خلاصه: خواندیم که با کشته شدن یاور قصاب و داروغه، شهر اصفهان نزدیک به آشوب بود. در حالی که عیاران به دنبال قاتل بودند، زانیار که مامور مراقبت از وزیر اعظم شده بود به دام مرداس جاسوس افتاد. مرداس او را نکشت و تنها به بابامسرور پیغامی فرستاد که باعث نگرانیش شد.
شب هنگام بعد از اذان مغرب، هنگامی که عیاران در زورخانه گرد هم آمده بودند تا آخرین خبرها را بگیرند. زانیار بابامسرور را به زورخانه برد. بابامسرور در مورد پیامی که مرداس داده بود به آنها گفت. سپس تصویری را که سالها قبل بر روی چرم نقاشی شده بود را بیرون آورد و به متین داد تا به همه نشان بدهد و به کسانی که در جنگ ازبکها با او نبودند توضیح داد که این تصویر را نقاشباشی شاه بر اساس توضیحات او و یارانش کشیده و به چهره مرداس بسیار نزدیک است. سپس افزود: «خوب دقت کنید تا او را بشناسید. اما مراقب باشید، مرداس هر چند زورمند نیست اما مرد نیرنگباز خطرناکی است. هیچ وقت تنهایی او را دنبال نکنید که در دام میافتید. ما میدانیم حداقل یک نفر با او ست اما ممکن است تعداد جاسوسهای عثمانی بیشتر از این حرفها باشد. پس خوب چشم و گوش خودتان را باز کنید. تهدید مرداس جدی است. ماموریتهای که بر عهده شما گذاشته میشود را جدی بگیرید تا دود آن به چشم خود و خانوادههایتان نرود.»
بعد از آن بقیه را مرخص کرد و با گروه کوچکی از عیاران کهنه کار جلسه گذاشت. ولی قبل از آن به زانیار گفت که خودش را به حاتمبیگ وزیر برساند و ماجراهای پیش آمده را به او بگوید تا وزیر نیز فکر کار خودش را بکند.
زانیار آنها را ترک کرد و به سرعت به محل نگهبانی چند شب گذشته خود روبروی کاخ حاتمبیگ رفت. از آنجا میتوانست وزیراعظم شاه را ببیند که در اتاق خود نشسته و گزارشات روزانهای که از سراسر کشور به او رسیده بود را میخواند. یا با برخی درباریان و بزرگان که به دیدنش میآمدند، صحبت میکرد.
زانیار که این چند وقت خوب اطراف ساختمان را برای راه نفوذ جستجو کرده بود، اینبار از بالای یک گذر تاریک و جائی دور از نگهبانان بالای سقف کاخ وزیر، کمندی انداخت و خودش را به سرعت بر روی کاخ رساند. سپس کمندش را باز کرد و به آرامی در میان سقف خزید. بار گذشته در بالای پنجره اتاق وزیر یک نگهبان بود که به راحتی توانسته بود بیهوشش کند. اما اینبار آنجا داربستی چوبی ساخته بودند و یک نگهبان به مراقبت ایستاده و سر دسته نگهبانان نیز زیر سقف داربست نشسته بود. زانیار که در این مدت از آموزشهای بابامسرور استفاده کرده بود، نگاهی به اطراف کرد و دو نگهبان دیگر یکی در سمت غربی و یکی در سمت شرقی بام کاخ دید. بلافاصله کمان سنگانداز کوچکی که همراه داشت را بیرون آورد و در حالی که خودش را در تاریکی بین سقفهای گنبدی شکل مخفی کرده بود، سنگ کوچکی به سمت نگهبان شرقی پرتاب کرد. صدای دردآلود آن نگهبان همکارانش را از جای خود پراند. فرمانده نگهبانها بلافاصله نگهبانی که کنارش بود را به آن سمت فرستاد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. وقتی دو نگهبان به هم رسیدند و داشتند با هم صحبت میکردند، زانیار سنگ دیگری به سمت نگهبان غربی پرتاب کرد. فرمانده که اینبار صدای دردآلود او را شنید، لحظهای تردید کرد و بعد در حالی که شمشیرش را بیرون میکشید به آن سمت دوید. هنوز به نیمه راه نرسیده بود که زانیار به سمت داربست دوید و در همان حال کمندش را بر لبه بام انداخت و خودش را به پایین پرتاب کرد و قبل از آنکه نگهبانان به خودشان بیایند، از پنجره به درون اتاق وزیر پرید. اما وزیر تنها نبود و دو نظامی قوی هیکل با لباسهای فاخر روبروی او نشسته بودند. با ورود غیر منتظره او بلافاصله آنها شمشیرهایشان را کشیدند و به سمت زاینار دویدند. زانیار به سرعت خنجرش را بیرون کشید، اما نظامی جوانتر چنان با شمشیرش بر خنجر او زد، که خنجر شکست.