خلاصه: خواندیم که با کشته شدن یاور و داروغه، شهر نزدیک به آشوب است. حاتمبیگ وزیر کنترل شهر را در دست گرفته و در حالی که شاه عباس در حال مذاکره با سفیران عثمانی است، عیاران به این نتیجه رسیدند که جاسوسان عثمانی به دنبال ایجاد آشوب در شهر هستند.
بابامسرور متین را روانه کرد تا دیگر عیاران را خبر کند ولی زانیار را نگه داشت به او گفت که یاور از او خواسته بود که اصول عیاری را یادش بدهد و حالا او وظیفه خودش میداند که این خواسته یاور را برآورده کند. بعد با خنده افزود: «تا حداقل دیگر کسی نتواند با یک چوب و خنجر، تو را گول بزند! برای همین سعی کن هر روز پیش من بیایی تا به مرور همه چیز را یادت بدهم. اما امشب بهتر است زود بخوابی که فردا کار زیادی داریم.»
فردای آن روز، زانیار به بابامسرور کمک کرد تا به زورخانه برود. جمع کثیری از عیاران شهر که توسط متین با خبر شده بودند، در آنجا گرد آمده بودند. بابا مسرور بعد از اینکه با چند نفر از شاگردان قدیمیش شوخی کرد، شروع به صبحت کرد. ابتدا نتیجهگیریش را در مورد قتل یاور و داروغه گفت سپس از مرداس و حقههایش گفت و در نهایت از آنها خواست که به او کمک کنند تا او را گیر بیاورد.
گروهی مامور شدند که سفرای عثمانی را مخفیانه زیر نظر بگیرند و افرادی که با آنها در تماس هستند را شناسائی کنند و گروهی دیگر مامور شدند که شبها کلیه کاروانسراها را زیر نظر بگیرند و اگر حرکت مشکوکی دیدند اطلاع بدهند. گروهی از جمله زانیار را هم مامور کرد روزها به کاروانسراهای مختلف بروند و در مورد فردی با مشخصات مرداس پرس و جو کنند. بابامسرور به شدت تاکید کرد که بسیار مراقب باشند و اگر به کسی مشکوک شدند به هیچ وجه تنهایی او را تعقیب نکنند. چون مرداس بسیار هشیار است و اگر کوچکترین شکی بکند که کسی او را تعقیب میکند، حتما او را خواهد کشت و جای خود را هم عوض میکند. باید اول او را شناسائی و بعد دست جمعی برایش دام بچینند.
وقتی همه عیاران به دنبال ماموریتشان رفتند. زانیار، بابامسرور را به حجره کوچکش در مسجد جامع شهر رساند و بعد او را ترک کرد. قبل از هر کاری، به سراغ خانواده یاور رفت و به آنها تسلیت گفت و قول داد هر طور شده، قاتل را به چنگ آورد. بعد به سراغ خانه داروغه رفت. آنجا هم در خانه باز بود و مردم برای عرض تسلیت به نزد فرزانه میرفتند. زانیار هم به خود جرات داد تا وارد خانه شود. فرزانه با چشمانی گریان در ایوان خانه نشسته بود و مردم یک به یک جلو میرفتند و کلامی در تسلیت به او میگفتند و فرزانه نیز با چشمانی گریان و نگاهی گنگ سری تکان میداد و آنها بیرون میرفتند. وقتی نوبت به زانیار رسید و با لکنت زبان به او تسلیت گفت، فرزانه حتی به زانیار نگاه هم نکرد و او را تشخیص نداد تا اینکه دایه در گوش فرزانه چیزی گفت و سرش را بلند کرد به زانیار نگاه کرد سپس به او گفت: «لطفا کمی بمانید. با شما کاری دارم.»
زانیار نمیدانست چه بگوید. خوشحال از اینکه فرزانه او را نگه داشته، کارهای که برعهدهاش گذاشته بودند را فراموش کرد و در گوشه حیاط ایستاد تا خلوت شد. بعد فرزانه به درون اتاقی رفت و دایه به اشاره زانیار را فراخواند. فرزانه در حالی با چشمانی خیس از اشک گفت: «زانیار، من شجاعتت را از نزدیک دیدهام. تا بحال سه بار جان و شرف من و پدرم را نجات دادی. حالا دیگر دست پدرم به این دنیا نیست که از تو تشکر کند اما من به جای او از تو سپاسگزارم و خواهشی دارم که فقط از دلیرمردی چون تو بر میآید.» زانیار سرش پایین بود، اما عرش را سیر میکرد از اینکه مورد توجه فرزانه قرار گرفته، به آرامی گفت: «من در خدمت شما هستم. هر کاری دارید، بفرمایید تا انجام دهم.» فرزانه گفت: «من میدانم قاتل پدرم کیست میخواهم تو انتقام پدرم را بگیری.» زانیار با تعجب پرسید: « میدانید قاتل پدرتان کیست؟» و فرزانه گفت: «بله، شاهزاده صفی میرزا پدرم را کشته است!»