خلاصه: خواندیم که با کشته شدن یاور قصاب و داروغه، شهر اصفهان نزدیک به آشوب بود. در حالی که عیاران به دنبال قاتل بودند، زانیار که مامور مراقبت از وزیر اعظم شده بود به دام مرداس جاسوس افتاد. مرداس او را نکشت و بوسیله او پیامی به بابامسرور فرستاد. بابامسرور هم تصمیم گرفت حاتم بیگ وزیر را باخبر کند.
زانیار متعجب از شکستن خنجرش با مهارت شمشیر مرد جوان را منحرف کرده و با دست چپ خودش، مچ دست او را گرفت و آن را بالا برد تا نتواند دوباره شمشیرش را به کار گیرد. ضارب نیز بالافاصله مچ دست راست زانیار را گرفت و بالا برد. در این حال آنها رو در روی هم قرار گرفتند و زانیار به سبیل و ابروهای پرپشت و سیاه او که تنها به اندازه کف دستی با صورتش فاصله داشت، خیره شده بود. جوان با صدای بلند فریادی زد تا دل زانیار را خالی کند. زانیار هر چند از فریاد او نترسید. اما وقتی دید نفر دوم با شمشیر به سمتش میآید، هراسید و فریاد زد: «جناب وزیر، منم زانیار، پیامی آوردم!» حاتم بیگ وزیر که حتی از جای خودش بلند نشده بود، با خونسردی رو به فرد مسنتر کرد و گفت: «الله وردی خان، به شیر بچهات بگو، رهایش کند. خودی است. از عیاران اصفهانی است.» با اشاره الله وردی خان، مرد جوان و زانیار با احتیاط دستهایشان را پایین آوردند و کمی از هم فاصله گرفتند. اما همچنان مثل دو رقیب مراقب هم بودند. دانههای عرقی که بر پیشانی هر دو نشسته بود، نشان میداد که در زورآزمایی تمام توان خود را مصرف کردهاند.
وزیراعظم نگاهی به آن دو کرد و با لبخند گفت: «زانیار، تو چرا هیچ وقت یاد نمیگیری مثل دیگران تقاضای ملاقات کنی؟ شانس آوردم که اینبار مهمانانم نظامیانی جنگ دیده بودند. اگر از خواجگان و پیران دربار اینجا نشسته بودند که با این ورود تو از ترس قالب تهی میکردند. بگذریم. مهمانی عزیزی دارم و باید مذاکرات طولانی با او داشته باشم. پس زود بگو چه پیامی برایم آوردی؟» در حالی که او صحبت میکرد، دو مهمان او شمشیرهای خود را غلاف کرده و در جای خود نشستند ولی مرد جوانتر هنوز از گوشه چشم مراقب زانیار بود.
زانیار نفس عمیقی کشید و گفت: «پیامی از بابامسرور برایتان دارم که لازم است در خلوت بگویم.» وزیر اعظم در حالی که به دو مهمان خود اشاره میکرد، گفت: «عیار جوان، مردی که اینجا نشسته الله وردی خان سپسالار ارتش ایران و یار وفادار شاه در جنگ و صلح است. او رازهای میداند که من و تو نمیدانیم. پس زود پیامی که داری بگو و برو.» زانیار که از این خطاب وزیر ناراحت شده بود پیام خود را با خشونت و خلاصه گفت: «بابامسرور گفت که به شما بگویم مرداس جاسوس در شهر است و نقشه بزرگی در سر دارد!» این حرف را که زد، وزیر و الله وردی خان هر دو در جای خودشان نیمخیز شدند. الله وردی خان گفت:«مسرور! مسرور عیار! مگر هنوز زنده است؟!» و وزیر در حالی که با وحشت به زانیار نگاه میکرد گفت: «مرداس! مرداس جاسوس! او در اصفهان چه میکند؟!» زانیار برای لحظهای میان آن دو سر درگم ماند. وزیر به او اشاره کرد و گفت: «بنشین. باید کل ماجرا را برایم بگویی.» بعد خود رو به الله وردی خان کرد و با سرعت جواب سوالش را داد: «آری خان، مسرور عیار از نیش خنجر مرداس جاسوس جان سالم به در برد. اما چون از دو پا فلج شده، دوست نداشت که دیگران دل به حال او بسوزانند و شایع کرد که مرده است. من هم تا چند سال پیش نمیدانستم. تا آنکه جاسوسانم به من گفتند که او الان سالهاست که در اصفهان به کار کتابت مشغول است.» الله وردی خان که هنوز متعجب بود گفت: «او بارها جان من و شاه را نجات داده، ارزش او از پانصد مرد جنگی بیشتر بود. من قسم خورده بودم که تا پای جان غلامش باشم. چطور توانست با من چنین کاری بکند!» وزیر در پاسخش گفت: «من هم مثل تو، اما تو که او را میشناسی، دوست نداشت زیر بار منت کسی حتی خود شاه برود. الظاهر حتی حاضر نشده خدمت شاگردانش را بپذیرد. برای همین مدتها است به کتابت عریضههای مردم مشغول است. من دست خط او را روی یکی از عریضهها شناختم و به زنده بودنش مشکوک شدم. وقتی به دیدنش رفتم، سوگندم داد که رازش را فاش نکنم و من هم به خاطر حرمتی که بر من داشت قبول کردم. تو هم قول بده راز او را فاش نکنی.» الله وردی خان دستی به سبیلهای پر پشتش کشید و گفت: «من رازش را فاش نمیکنم اما حتما به دیدنش میروم!» بعد برگشت و رو به زانیار کرد و گفت: «حال بگو مرداس شیطان در اصفهان چه میکند و چه خوابی دیده است؟»