شنگولی خیلی ساده وارد زندگیم شد.. یک روز که دبیرستان تعطیل شد، طبق عادت با چندتا از بچهها دویدیم توی ساندویچ فروشی درب و داغان سر خیابان. من یک ساندویچ بندری خریدم و زود آمدم بیرون چون میخواستم سریع برسم خانه و بنشینم پای بازی فیفا. همین جور که داشتم به آن ساندویچ چرب گاز میزدم، یک گربه سفید و سیاه خیلی لاغر و مریض احوال را دیدم که کنار کوچه نشسته است. برای اینکه از شر ساندویچ زودتر راحت بشوم، آن را دو تکه کردم و تکهای از آن را جلوی گربه انداختم. گربه با احتیاط آن را کمی بو کرد و بعد بیخیال آن شد و سرش را بلند کرد و به سمت من میو کرد! من با تعجب نگاهی به تکه ساندویچ نزد خودم کردم و بیخیال آن شدم. تکه دوم ساندویچ را هم انداختم و به راه خودم ادامه دادم. اما وقتی به خانه رسیدم و زنگ را زدم. دیدم گربه هم بیسر و صدا دنبال من راه افتاده و آمده است! و به محض آنکه در خانه باز شد، از کنار پای من خزید و وارد حیاط شد و مستقیم رفت توی ایوان کنار در نشست.
من با تعجب کنار گربه نشستم و با خودم فکر میکردم که چه گربه پر روییه! گربه اما شروع کرد به بازی کردن با بند کفش من. من از بازیگوشی او شروع به خندیدن کردم. مادرم که کنجکاو شده بود که چرا داخل نمیروم، جلوی در آمد و با دیدن آن گربه، جیغی کشید و گفت:«وای این جونور چیه؟ بزنشش بره!». میدانستم که مادرم از گربهها میترسد، اما همان قدر هم دل رحم بود. برای همین به او گفتم: «مریضه. گرسنه هم هست. گناه داره!». مادرم در حالی که میرفت، فریاد زد: «من گناه دارم که گیر جونورهای مثل شما افتادم!» اما چند دقیقه بعد با یک فنجان شکسته که تویش شیر ریخته بود، برگشت و درب را آنقدر باز کرد که بتواند فنجان را به من بدهد و گفت: «بده بهش بخوره و بعد بندازش بیرون!». به محض اینکه فنجان را گذاشتم جلوی گربه بر عکس ساندویچها شروع کرد با لذت خوردن. مادرم که با لذت داشت غذا خوردن گربه را نگاه میکند، گفت: «بزار شیرش رو بخوره و بعد بره!».
گربه اما بعد از اینکه فنجان شیر را تا به آخرین قطره خورد و حسابی آن را لیس زد، خیلی آرام رفت کنار باغچه و بعد از چندتا کش و قوس زیر شاخههای بوته گل رز خوابید! مادرم هم بیخیال حرف خودش شد و به من گفت: «اذیتش نکن، بیاتو ناهارت رو بخور! اون هم خودش میره!»
اما شنگولی نرفت! حتی وقتی آن شب پدرم با لنگه دمپایی دنبالش افتاد. رفت روی دیوار نشست و به محض اینکه از پشت پنجره دید، ما سفره انداختیم، برگشت پشت در و آنقدر میومیو کرد تا آخر مادر دلش به رحم آمد و دو تیکه گوشت از کنار خورشت جدا کرد و به من داد که برایش ببرم. اما گربه گوشتها را نخورد و باز به میومیو کردنش ادامه داد! آخر سر مادرم که سفره را جمع کرده بود، دوباره یک فنجان شیر ریخت و برایش آورد و به من گفت: «بزار این رو کوفت کنه، شاید ساکت بشه!»
اینجوری بود که شنگولی ماندگار شد، البته مادر نمیگذاشت که توی خانه بیاید. اما حیاط شده بود محل تاخت و تازش. من و خواهرم و حتی بعضی وقتها پدرم، کلی با او بازی میکردیم. همیشه پر انرژی بود، بخصوص شبها. مثل بچههای پر انرژی و شنگول، همیشه یک وری میدوید، برای همین اسمش را گذاشتیم شنگولی! خیلی فوری اسمش را یاد گرفت و هر وقت صدایش میزدیم، بدو بدو میآمد و خودش را به دست و پای ما میمالید. مادرم هنوز هم از او میترسید، اما بعنوان یک عضو خانواده پذیرفته بودش و همانقدر که نگران تر و خشک کردن من و خواهر کوچکترم بود، نگران او هم بود. شنگولی هیچ وقت چیزی به غیر از شیر نمیخورد و مادر همیشه برایش فنجانی شیر آماده داشت. حتی وقتی پاییز فرا رسید، صبحها که ما را راهی مدرسه میکرد، برای او هم فنجانی شیر گرم میگذاشت که با لذت میخورد. مادر به شدت نگران این بود که با سردشدن هوا چه بلایی سر او میآید، حاضر نبود اجازه بدهد که وارد اتاقها بشود و از طرفی دلش نمیآمد او را توی سرمای زمستان رها کند.
