جدیدتر از نظر مکتوب شدن، خاطرهای بود که سال گذشته به بهانه مسابقه همشهری داستان بعنوان داستان تهران نوشته بودم. اهوازنامه طولانیتر از آن بود که بخواهم در یک جلسه بخوانم. برای همین مجبور شدم خاطره تهران گردیام را برای خواندن در کلاس انتخاب کردم. البته بخاطر جغرافیای این خاطره-داستان، همانطور که حدس میزدم، متن بیشتر برای تهرانیها یا کسانی که با خیابانهای آن آشنا باشند، جذاب میتواند باشد.
اگر دوست داشته باشید، میتوانید خاطره اهواز رفتم را هم در اینجا بخوانید.
تهران گمراهکننده
تهران، حتی برای تهرانیها هم گمراه کننده است، برای ما اصفهانی ها که جای خود دارد. یادم میآد، تهران رفتن ما از وقتی شروع شد که تو سال پنجاه و نه و درست چند ماه قبل از جنگ، پدرم بالاخره توانست یک پیکان مدل چهل و هفت بخرد و از آنجا که بیشتر اقوام مادری در تهران ساکن بودند، ما هم شدیم تهران برو! همیشه هر وقت به تهران میرسیدیم، پدر خدابیامرزم، قیافه میگرفت که دوران سربازی توی تهران، راننده تیمسار بوده و همه تهران را مثل کف دستش میشناسد. اما مسیر ما در تهران آن موقع یکی از طولانیترین مسیرها بود. باید از جاده قدیم قم، وارد تهران میشدیم و تا شمیران میرفتیم. خانه خاله بزرگ خودم توی یکی از کوچههای زعفرانیه و خانههای خاله و دخترخالههای مادرم سمت تپه قیطریه بودند. اما رسیدن به همین مسیرهای سر راست، در ترافیک تهران، همیشه ماجرای خودش را داشت. معمولا با رسیدن به یک خیابان باریک که به تازگی یک طرفه شده بود آغاز میشد و مجبور بودیم از دو راه پیش رو یکی را انتخاب کنیم. بعد یک دور قمری میزدیم تا شاید بتوانیم مسیر موازی برایش پیدا کنیم اما آخرش سر از همان جای اول در میآوردیم و مجبور میشدیم، مسیر دوم را انتخاب کنیم که میخوردیم به یک خیابان تازه ساز عریض که به نظر میرسید به سمت شمال شهر میرود. پدرم با خوشحالی از این کشف جدید، در این خیابان تازه ساز میگازید و جلو میرفت. اما در کمرهای خیابان تازه متوجه میشدیم که این خیابان جدید، به جای شمال به سمت شرق یا غرب منحرف میشد و ما سر از ناکجا آباد در میآوردیم. در تلاشهای ما برای برگشت به مسیر اصلی با انواع موانع مانند خیابانهای در حال ساخت، ترافیکهای وحشتناک و حتی محدوده طرح ترافیک برخورد میکردیم. برخلاف پدرم که با خونسردی مشغول رانندگی بود، مادرم به شدت نگران بود که گم بشویم. اما ما بچهها از این ماشین سواری لذت میبردیم و در میان زرق و برق تهران سعی میکردیم به دنبال علائم و نشانهای بگردیم که پدرمان از ما میخواست. حتی وقتی بالاخره پدرم حاضر میشد از کسی راه را بپرسد، مشکل دیگری رو نمایی میکرد و آن اینکه در تهران از هر کس آدرس میپرسیدی، با لحجه یک گوشه از کشور پاسخ میداد که «غریبه است و راه را بلد نیست!».
این روزها دیگر کمتر کسی دچار چنین مشکلی میشود. چون حتی اگر خودش یا همراهانش استفاده از جی.پی.اس تلفنهای همراه را بلد نباشد، و شهر بلدی هم آن اطراف نباشد، میتواند با همان تلفن همراه به یکی از اقوام زنگ بزند و نشانی را بپرسد. اما آن روزها حتی اگر میتوانستیم یک تلفن عمومی سکهای پیدا کنیم، هیچ کدام از اقوام در خانه تلفن نداشتند که بتوانیم با آنها تماس بگیریم و نشانی بپرسیم یا حداقل خبرشان کنیم که دیر به مقصد میرسیم. نتیجه این بود که معمولا چندین ساعت بعد از موعد مقرری به خانه اقوام میرسیدیم که با چهره نگران و ناهار سرد شده، منتظرمان بودند.
