با سلام به تمام دوستان و خوانندگان عزیز،
مدتی است که مشغول نوشتن داستانی با نام «مرگ جاوید» هستم. داستان خیلی کند پیش میرود و من را شرمنده شما عزیزان کرده است. با این وجود دوست دارم نظرتان را در مورد قسمت زیر که کابوسی است که قهرمان داستان میبیند بدانم. آیا به اندازه کافی ترسناک هست؟ آیا چیزی میتوانم به آن اضافه کنم؟
در خواب دیدم که بدنی نداشتم و مثل روحی سرگردان بر بالای قبرستانی تاریک پرواز میکردم. پارس سگها و زوزه گرگها از اطراف بلند بود، اما هر چه به میان ظلمات چشم میدوختم چیزی نمیدیدم. تا اینکه زیر نور ماه، مردی را در بالای بلندی دیدم. به سمت او پرواز کردم و همانطور که پیش میرفتم، بزرگتر و بزرگتر میشد و زمین زیرپایش نیز بالاتر و بالاتر میرفت و به صورت تپهای از اجساد مردگان در حال پوسیدن درمیآمد. خواستم فرار کنم، اما مثل آهنی که جذب آهنربا میشود به سمت او کشیده میشدم. هیکل بلندش که در میان شنلی پوشیده شده بود، برایم آشنا میآمد. چهرهاش را نمیدیدم اما به نظرم رسید که اسد بیگ است. نزدیکتر که شدم صدای خنده چندش آور اسد بیگ را هم شنیدم. چیزی در دست داشت که بلند کرد و به سمت من گرفت.سر بریده ای بود که از موهایش آویزان شده بود. توی نور مهتاب دیدم که سر بریده اسد بیگ است که قهقهه میزند. وحشتزده به او خیره شده بودم که دیدم به سر چیچک تبدیل شد که داشت فغان میکرد. با وحشت به صورت مرد نگاه کردم که با دهانی خون آلود به من زل زده بود. آن مرد من بودم! با تمام وجود سعی کردم فرار کنم، اما به درونش کشیده شدم و آنجا بر بالای تپه ایستادم در حالی که سر بریده چیچک معشوق دوست داشتنیم را در دست داشتم. بعد صدای حیوانات بلندتر شد و دیدم که به پای تپه هجوم آوردن و در حال خوردن از گوشت مردگان آن تپه هستند. از سمت چپم صدای بلند شد و راهبان صلیبی را دیدم که برای کشتنم از تپه بالا میآیند و از روبرو روملو، طغرل بیگ و دیگر عیاران شاه اسماعیل را دیدم که با شمشیرهای کشیده به سمتم میآیند و از سمت راست نیز اسماعیل بیگ و لشکریان بیپایان سلطان عثمانی هجوم آوردند و از میان گرگهای آدمخوار رد میشدند تا به من برسند. در حالی که هر کدام پای بر تپه میگذاشتن صورتی گرگوار به خود میگرفتند. و همدیگر را میدریدند و بالا میآمدند و در همان حال بزرگ و بزرگتر میشدند. چند گامی با من فاصله داشتند که صدای بیرون کشیده شدن شمشیر را از پشت سرم شنیدم، برگشتم و به عقب نگاه کردم، سرکیس و ملوانانش را دیدم که با شمشیرهای آخته به سمتم دویدند. قبل از آنکه بتوانم کاری بکنم، سرکیس شمشیرش را تا نیمه در بدنم فرو کرد و همراهانش نیز هر کدام شمشیرشان بر قسمتی از جسمم فرود آوردند. اما من آنجا ایستاده بودم و با صدای ناشناخته قهقهه میزدم. بعد نوری از بالا بر رویم تابید به دیدم که در حال خاکستر شدنم با این وجود میخندیدم. وحشتزده از خواب پریدم!
[…] کنت دراکولا نقل کنم. بخشهای دیگری از این داستان مثل «کابوس مرگ جاوید» نیز در سایت قبلا قرار گرفته […]
خیلی عجیبه. من چطور برای اینجا کامنت نذاشتم. البته خوشبختانه همیشه نظرمو در پستهای دیگه گفتم و یا براتون ایمیل کردم. الانم که بسلامتی کتاب به آخرین مرحله خودش و چاپ رسیده و به زودی وارد بازار میشه ان شاءالله