خلاصه: خواندیم که با کشته شدن یاور قصاب و داروغه، شهر اصفهان نزدیک به آشوب بود. حاتمبیگ وزیر کنترل شهر را در دست گرفته و در حالی که شاه عباس در حال مذاکره با سفیران عثمانی بود، عیاران به دنبال قاتل میگشتند. زانیار که مامور شده بود از وزیر اعظم حمایت کند، به تعقیب مرداس جاسوس رفت، اما ناگهان از پشت ضربهای خورد.
با صدای خروسها زانیار بهوش آمد و خودش را در وضعیت آویزان میان زمین و هوا به صورت وارانه و با دست و دهان بسته دید. کمی طول کشید تا در آن تاریکی بفهمد که او را به دیوار خانه بابا مسرور آویختهاند. هر چه سعی کرد خودش را نجات بدهد نتوانست. بنابراین منتظر ماند تا کسی به کمکش بیایید. اولین کسی که از راه رسید متین مطرب بود که آمده بود تا بابامسرور را به مسجد و زورخانه ببرد. او وقتی فردی را آویزان بر دیوار دید. با احتیاط به اطراف نگاه کرد و همه طرف را پایید و بعد در حالی که هنوز همه جوانب را پیدرپی نگاه میکرد و پشت به دیوار داده بود، خود را به زانیار رساند و قبل از هر کاری پارچهای که بر دهانش بسته بود را گشود. وقتی زانیار را شناخت با تعجب پرسید: «اینجا چه خبر است؟!» زانیار با شرمندگی گفت: «گرفتار مرداس شدم. حدس بابا درست بود. من خودم دیشب مرداس را دیدم و او برای بابا پیام فرستاد.»
متین بیش از آن مکث نکرد و با ضربهای طناب زانیار را برید و در حالی که همچنان مراقب اطراف بود به او کمک کرد تا خودش را آزاد کند. سپس هر دو با عجله به درون خانه بابامسرور رفتند. وقتی بابامسرور از ماجرا با خبر شد، ابتدا خیلی عصبانی شد و زانیار را به شدت نکوهش کرد و گفت: «صدبار گفتم مراقب باش. شانس آوردی که مرداس تو را قابل کشتن ندیده است. شک ندارم اگر یکی مثل متین توی این وضعیت گیر میافتاد، او را میکشت. او یک کلک قدیمی را به تو زده، وقتی عیارها نگران هستند که در جایی دامی برای آنها پهن شده است، یکی از راه دور مراقب دیگری میماند و اگر دید اولی دارد تعقیب میشود به گونهای با صدا یا نور او را باخبر میکند. بعد هم که اولی فرار میکند و تعقیب کنندگان را به دنبال خودش میکشد، دومی آنها را دنبال میکند. اگر تعقیب کنندهها قوی باشند، در فرصت مناسب حواس آنها را پرت میکند و آن وقت هر دو فرار میکنند و اگر تعقیبکنندگان کم تعداد باشند با آنها در گیر میشوند. این بلائی است که سر تو آمده. اما حالا دیگر میدانیم که مرداس یک نقشه بزرگ دارد و تا جمعه فقط سه روز وقت داریم تا جلوی نقشهاش را بگیریم.»
بعد از این حرفها به فکر فرو رفت. زانیار با شرمندگی سرش را زیر انداخته بود و متین نیز همچون استادش در فکر بود. بالاخره لبخند به لبهای بابامسرور باز آمد و با خنده گفت: «جای شکرش باقی است که مرداس من را یک پیرمرد افلیج خنگ میداند و حسابی روی من باز نمیکند. متین ولی تو خیلی مواظب خودت باش. نمیخواهم نسل اول شاگردانم منقرض بشوند. زانیار تو هم اگر نمیخواهی دوباره مثل مرغ سرکنده به دیوار آویزان بشوی، خیلی مراقب باش. مرداس آنقدر مغرور است که تو را هم دست کم گرفته است. این غرور یکی از ضعفهای او است. از طرفی باید ببینیم چه کسانی به او کمک میکنند. حالا میدانیم که حداقل یک عیار دیگر پشت سر او است و از آن مهمتر میدانیم که میخواهد کار بزرگی بکند. مسلماً این کار را بدون هماهنگی با سفرای عثمانی نمیکند و من امیدوارم در این چند روز باقیمانده، به سراغ آنها برود. پس متین تعدادی از عیارهای کهنه کار که مرداس نشناسد را به مراقبت سفیران عثمانی بگذار که هر کس در این چند روز با آنها مراوده میکند را در هر شکل و لباسی تعقیب کنند. از گدا گرفته تا تاجر، از پیرزن مُردنی گرفته تا سردار نظامی، هر کس به یکی از مردان عثمانی نزدیک شد را باید با احتیاط تعقیب کنند و مطمئن بشوند. حتما در گروههای دو و سه نفر آنها را پخش کن تا بلائی بر سرشان نیایید. از بچه عیارهای کم تجربه مثل این یکی هم اصلا استفاده نکن» زانیار باز با خجالت سرش را زیر انداخت. بابا مسرور ادامه داد: «من تصویری از مرداس دارم، امشب آن را به زورخانه میآورم تا همه ببینند و بشناسندش. باید سعی کنیم در این سه روز او را بگیریم و اگر نه باید منتظر فاجعه باشیم.»