اما اولین ماجراجویی شخصی من در تهران، مربوط به پنج سال بعد یعنی تابستان سال شصت و چهار است. آن سال نوجوانی بودم که تازه سال اول دبیرستان را تمام کرده بودم. از اتفاق پدر و مادرم که بزرگترین فرزند خانواده خودش بود به همراه پدربزرگ و مادربزرگ مادریم به سفر حج رفته بودند. این شد که من و دو خواهر کوچکترم، به همراه دو دایی و خاله کوچکم که تقریبا هم سن خودمان بودند همه با هم به خانه خاله بزرگم در تهران رفتیم. با وجود سه بچه خالهام، آنجا تقریباً شده بود شبیه خوابگاه یتیمخانهها که همه از سر و کله هم بالا میرفتیم. یکی از خاطره انگیزترین و شادترین تابستانهای عمر بود. بیشتر مواقع با به بازی و تفریح میگذشت. البته مواقعی هم بود که کارمان به دعوا میکشید و اینجور مواقع بود که کاسه صبر خاله جان پرحوصله من هم سرریز میشد و با یک فریاد و چند تا پس کلهای که به تساوی شامل حال تمام افراد درگیر و تماشاچی میشد، ماجرا را تا دعوای بعدی فیصله میداد. البته این میان من معمولاً مستثنا بودم. چون من ساکتترین بچه مجموعه بودم که تنها آزارم این بود که هیچ وقت سرم را از روی کتاب بر نمیداشتم و همه فامیل که تا آن روز یک کرم کتاب در میان خودشان ندیده بودند را، عاصی کرده بودم.بخصوص که آن تابستان از یکی از مشکوکترین جاهای ممکن یعنی فروشگاه سپه تجریش، محبوبترین کتاب کتابخانهام یعنی هاکلبریفین مارک تواین را با نصف پول تو جیبی که برایم گذاشته بودند، خریده بودم و هر بار که داستان را تمام میکردم، با اشتیاق بر میگشتم و از اول آن را میخواندم.
اما بالاخره من هم یک روز صبح که دوری پدر و مادر طاقتم را طاق کرده بود، درگیر یک دعوا با خواهرم شدم و وقتی روی خواهرم دست بلند کردم، نتیجه مسلمش خوردن پس کلهای خاله جان بود. مشکل اینجا بود که من علاوه بر کرم کتاب بودن، آدم پرتوقعی هم بودم، غرور نوجوانی هم که جای خودش. نتیجه این شد که پس از خوردن پس کلهای، لباسم را پوشیدم و کتابم را برداشتم و از خانه بیرون زدم. وقتی داشتم در خانه را به هم میزدم، یکی از داییهایم پرسید «کجا میری؟» و من هم با بغض گفتم «سر قبرم!» خالهام که از این رفتار من بیشتر عصبانی شده بود، از دور صدایم را شنیده بود و با غیض گفت: «به سلامت!» در را بشدت به هم کوبیدم و راه افتادم.
به طور معمول به سمت خیابان ولیعصر به راه افتادم، این مسیری بود که همیشه بعد از بیرون آمدن از خانه خاله میرفتیم و نیاز به فکر نداشت. اما بعدش به این فکر افتادم که حالا چیکار کنم؟ هیچ هدفی نداشتم، فقط یکجوری میخواستم از همه آنها که به من اهمیت نداده بودند، انتقام بگیرم. اولین فکرم این بود که به اصفهان برگردم. حالا که خواهرهای کوچکترم همراهم نبودند، میتوانستم به تنهایی از پس زندگی انفرادی در خانه خودمان بربیایم. بخصوص که دو، سه روز بیشتر به آمدن پدر و مادرم نمانده بود.
