خلاصه: خواندیم که با کشته شدن یاور و داروغه، شهر نزدیک به آشوب است. حاتمبیگ وزیر کنترل شهر را در دست گرفته و در حالی که شاه عباس در حال مذاکره با سفیران عثمانی است، عیاران به این نتیجه رسیدند که جاسوسان عثمانی به دنبال ایجاد آشوب در شهر هستند. زانیار که به دنبال جاسوسان است با درخواست فرزانه روبرو میشود که میخواهد شاهزاده را بعنوان قاتل پدرش بکشد.
زانیار با تعجب به فرزانه نگاه کرد، خبر کشته شدن داروغه به دست شاهزاده او را شوکه کرده بود. چون فکر میکرد داروغه هم باید به دست مرداس کشته شده باشد. بالاخره پرسید: «از این موضوع مطمئن هستید؟» فرزانه درپاسخ گفت: «بله، میدانید که شاهزاده خواستگار من بود. اما چون شاه مخالف بود، پدرم هم به او روی خوش نشان نمیداد. فکر میکنم با کشتن پدرم، خواسته این مانع را از سر راه بردارد. ماجرای کشتن پدرم را هم یکی از نزدیکان شاهزاده به من گفت. از قرار معلوم وزیراعظم و شاه هم از این موضوع با خبر هستند و فعلا شاهزاده را در قصر زندانی کردند. ولی معلوم نیست تا کی به همین صورت بماند. همانطور که میبینید من الان تنها و بیدفاع هستم و تا رسیدن برادرانم امیدم به شما است. خواهش میکنم، کمکم کنید.»
زانیار سرش را پایین انداخت و گفت: «قاتل پدرتان هر کس باشد، باید تقاص پس بدهد.ولی اجازه بدهید در این مورد تحقیق کنم. آیا میتوانم با کسی که خبر آورد، صحبت کنم؟» فرزانه در پاسخش گفت: «او قرار است فردا غروب به اینجا بیایید. شما هم بیایید تا با او صحبت کنید.» بعد از آن از زانیار خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت تا پاسخ مردمی که برای تسلیت گفتن آمده بودند را بدهد. اما دایه جلوی زانیار را گرفت و گفت: «پسرم، برادرم یاور همیشه تعریف تو را میکرد و از من قول گرفت که اگر میتوانم مقدمات وصلت تو و فرزانه را برقرار کنم. اما من رو سیاه با خودم گفتم تا خواستگاری چون شاهزاده هست، جایی برای تو نیست. حالا میفهمم که آدمی مثل تو، صد برابر شرف دارد به شاهزادهای قاتل. انتقام ببرکخان را از شاهزاده بگیر، تا من هم بتوانم دست تو را در دست او بگذارم. فکر نمیکنم برادرهایش هم با این امر مخالف باشند.» زانیار از دایه تشکر کرد و قول داد که انتقام داروغه را از قاتل بگیرد و سپس با سری داغ از آن خانه خارج شد.
آن روز به خیلی از کاروانسراهای شهر سر زد و سراغ مردی با مشخصات مرداس را گرفت. اما هیچ خبری نگرفت. وقتی خورشید غروب کرد، مثل بقیه عیارها به زورخانه رفت و گزارش کارهای آن روزش را داد و شنید که بقیه هم به نتیجهای نرسیدهاند. آخر وقت به نزد متین و بابامسرور رفت و آنچه از فرزانه شنیده بود به آنها گفت. بابامسرور کمی در فکر فرو رفت و آخرش گفت: «روی این موضوع باید بیشتر تحقیق کنیم. ممکن است راست باشد و ممکن است دام باشد. من میدانم یاور به تو قول داده که تلاشش را بکند تا تو به این دختر برسی، حال که او نیست، نگران نباش، قولش را من و متین بر عهده میگیریم. اما در این موضوع باید بیشتر دقت کنیم نمیشود بیگدار به آب زد.» در نهایت قرار شد فردای آن روز متین هم از دور فردی که خبر برای فرزانه برده بود را زیر نظر بگیرد. بعد از آن بابامسرور رو به زانیار کرد و گفت: «اما من برای تو یک ماموریت ویژه دارم. روش مرداس این بود که همیشه با یک سری قتل و دزدی، آدمها را به جان هم بیندازد. درست است که فعلا بین عیاران و افراد داروغه را تیره تر از همیشه کرده، اما این هدفی اصلیش نیست و فقط مقدمه کارش است. به نظرم او به دنبال قتل بزرگانی است که مقابل عثمانی ایستادهاند. خود شاه عباس، وزیر اعظم و امیرنظام به نظر من هدفهای اصلی او هستند. هر چند هر سه نفر شبانه روز در میان محافظانشان هستند، اما کار از محکم کاری عیب نمیکند. امشب میخواهم متین و شاگردهایش مراقب قصر شاه عباس باشند و شاگردان مصطفی را به مراقبت از امیرنظام میفرستم. تو و شاگردان یاور هم مراقب وزیراعظم باشید.»