اما یک روز همه چیز عوض شد! آن روز مادرم، خواهرم را فرستاده بود تا شیر بگیرد. اما سوپرمارکتی محله، شیر را تمام کرده بود. خواهرم هم در عوض یک پاکت شیرکاکائو برداشته بود و آورده بود که حتی تاریخ مصرف آن هم گذشته بود.مادر با ناراحتی با پدرم تماس گرفت و ازش خواست شیر بخرد. اما پدرم که آنشب دیر وقت به خانه آمد، نتوانسته بود شیر پیدا کند. آن شب سوز سردی میآمد و مادر به شدت نگران شنگولی شده بود که پشت در اتاق میومیو میکرد و فنجان شیرگرمش را میخواست. هیچ چیز دیگری هم نمیخورد. بالاخره مادر دل به دریا زد و شیرکاکائو تاریخ مصرف گذشته را گرم کرد و یک فنجان برای شنگولی ریخت.
من فنجان شیرکاکائوی داغ را برای شنگولی بردم. شنگولی کمی آن را بو کشید ولی بعد آن را تا آخرین قطره خورد! من که توی آن سرما بیرون نشسته بودم تا شنگولی شامش را بخورد. بعد که فنجان را به آشپزخانه برگرداندم و چشمم به باقیمانده شیرکاکائوی داغ افتاد، وسوسه شدم و تا آخرش آنرا نشویدم.
آن شب تازه داشت خوابم میبرد که چیزی به صورتم خورد. اول فکر کردم گوشه لحاف است و کنار زدمش، اما وقتی دوباره برگشت، از جای خودم بلند شدم و دیدم دم شنگولی است که کنار صورتم نشسته است. با وحشت او را بغل کردم و زیر گوشی به او گفتم: «تو اینجا چیکار میکنی؟ اگر مامان بفهمه، دخل جفتمان را میآورد!». همینطور که داشتم او را میبردم، گفت:«بالاخره طلسمم شکست! آزاد شدم، حالا باید برم دنبال شاهزاده خانم سامو سبز!» من با تعجب به اطراف نگاه کردم، حتی برای لحظهای فکر کردم شاید تلویزیون یا رادیو روشن است. اما نه، این خود شنگولی بود که سرش را بلند کرده بود و به چشمهای من نگاه میکرد و در ادامه حرفهایش گفت: «از اینکه توی این مدت مراقب من بودید، متشکرم! هر چند خدمات شما، در حد و اندازه شاهزادهای مثل من نبود؛ اما تا وقتی تاج گزاری نکردم، نمیتوانم شکایتی بکنم. شما من را از مردن نجات دادیم و طلسم من را هم شکستید، حالا من باید به دنیای خودم برگردم تا بتوانم ژهیداک بنفش را شکست بدهم.». من برای لحظه گیج شدم و بعد او را روی هوا ول کردم و قدمی به عقب گذاشتم. شنگولی چهارچنگولی روی زمین فرود آمد و گفت: «تو باید مراقب رفتارت با یک شاهزاده باشی! همه شاهزادهها این رفتار رو تحمل نمیکنند.» من با لکنت زبان از او پرسیدم: «تو حرف میزنی؟» و او هم در پاسخ گفت: «معلومه. بالاخره شیرکاکائو گرم طلسم من را شکست. اون ژهیداک هیچ وقت فکر نمیکرد کسی به من شیرکاکائو گرم بدهد.» من روی زمین پخش شدم و در حالی که میترسیدم، مادر و پدرم بیدار شوند، گفتم: «تو کی هستی؟! مگه یک گربه نیستی؟!»