تا آن روز یکی دوباری هم با اتوبوس به تهران آمده بودیم و میدانستم که باید به ترمینال جنوب بروم و برای رفتن به آن هم باید سوار اتوبوس واحد تجریش-پارک شهر میشدم. آن موقع سه تا خط اتوبوس از میدان تجریش وارد ولیعصر میشد. یکی که وارد مدرس میشد و از میدان آرژانتین و فردوسی رد میشد و به میدان توپخانه ختم میشد. دومی طول خیابان ولیعصر را پایین میرفت و بعد میپیچید سمت پارک شهر و سومی مسیری تجریش-جمالزاده بود که از نظر من به یکی از درهای بهشت باز میشد: میدان انقلاب، جایی که پر بود از سینما و کتابفروشی.
توی آن چند هفته که خانه خاله بودیم، هر وقت توی خانه زیادی شلوغ میکردیم و سر به سر دخترها میگذاشتیم خاله جان، ما پسرها را با کمی پول و چندتا بلیط اتوبوس راهی میدان انقلاب میکرد که حداقل چند ساعتی از دستمان راحت باشد. برای همین این مسیر را خوب یاد گرفته بودم. از اتفاق آن روز قبل از همه اتوبوسها، اتوبوس جمالزاده از راه رسید. پر از جمعیت بود. اما من را یاد نکته مهمی انداخت. آن هفته قرار بود سینما سپیده فیلم «هنگ شترسواران» را پخش کند. فیلم یک وسترن کمدی بود که تبلیغش را دو هفته قبل توی همان سینما دیده بودم. سینما سپیده آن موقع نسبت به بقیه سینماهای اطراف، قدیمیتر و خلوتتر بود و لازم نبود برای هر سانسش یک ساعت توی صف بایستی. بلیطش هم ارزانتر از بقیه بود و از همه مهمتر اینکه از نظر ما نوجوانها فیلمهای قشنگتری مثل فیلمهای بروس لی یا وسترنهای اسپاگتی پخش میکرد. یکجورهای پاتوق همیشگی ما شده بود. بخصوص که نکته رویایش این بود که آخر سانس، کنترلچی نمیآمد از سالن بیرونت بیندازد.
برای همین وقتی اتوبوس پر از آدم تجریش-جمالزاده را دیدم، پایم لرزید و با خودم گفتم که میروم آخرین فیلمم را هم آنجا میبینم و بعد به اصفهان برمیگردم. با زحمت خودم را لابلای جماعت جا زدم و با اشتیاق تا آخرین ایستگاه سرپا ایستادم. وقتی در ایستگاه جمالزاده همراه بقیه از اتوبوس پیاده شدم، با عجله خودم را به میدان انقلاب رساندم. یک جور احساس آزادی مطلق میکردم. برای اولین بار بود که به تنهایی به آنجا رفته بودم. حالا دیگر مجبور نبودم دنبال داییهایم اینطرف و آنطرف بروم و فقط تابلو سینماها را تماشا کنم. تا ساعت ده کلی وقت داشتم که ویترین کتابفروشیها را تماشا کنم. پول خرید نداشتم، اما به قول معروف وصف العیش نصف العیش. آن موقع حتی آنقدر اعتماد به نفس نداشتم که بروم و کتابها را بردارم و ورق بزنم. اما کلی از دیدن طرحهای روی جلد کتابها لذت بردم.
قبل از ساعت ده خودم را به سینما رساندم و یکی از خندهدارترین فیلمهای زندگیم را به تنهایی و دو بار پشت سر هم تماشا کردم و کلی همراه جماعت درون سینما خندیدم. بعد از دیدن آن فیلم، آنقدر احساس خوبی داشتم که همه دنیا را بخشیده بودم، خاله جان عزیز که جای خود داشت. اما برای برگشت پیروزمندانه به خانه به یک بهانه هم نیاز داشتم. با خودم فکر کردم که بهتر است جوری تنظیم کنم که کمی قبل از شوهرخالهام به خانه برسم. اینطوری میگویم برای اینکه ایشان ناراحت نشوند، به خانه برگشتم.
