داستان دنباله دار یک عیار و چهل طرار (104): مرداس جاسوس
خلاصه: خواندیم که با کشته شدن یاور و داروغه، شهر نزدیک به آشوب است. حاتمبیگ وزیر کنترل شهر را در دست گرفته و در حالی که شاه عباس در حال مذاکره با سفیران عثمانی است، بابا مسرور احتمال میدهد که جاسوسان عثمانی پشت قتلها باشند
در راه خانه پیرمرد، متین فرصت کرد تا او را به زانیار معرفی کند. بابا مسرور، پیر و استاد عیارهای شهر بود. متین، یاور، مصطفی و دیگر عیاران زیر دست او شاگردی کرده بودند. ده سال قبل زمانی که بابامسرور در یک مبارزه از کمر صدمه میبیند و پایش فلج میشود؛ ترجیح میدهد که یاور را به جانشینی خود انتخاب کند.
بابا مسرور یا خنده به میان صحبت متین پرید و به زانیار گفت: «آن موقع عیارهای شهر برای آمدن به خانه من رقابت میکردند. اما برایم سخت بود که با همه آنها مراوده داشته باشم. یکجورهای مجبور شدم خودم را بازنشسته کنم و کارها را به یاور بسپارم. البته متین و مصطفی هم بودند. اما متین آنقدر شوخ طبع بود که ترسیدم مردم از درد و دل کردن با او گریزان باشند. مصطفی تیزهوش و زیرک ولی کم تجربه و مغرور بود. برای همین از بین شاگردان ارشدم، یاور جانشینم شد. برای مصطفی کمی این تصمیم سخت بود، اما با آن کنار آمد. من هم از آن موقع کاتب شدم و نامههای مردم را برایشان مینویسم.»
وقتی به خانه رسیدند، قبل از هر چیز، پیرمرد از زانیار خواست که کاغذی که افسون روی خنجر برایش گذاشته بود را بخواند. در آن کاغذ افسون باز برای زانیار خط و نشان کشیده بود که اگر باز با هم برخورد کنند مجبور میشود به انتقام خون برادرش، او را بکشد ولی حالا به خاطر اتفاقی که برای یاور افتاده از خونش میگذرد. در آخر هم برای آنکه حسن نیتش را نشان بدهد، گفته بود که از چه زهری در خنجر شهرنوش استفاده شده و به زانیار توصیه کرده بود که به پزشک حاذقی مراجعه کند تا شاید زنده بماند!
بابامسرور در حالی که باز زیر خنده زده بود، گفت: «عجب دشمنی! معلوم نیست میخواهد زنده بمانی یا بمیری. فکر کنم دوای این زهر را داشته باشم، اما قبل از آن متین بگو از مصطفی چه خبر؟»
متین ماجرای ملاقاتش با مصطفی را تعریف کرد. بابامسرور که با یادآوری مرگ یاور، از خنده افتاده بود، آهی کشید و گفت: «توی کار ما، آدم همیشه برای مرگ باید حاضر باشد. اما هیچ وقت دوست نداشتم یاور قبل از من برود.» بعد رو به متین کرد و گفت: «با اطلاعاتی که امروز از مصطفی و افسون گرفتیم، دیگر یقین پیدا کردم که قاتل را بشناسم.» بعد مکثی کرد و بالاخره گفت: «مرداس جاسوس را یادت هست؟» با این اسم، متین مثل برق گرفتهها سر جای خودش نشست و گفت: «چطور میشود یادم برود.ده سال پیش در زمان جنگ اول شاه عباس با عبدالمومن خان ازبک ما شش ماه تمام، با او و نوچههایش جنگیدیم و خیلی از آنها را کشتیم تا توانستیم جلوی تفرقه در لشکر شاه عباس را بگیریم. همان نامردی که وقتی در میدان جنگ موفق نشده، تا اصفهان دنبالمان کرد و این بلا را سر شما آورد. ما میخواستیم به دنبالش برویم و انتقام شما بگیریم. اما نگذاشتید و گفتید شاه ما با عثمانی در صلح است و نباید آتش فتنه را روشن کنیم!» بابامسرور با خنده گفت: «خود نامردش را میگویم. چند روز پیش داشتم برای مادری کتابت میکردم که یک لحظه سرم را بلند کردم و دو مرد را دیدم که مراقبم بودند و فوری رو برگرداندند. چهره یکی از آنها برایم آشنا بود. اما از درد پیری هر چه فکر کردم، یادم نیامد. تا امروز صبح که داشتم در مورد قتل یاور فکر میکردم، ناگهان به یاد حقههای مرداس جاسوس افتادم. همیشه سعی میکرد بین ارکان لشکر اختلاف بیندازد و لشکر را از درون متلاشی کند. با حرفهای تو و زانیار یقین دارم که آن مرد خود مرداس بود که به اصفهان آمده تا آشوبی به پا کند و سفیران عثمانی بتوانند از این آب گلآلود ماهی بگیرند.»