او در حالی که به سمت حیاط میرفت برایم تعریف کرد: «مسلماً نه! من یک شاهزاده پریزاد هستم. اسم من شوبو سرسیاه است. شاهزاده سرزمین قاف هستم. پدرم من را به سرزمین پاسراب فرستاد که با دختر پادشاه آن سرزمین، سامو سبز ازدواج کنم. ما با رضایت پدر سامو سبز با هم ازدواج کردیم اما در سفر بازگشت ژهیداک بنفش اژدهای سرزمین امواج رنگی به لشکر ما حمله کرد و شاهزاده خانم را به اسارت گرفت و بقیه را غرق کرد. من اما با سرعت سوار سپر خودم شدم و توانستم خودم را به یک درختی برسانم و از آن بالا بروم. ژهیداک که دید دستش به من نمیرسد، طلسم سنگم کرد و رفت! من سه ماه آنجا مثل یک مجسمه سنگی بالای درخت نشسته بودم تا اینکه یک کاروان از پریزادهای جوجوان از آنجا رد میشدند. فکر کردند من یک مجسمه هستم، من را برداشتند و بردند تا در سرزمینشان بفروشند. شانس آوردم که زیان زرد جادوگر بزرگ جوجوان طلسم سنگ را شناخت و دستور داد من را در چشمه آب گرم بشورند و پوسته سنگی من از بین رفت. اما زبانم، لال بود. با این وجود وقتی زیان زرد از من ماجرا را پرسید، کاغذ و قلمی خواستم و داستان را تعریف کردم. گفت تنها راه نجاتم این است که فنجانی شیرکاکائو داغ بنوشم و این معجون فقط نزد آدمیزادها پیدا میشود. ازش خواستم که من را به اینجا بفرستد و او ابرهای زردش را خبر کرد و آن ابرها من را به این شهر آوردند. اما در اینجا هیچ کس با من ارتباط برقرار نمیکرد و رو به مرگ بودم که تو من را پیدا کردی! با این که خیلی طول کشید، اما بالاخره شیرکاکائو داغ را به من دادی و طلسم من شکست. حالا باید کاری کنی که بتوانم به سرزمین پریزادها برگردم!»
با تعجب گفتم: «سرزمین پریزادها کجاست؟! چطور باید به آنجا بروی؟!» شنگولی لحظهای برگشت و به من نگاه کرد و گفت: «من تعجب میکنم، تو چطور نمیدانی؟ شما که خانواده جادوگر بزرگی هستید! و توانستید حتی طلسم اژدهای مثل ژهیداک بنفش را هم بشکنید، چطور نمیدانی سرزمین پریزاد کجاست؟ باید به بیابان برویم و یک ستاره دنبالدار پیدا کنیم و سوار آن بشویم. تو باید من را تا زمان رسیدن به سپاه پدرم همراهی کنی، بعد از آن من پاداش خوبی بهت میدهم و میتوانی برگردی و یا اینکه من را در جنگ با ژهیداک بنفش همراهی کنی تا در آینده به مقام وزارت برسی.» من با تعجب گفتم: «این غیر ممکنه، من باید فردا برم مدرسه!» شنگولی برگشت و گفت: «غیر ممکنه! من به یک همراه شجاع و آشنا با طلسمها نیاز دارم. ما به یک بالون هم برای رسیدن به ستارههای دنبالدار نیاز داریم.» من برای لحظهای به همه آن دنیای که هیچ چیز از آن نمیدانستم و جنگ با ژهیداک بنفش که لشکری را به یک اشاره غرق کرده بود، فکر کردم و گفتم: «نه! من نمیتوانم با تو بیام!» شنگولی به چشم من خیره شد و گفت: «که این طور! پس بشین!» من جلوی او چهارزانو نشستم و او مثل همیشه به آرامی روی پاهای من آمد و به چشمهای من خیره شد و گفت: «بابت همه چیز ممنونم و به خاطر کاری که میخواهم بکنم معذرت میخواهم!» بعد بدون هیچ اخطار قبلی ناگهان با پنجههایش ضربه شدید به من زد و بعد از روی پایم پایین پرید و از در رد شد و در حالی که من از درد شکم به خودم میپیچیدم و هر چه شام خورده بودم را بالا میآوردم، دیدم که روی دیوار پرید و بعد من بیهوش شدم.
بهوش که آمدم، توی یک اتاق سفید بودم و مادرم با نگرانی بالای سرم بود! به من گفتند که من را وسط سالن پیدا کرده بودند که از درد به خودم میپیچیدم و بالا میآوردم. بعدتر دکتر به من گفت که بخاطر خوردن شیر تاریخ مصرف گذشته، دچار حمله مسمومیت غذایی شدم. اما من حرفش را باور نکردم. چون از روزی که من مسموم شدم هیچ کس شنگولی را هم ندیده بود. امیدوارم توانسته باشد خودش را به سرزمین پریزاد و سپاه پدرش برساند و شاهزاده خانم سامو سبز را نجات بدهد. اما از آن روز من هم مثل مادرم با ترس و لرز از کنار گربهها رد میشوم و نگرانم نکند بخواهند من را نزد شاهزاده خودشان به سرزمین پریزاد ببرند.
——————————
پ.ن: این داستان را برای دومین مسابقه انگشت جادویی نوشتم. با عجله ای که داشتم زیاد خوب نشده، اما باز بهتر از شرکت نکردن بود. در این مسابقه برای این تصویر باید داستان می نوشتیم

این داستان برنده نشد؟ :/
نه متاسفانه. برنده نشد.
منظورم این بود که چرا آخه برنده نشد!!