معمولا وقتی به سینما سپیده میرفتیم مسیر برگشتمان از ایستگاه اتوبوس چهارراه ولیعصر و اتوبوسهای پارکشهر-تجریش بود. آن روز هم خودم را به آنجا رساندم. آن موقع ساعت دو بعد از ظهر بود که ساعت تعطیلی سازمانها و ادارهها بود. جمعیت توی ایستگاه غلغله بود و از آن بدتر اتوبوسها بودند که مالامال از انسان میآمدند و میرفتند بدون آنکه از جمعیت درون ایستگاه کم بشود.
من ناهار نخورده بودم و دوست داشتم زودتر به خانه برگردم تا داستانی که برای برگشت ساخته بودم، درست در بیایید. اتوبوس بعدی که به ایستگاه نزدیک شد جمعیت از کنار خط خیابان آمدند و همه سرک میکشیدند که ببینند اتوبوس کدام خط است. اما دیدم که با وجود خلوتی اتوبوس همه ناامیدانه به سر جاهایشان برگشتند. از یک پیرمرد تهرانی پرسیدم که اتوبوس کجا میرود و او پاسخ داد: «پیچ شمرون!» با شنیدن اسم شمیران، خوشحالم شد. پیش خودم فکر کردم که حتما این پیچ شمرون یکجایی نزدیکی شمیران است. در واقع تنها جایی که به نظر من میتوانست به «پیچ شمیران» باشد، محل اتصال خیابان شریعتی با میدان قدس بود که خیابان پیچ میخورد به سمت میدان تجریش. اما برای محکم کاری از او پرسیدم که با این اتوبوس میشود رفت تجریش. سری تکان داد و گفت: «نه، اون طرف نمیره، میروه سمت دروازه شمرون!»
نمیدانستم دروازه شمیران کجاست. اما روی این حساب کردم که دروازه هر شهری باید چسبیده به خود آن شهر باشد، پس نباید زیاد از تجریش که میدان اصلی شمیران بود، دور باشد. برای همین علیرغم تذکر دوباره پیرمرد که این مسیر به تجریش نمیرود، سوار اتوبوس شدم و در دل به تنبلی و حماقت جماعتی که فقط بلد بودن از یک مسیر به تجریش برسند، میخندیدم و خودم را در نقش ماژلانی میدیدم که یک مسیر جدید به تجریش کشف کرده است. اتوبوس آنقدر خلوت بود که با خیال راحت روی یک صندلی نشستم. اتوبوس هم به سمت شمال و میدان ولیعصر حرکت کرد و من هم با خوشحالی از اینکه در مسیر درست قرار دارم به تماشای مناظر مشغول شدم. وقتی کمی جلوتر اتوبوس به سمت راست پیچید، زیاد نگران نشدم، چون میدانستم که خیابان شریعتی در شرق تجریش است و باید حتما ما به سمت راست برویم تا به آن نزدیک بشویم. اما وقتی خیلی جلوتر اتوبوس دوباره به راست پیچید و اینبار بسمت جنوب حرکت کرد. کمی نگران شدم. با این وجود با خودم فکر کردم حتما به یک مسیر یک طرفه خوردیم و کمی بعد مسیر اصلاح خواهد شد. ولی جلوی چشمم اتوبوس از چند چهارراه و خیابان رد شد و مسیرش را تغییر نداد. با کمی نگرانی بلند شدم و رفتم از راننده پرسیدم که شمیران نمیرویم؟ راننده خیلی خونسرد در عوض پاسخ، از من پرسید: «اشتباهی سوار شدی؟». من که نمیدانستم اشتباهی سوار شدم یا نه با نگران بیشتر ازش پرسیدم که میخواهم به تجریش بروم و او هم فقط با خونسردی پیشنهاد کرد که «پل چوبی پیاده شو، آنجا سوار تاکسیها و اتوبوسهای میدان قدس شو!»
برعکس شهر خودمان اصفهان، من توی تهران رودخانهای ندیده بودم که لازم باشد چندتا پل روی آن بسازند. آنزمان هم هنوز بازار پلهای روگذر خیابانی خیلی باب نشده بود و تا آن موقع تنها پلی که از اقوام اسمش را زیاد شنیده بودم، پل رومی بود که میدانستم یک جای نزدیک قیطریه است. برای همین اشتباه دوم را کردم و با خودم فکر کردم که این پل چوبی حتماً همان پل رومی است که چون با چوب ساختنش قدیمیترها اینطوری صداش میکنند!
