خلاصه: خواندیم که با کشته شدن یاور و داروغه، شهر اصفهان نزدیک به آشوب بود. حاتمبیگ وزیر کنترل شهر را در دست گرفته بود و در حالی که شاه عباس در حال مذاکره با سفیران عثمانی بود، عیاران به این نتیجه رسیدند جاسوسان عثمانی به دنبال ایجاد آشوب در شهر هستند. زانیار که مامور میشود دورادور از وزیر اعظم حمایت کند به درخواست فرزانه با قباد ملاقات میکند و از او میشنود که شاهزاده قاتل داروغه بوده است.
قباد فکر میکرد تنها با لو دادن شاهزاده بعنوان قاتل پدر فرزانه میتواند هم او را منفور کرده و به کشتن بدهد و هم خودش را نزد فرزانه محبوب کند. اما وقتی شنید زانیار که قصد گرفتن انتقام از شاهزاده را دارد در این راه از او کمک میخواهد، از ترس لرزید. او شجاعت شاهزاده را دیده بود و در مورد بیرحمی شاه عباس و سیاست حاتمبیگ وزیر هم زیاد شنیده بود. میدانست اگر به هر کدام از آنها کوچکترین خبری در مورد شرکت او در توطئه علیه شاهزاده برسد، بدون شک کشته خواهد شد. برای همین با ترس رو به زانیار کرد و گفت: «من فقط میتوانم هر وقت زمان مناسبش رسید، تو را با خبر کنم. در حال حاضر که شاهزاده از کاخ بیرون نمیآید و دسترسی به او در آنجا سخت است.» با این پاسخ در واقع سعی داشت که کار را به زمانی نامعلوم در آینده بیندازد. زانیار ترس او را حس کرد و بیش از آن پافشاری نکرد. قباد هم بلافاصله خداحافظی کرد و رفت.
زانیار توسط دایه برای فرزانه پیام فرستاد که هر چند به راوی خبر مطمئن نیست. اما خودش در این مورد بیشتر تحقیق میکند و نتیجه را به او خبر میدهد. او تاکید کرد که بهتر است در این مدت فرزانه دیگر با شاهزاده و قباد به هیچ وجه ملاقات نداشته باشد.
چیزی که زانیار به دایه نگفت این بود که به قباد مشکوک شده بود. با خودش فکر کرده بود که شاید قباد هم با عیاران عثمانی همراه شده و میخواهد با قتل شاهزاده آشوب بیشتری درست کند. زانیار بعد از آن که خانه فرزانه را ترک کرد، نگاهی به اطراف انداخت ولی اثری از قباد و متین ندید پس به دنبال ماموریت شبانهاش و نگهبانی دورادور از حاتمبیگ وزیر رفت.
اما آن شب و شبهای بعد هیچ خبری نشد. بیشتر عیاران از پیدا کردن هر سرنخی ناامید شده بودند. از طرفی حاتمبیگ وزیر هم با چنان دقتی شهر را تحت نظارت گرفته بود که حتی رفت و آمد شبانه عیاران سخت شده بود. زانیار که هر روز ساعتی را نزد بابامسرور به آموزش فنون عیاری میگذراند، از صحبتهای او با متین متوجه شده که روز به روز از تعداد عیارانی که به مراقبت میپرداختند کم میشود و هر کدام با بهانهای به سر کار و زندگی روزمره خودشان میرفتند. هر چند شاگردان مصطفی شیرفروش که هنوز استادشان در زندان بود، بیشتر از بقیه تلاش میکردند. اما آنها هم حضورشان روز به روز کم رنگتر میشد.
بابامسرور که این اخبار را میشنید، سری تکان میداد و با خنده میگفت: «همه اینها تقصیر من است که نتوانستم به شاگردانم، خوب شاگرد پرورشدادن را یاد بدهم. از یاور خدابیامرز که گذشت، مصطفی هم که فعلا در بند است. اما متین تو را باید تنبیه کنم و باید یک تنه جور همه را به دوش بکشی. حالا برو خدا رو شکر کن که این بچه عیار اینجاست که کمکت بکند!» و منظورش از بچه عیار، زانیار بود که مودبانه در حضورش دو زانو نشسته بود.
شب دوازدهم، زانیار تنها کسی بود که مراقبت از خانه حاتمبیگ را بر عهده داشت. در این چند روز تمام زوایای خانه را بررسی کرده و راههای نفوذ به آن را نشان کرده بود و لابلای درختان چنار آن اطراف محلی را برای دیدبانی در نظر گرفته بود که به همه این ورودیها دید داشت. کمی بعد از نیمه شب و هنگامی که حاتمبیگ وزیر به عادت هر شبه، مشغول مطالعه کتاب بود. زانیار سیاهی را دید که در بامهای اطراف خانه میخزد و مراقب آن خانه بود.