شرمنده، شرمنده و شرمنده هم دوستان و خواننده ها هستم. میبخشید که نوشتن یک فصل دیگر این داستان دقیقا دو ماه طول کشید. میدانید تازه یادم افتاد که من همیشه از مشق عید متنفرم بود. همین باعث شد که نه تنها به مسابقه نرسیدم، بلکه شما خواننده های دوست داشتنی را هم مدت زیادی معطل کردم. برای اینکه تاخیرم از این بیشتر نشود، قسمت چهارم را هر چند کوتاه ولی میبندم.
سفر به اصفهان – قسمت چهارم
سزاکوگا داشت با چشم خودش اسلحه گروگاوا که اینقدر بخاطر آن سرزنش شده بود را در دست آن هوشمند نابالغ زمینی میدید که مثل یک اسباببازی با بی احتیاطی به اطراف تاب میخورد. حالا دیگر مطمئن شده بود که این دیگر آزمونی از سمت فرمانده ارشد نیست. اما هر جور حساب می کرد، امکان نداشت آنقدر خوش شانس باشد که اسلحه ای که در یک ابرمسکن دیگر گم شده بود، ناگهان اینطور جلوی روی آنها پیدا شود این نمیتوانست خوش شانسی آنها باشد. سه احتمال وجود داشت. ممکن بود هوشمندهای زمینی بیشتر از آنکه تا بحال برآورده شده بود، پیشرفته باشند. یا ممکن بود در سیاره ای با هوشمند دوگانه حضور داشته باشند که هنوز نژاد هوشمند دوم را شناسائی نکرده اند. یک احتمال دیگر هم وجود داشت و آن اینکه انتقال اسلحه توسط مومامیدا انجام شده باشد. هر سه احتمال به یک چیز ختم میشد، کل این جریان یک دام بود.
از طرف دیگر، هیچ دستورالعملی برای چنین مواقعی وجود نداشت. دستورالعملی مشخصی برای فرار کردن از دست هوشمندانه غیر دوست وجود داشت، دستورالعملی برای نابود کردن سفاین و تجهیزات جا مانده وجود داشت، حتی دستورالعملی برای خودکشی قبل از اسارت در مواقع لزوم وجود داشت. اما اینکه چطور یک اسلحه جا مانده را از وسط یک دام نامشخص در یک سیاره غیر دوست جنگ طلب بقاپند و سالم به پایگاه برگردند وجود نداشت. بدبختی این بود که پگادوریس هم وسط جمعیت گم شده بود و دسترسی به او نداشت. تصمیم گرفت فعلاً دست به اقدام عجولانه ای نزد. تا پگادوریس هم به او بپیوند.
پگادوریس کمی عقبتر از او داشت با زحمت و با کمک از راه دور گروگاوا، راه خودش را از میان جمعیت گردشگران پیدا میکرد. گروگاوا تلاش میکرد با حداقل بدوبیراهی که میشد جلوی یک مونث نثار یک آداموش فاقد حس جهتیابی کرد، او را به سزاکوگا برساند. اما هر ده قدم مجبور میشد مسیر او را تصحیح کند. توضیح پگادوریس در مورد اینکه نژاد او به دلیل سیاره غنی و پربارشان، هیچ وقت نیاز به حس جهتیابی نداشته اند، کمکی به او نکرد و تنها درجه عصبانیت گروگاوا را بالا برد و دفعه بعد که کمی از مسیر منحرف شد، چندتا ناسزای ته انباری از گروگاوا شنید. اما این دلیل نشد که چندبار دور خودش نچرخد. با چندتا هوشمند زمینی برخورد نکند و مجدد مسیرش را گم نکند.
پشت سر گروگاوا مینادوسودانیم هنوز در تلاش بود با پایگاه تماس بگیرد. او آموزشهای کمی برای چنین شرایطی دیده بود. هنگام استخدام به او گفته بودند قرار است یک تکنسین شیمی در آزمایشگاه باشد نه یک مامور ارتباط در عملیاتی خارج از محدوده امن در سیاره ای با موجودات هوشمند غیر دوست. با وجود این به یادش آمد که دستورالعملهای برای شرایط تماس اضطراری وجود دارد و باید جایی در مغز فوتونی راکب وجود داشته باشد.