وقتی توی ایستگاه، پل چوبی پیاده شدم، خبری از پل نبود. اما از یکی از تاکسیها کرایه تا میدان قدس را پرسیدم. جوابش برای من که فکر میکردم آنجا پل رومی است و تا تجریش راهی زیادی نمانده است، خیلی گران به نظر آمد. وقتی مثل یک اصفهانی حرفهای ازش پرسیدم که چرا اینقدر گران؟ او هم در جوابم بهانه آورد که خیابان را بستند و دارند پل هوایی رویش میسازند!
بازهم یک اشتباه دیگر، چون شنیده بودم زیر قیطریه دارند پل صدر را میسازند، پس فکر کردم که کاملاً در مسیر درست قرار گرفتم. اصفهانی بازیم هم گل کرد و با خودم گفتم اینجا که راهی نیست. بارها از قیطریه تا تجریش را همراه خانواده پیاده رفته بودم. تصمیم گرفتم اینبار این مسیر را خودم به تنهایی کشف کنم و از پل رومی تا تجریش را پیاده بروم. با خودم حساب کردم که اینطوری مثل ماشینها مجبور نیستم پل در حال ساخت را هم دور بزنم. و با آن ترافیکی که اول خیابان شریعتی میدیدم، به نظرم خیلی زودتر از همه آن تاکسیها میتوانستم خودم را به تجریش برسانم. برای همین خودم را برای یک پیاده روی بیست دقیقهای آماده کردم و زدم به دل خیابان.
هر چی در مسیر پیش میرفتم، از ترافیک کاسته میشد ولی خبری از هیچ نشانه آشنائی نبود. تنها نکته امیدوار کننده این بود که به خیابان شریعتی رسیدم. بعد از نزدیک چهل دقیقه حرکت توی آفتاب داغ یک ظهر تابستان و با شکم گرسنه، تازه به جایی که به نظر میرسید یک کارگاه پل سازی، خیابان را سد کرده است، رسیدم. آن موقع میدانستم که در برآورد اولیهام اشتباه کردم. اما هنوز نمیدانستم چقدر. به این نتیجه رسیدم که ماژلان بودن را کنار بگذارم و مثل بچه آدم از یکی مسیر را بپرسم.
بعد از پرس و جو از چند نفر که همه غریبه بودند و تهران را نمیشناختند، بالاخره یک آقای شیکپوش کرواتی پیدا کردم و ازش سوالم را پرسیدم یک نگاهی به عمق خیابان شریعتی کرد و گفت: «اووه، تا تجریش، خیلی راه! سوار تاکسی شو و برو!»
ظاهرش و طرز گفتارش جوری بود، که با خودم گفتم این از این مرفههای بیدرد است که برای نان خریدن هم با ماشین میرود سر کوچه. قبول کرده بودم که در تخمین اولیهام اشتباه کردم اما با خودم گفتم: «تا اینجا که آمدم و این دیگه پل صدره! پس تا تجریش فوق، فوقش نیمساعت دیگه راه! پیاده میرم!»
بنابراین دوباره سربالایی خیابان را گرفتم و راه افتادم. یک ساعت بعد، تقریباً از نفس افتاده بودم و جلویم یک کارگاه ساختمانی دیگر ظاهر شده که الظاهر داشتند در آن هم پل میساختند! دیگر کاملاً ناامید شده بود. برای اطمینان از یکی از مغازه دارها پرسیدم که آنجا کجاست و مشخص شده که تازه به تقاطع شریعتی، صدر رسیدم. وقتی ازش پرسیدم تا تجریش چقدر راه است، گفت: «پیاده، چهل دقیقهای راه هست!» ناامیدانه از او پرسیدم که ایستگاه اتوبوس کجاست و او گفت چون خیابان را بستند، تاکسی و اتوبوس از این طرف رد نمیشوند! و باید برگردم سر چهارراه قبلی. دور کارگاه هم تا چشم کار میکرد، دیوار کشیده بودند و امکان رد شدن از آن نبود.
