خلاصه: خواندیم که با کشته شدن یاور قصاب و داروغه، شهر اصفهان نزدیک به آشوب بود. حاتمبیگ وزیر کنترل شهر را در دست گرفته و در حالی که شاه عباس در حال مذاکره با سفیران عثمانی بود، عیاران به دنبال قاتل میگشتند. زانیار که مامور شده بود از وزیر اعظم حمایت کند، سیاهی را در دل شب دید که دورادور مراقب خانه وزیر بود.
در حالی که سیاهپوش از روی بام ساختمانهای نزدیک، عمارت حاتمبیگ وزیر را برانداز میکرد، زانیار به آرامی به سمت او خزید. بابامسرور و متین مطرب بارها به عیارها تاکید کرده بودند که اگر کسی را دیدند به او نزدیک نشوند. اما زانیار که میخواست زودتر انتقام استادش یاور قصاب را بگیرد، وقتی ناشناس را دید، چنان هیجان زده شد، که احتیاط را فراموش کرد. به ده قدمی سیاهپوش که رسید، اطمینان پیدا کرد که ناشناس از عیاران اصفهان نیست چون متین به همه عیاران که شب بیرون میرفتند، دستور داده بود که به بازوی چپ خود پارچهای سیاه به شکل گل گره بزنند. اما بر روی بازوی او خبری از این پارچه نبود. زانیار لحظهای مکث کرد. باید سعی میکرد که او را زنده بگیرد تا بتواند بیگناهی مصطفی شیرفروش را ثابت کند. ولی بابامسرور و متین خیلی در مورد مرداس جاسوس اخطار داده بودند. او نمیخواست کسی که هنوز نمیشناسد را از پشت زخمی کند و از طرفی نگران بود که اگر سعی کند کمند بیندازد، آن جاسوس بفهمد و به مقابله بپردازد یا که فرار کند.
بالاخره آنقدر مرد را تعقیب کرد تا جاسوس سیاه پوش به گوشه بام رفت. به آهستگی در پشت او کمندش را مانند دامی پهن کرد و خودش در گوشهای به انتظار ماند تا او از همان راه بازگردد. به محض آنکه مرد پا به درون حلقه کمند گذاشت، با سرعت آن را کشید. مرد که صدای کشیدن طناب را شنیده بود، با چابکی از جا جست. اما یک پایش در حلقه ماند و تعادلش را از دست داد و بر زمین افتاد. با این وجود قبل از آنکه زانیار حتی بتواند از جای خودش بلند شود، با سرعتی باور نکردنی با خنجری که در لحظه در دستش پیدا شد، طناب کمند را برید و فرار کرد. زانیار که دید او از دام جسته به دنبالش شروع به دویدن کرد.
آنها با سرعت از روی بام عمارتها میگذاشتند. گاهی اوقات ناشناس از روی کوچه ها با سبکی میپرید و زمانی دیگر بر روی لبه دیوارها مثل زمین صاف میدوید. اما زانیار دست از تعقیب او برنداشت تا بالاخره او را در گوشه بامی گیر انداخت. مرد به آهستگی برگشت و با زانیار روبرو شد. زانیار با خنجری در دست، نفسنفس زنان در چند قدمی او متوقف شد. حالا در نور مهتاب به خوبی چهره او را میدید و خیلی تعجب کرد که پیرمردی را دید که اینطور توانسته بود به سرعت و چابکی بدود و او را چنین خسته کند. پیرمرد هم در حالی که نفسنفس میزد، نگاهی به چهره زانیار کرد و گفت: «آه! پس توئی! فکر میکردم آن مسرور افلیج، پهلوانی را به دنبال من فرستاده! نگو خانه شاگرد بیچارهاش را فرستاده! حیف است که تو را بکشم. زنده میگذارمت تا پیام من را به مسرور برسانی! بهش بگو، مرداس گفت به حق آن باری که در بیابان به من آب و غذا دادی، بهت اخطار میکنم که تا جمعه از این شهر بروی و اگر نه روز شنبه در این شهر نانی برای خوردن پیدا نمیکنی!»
زانیار که خودش را در مقابل آن پیرمرد میدید، با جرائت گفت: «نیازی نیست من به او چیزی بگویم! خودت را میبرم تا حرفهایت را به بابامسرور بزنی!» مرداس با صدای بلند زیر خنده زد. زانیار با تعجب او را نگاه میکرد که ناگهان از پشت سر ضربهای به سرش خورد و نقش زمین شد.