در حالی مینادوسودانیم داشت به دنبال دستورالعمل میگشت، صدمتر آنطرفتر در اتاقی بدون پنجره در زیرزمین استانداری اصفهان سردار شیردان مسئول امنیت استان داشت به گزارش زیردستانش گوش میداد. آخرین گزارشی که به او رسیده بود این بود که هئیت بلند پایهای که از کره جنوبی آمده بود برای بازدید از میدان نقش جهان راه افتاده بود. اما در ترافیک اعتصاب کشاورزان شرق اصفهان گیر افتاده بود. اعتصابی که کم کم داشت دردسرساز میشد چون گزارش شده بود چندتا خبرنگار خارجی مخصوصاً برای گزارش آن از تهران راه افتاده اند. از آن طرف جمعیت بسیجان معترض هم جلوی کنسولگری روسیه زیادی هیجانی شده بودند. کنسول از استانداری درخواست ایجاد امنیت کرده بود و خود وزیر امور خارجه نیز مستقیم روی خط استاندار آمده و تأکید کرده بود اعتراض جلوی کنسولگری باید فوری پایان بیابد.
سه تا بحران مختلف تنها در پانصد متر یک رکورد جدید بود. اگر با هم به آنها نگاه میکرد چیزی جز سردرد نصیبش نمیشد. اما برای این امور به اندازه کافی آموزش دیده بود. مهمترین چیز اولویت بندی زمانی بود. وزیر امور خارجه کره جنوبی مسلماً اولویت اول بود. بحرانش هم قابل حلتر بود. برای همین فوری دستور داد خیابان بهشتی نژاد که در ضلع جنوبی استانداری بود را دوطرفه بکنند و کلیه خودروهای که در خیابان شرقی پشت سر تراکتورها گیر افتاده بودند را به آن مسیر هدایت کنند. دستور اکید داد که اگر خودروی هم مقاومت کرد، فوری به پارکینگ منتقل شود. یک گروهان از نیروهای انتظامی هم در تقاطع دو خیابان مستقر شودند. تا حد فاصل کشاورزان معترض و هئیت کره ای باشند تا خدائی نکرده مشکلی برای آنها پیش نیاید.
مشکل کنسولگری هم یک بحث امنیتی جدی بود که پیشبینی نشده بود. نزدیکی آن به کشاورزان معترض دردسر مضاعفی بود. بسیجی ها و کشاورزان تنها دویست متر با هم فاصله داشتند و یک خیابان بین آنها فاصله بود. بهترین کار این بود که گروهان ضد شورش که بخاطر احتیاط در حیاط شهرداری در شمالغرب استانداری قرار داده بود را از خیابان سپه که شمال مجموعه قرار داشت حرکت بدهد و آنها را بین آن دو گروه قرار بدهد. بعد گروهان را پیش میبرد و بسیجیان را از اطراف کنسولگری پراکنده میکرد. در نهایت امیدوار بود استاندار بهموقع برسد و بتواند با یک سخنرانی و دعوت از نماینده کشاورزان آنها را آرام کند. اما تا آن وقت به نیروهای امنیتی دستور داد اگر فرد مشکوکی را در حال فیلمبرداری دیدند بازداشت کنند.
وقتی دستورهایش را صادر کند، به آرامی به پشتی صندلیش تکیه داد و لبخند زد. اگر همه کارها خوب پیش میرفت میتوانست در مهمانی امشب خواهرزنش شرکت کند و جلوی باجناقش کلی قیافه بگیرد.
از بدشانسی مسابقه بود که به شما نرسید. حیف شد واقعا. اما خب بالاخره در این زمانه وانفسا همین هم غنیمته که هر چند وقت یه بار از واقعیت تلخ گریزی بزنیم به تخیل شیرین به لطف شما. هنوز نخوندم این قسمتو البته. برم بخونم.
عجب شانسی داره باجناق مسئول امنیت استان که احتمالا امشب مهمونی رو بدون تحمل قیافه گرفتن شوهرخواهرزنش سپری میکنه!
این نقطه عطف شیرین داستانه که همچنان منو مشتاق نگه میداره برای شب سختی که جناب شیردان قراره با یک بیگانه فضایی غیر دوست بگذرونه تا از این به بعد بیشتر قدر باجناقو بدونه! 🙂