مجبور شدم به عقب برگردم، تا بتوانم سوار تاکسی بشوم. هر چند تاکسی هم با آن ترافیک بعد از ظهر خیابان شریعتی تقریباً نیمساعتی طول کشید تا به تجریش برسد. اما حداقل من به پاهای خستهام یک استراحت دادم.
خلاصه ماجرا اینکه وقتی بعد از هفت، هشت ساعت مفقود شدن به خانه رسیدم، همه نگران شده بودند. حالا که فکر میکنم، حقم بود که خاله جان یک دعوای درست و حسابی دیگر با من میکرد. اما به نظرم از ترس یک قهر دیگر، از خیرش گذشت تا حداقل بتواند دو روز بعد، من را سالم تحویل پدر و مادرم بدهد.
حالا سالها از آن موقع میگذرد، اما من هیچ وقت نتوانستم با تهران گمراه کننده آشتی کنم. حتی حالا که خودم با ماشین به تهران میروم و افتخار میکنم دو سال سربازی هم تهران بودم و همه جایش را میشناسم، گاهی اوقات در تهران گم میشوم! مثلا همین پارسال کشف عجیبی کردم. هر وقت روزها به تهران میرسیدم مسیر خانه خاله جان را به راحتی پیدا میکردم. مسیر همیشگیم مرقد امام، خلیج فارس، آزادگان، تندگویان، نواب، چمران، ولیعصر و زعفرانیه بود. اما نکته عجیب این بود که هر وقت شب به تهران میرسیدم راه را گم میکردم. بعد از چندبار گم شدن در این مسیر و رفتن تا آخر آزادگان و برگشتن یا استفاده از مسیرهای موازی. تصمیم گرفتم بفهمم مشکل از کجاست و این مسیر توی شب و روز چه فرقی با هم میکند. بالاخره کشف کردم که تابلوی به سمت نواب که در تقاطع آزادگان-تندگویان قرار گرفته، شب نما نیست. برای همین روزها آن را میبینم و دنبال میکنم. اما شبها نمیبینمش و به مسیرم ادامه میدهم.
خلاصه به تمام غیر تهرانیها و تهرانیهای شهرستانی و غریبههای داخل تهران، توصیه میکنم برای تهران گردی حتماً خودتان را به تکنولوژی روز مثل موبایل و GPS مجهز بکنید و اگرنه ممکن است در تهران گم شوید.
خاطره خیلی خوبی بود و با اشتیاق خوندمش و جالبه بنظرم خیلی زود تموم شد، با اینکه اولش بنظرم طولانی اومد. اینقدر جذاب بود که نفهمیدم کی به اخرش رسیدم. البته که مطمئنم شما خاطره زیاد داری چون من خودمم کلی خاطره دارم و اینم از وجه مشترکهای برادریه. اما برخلاف شماکه در این خاطره متوجه شدم جغرافیاتون خوبه، من جغرافیم صفره! با همین نرم افزارهای مسیریاب هم بازم به مشکل میخورم! کافیه وسط راه یهو اینترنت قطع بشه و یا خیابونی بر خلاف نقشه بسته از آب دربیاد که اونوقت من نمیدونم چکار کنم! مثل باقی مردها یعنی اکثرشون با ادرس پرسیدنم میونه ندارم.
تهران به شکل عجیبی بزرگ و پر جمعیت شده! شهری شده با لایه های اشکار و پنهان بسیار. حقیقتش دوست دارم در اولین فرصت از این شهر برم. دیگه شاید این شهر رنگارنگ حتی برای بچه ها هم خیلی نتونه جذابیتشو حفظ کنه.
خاطرتون یاد میدون انقلاب قدیمو زنده کرد که تقریبا تمام سینماهای شهر اونجا بود. الان که سر هر کوچه ای یه سینما زدن!
درمورد تهران، من خودم ازش فرار کردم (علیرغم موقعیتهای کاری خوبی که داشتم)، البته بعضی وقتها افسوس میخورم چون هنوز هم از نظر فرهنگی و کاری در تهران بودن سهم مهمی در موفقیت انسان دارد.
جغرافیا البته از عشقهای من بود. قبل از نویسندگی میخواستم کاشف بشوم. بعد فهمیدم همه جا را کشف کردند، پس من هم مثل ژول ورن زدم به تخیل!