خلاصه: خواندیم که با کشته شدن یاور قصاب و داروغه، شهر اصفهان نزدیک به آشوب بود. در حالی که عیاران به دنبال قاتل بودند، زانیار به دام مرداس جاسوس افتاد. مرداس بوسیله او پیامی به بابامسرور فرستاد. بابامسرور نیز تصمیم به باخبر کردن وزیراعظم گرفت. زانیار زمانی به حضور حاتمبیگ وزیر رسید که الله وردی خان سپسالار ایران نیز نزد او بود.
زانیار وقایع چند روز گذشته را برای حاتمبیگ وزیر و الله وردی خان و پسرش تعریف کرد. وقتی حاتمبیگ وزیر همه چیز را شنید، دستی به ریش سفید خودش کشید و گفت: «بد شد. مرداس به طور حتم نقشه وحشتناکی کشید که به اجرای آن مطمئن است و اگر نه آن را لو نمیداد. از طرفی میخواهد ما بفهمیم که کار او و جاسوسان عثمانی بوده است. آنهم در شرایطی که در حال مذاکره صلح با سفرای آنها هستیم. اینکار به غیر از یک تهدید هیچ معنایی نمیدهد. آنها میدانند که ما در حال حاضر امکان جنگ در دو جبهه را نداریم. ولی خودشان هم در حال جنگ در اروپا هستند و به همان اندازه از باز شدن یک جبهه جدید در شرق میترسند! فکر میکنم با تهدیدی که مرداس کرده است قصدشان ترور شاه باشد چون تنها بعد از کشته شدن شاه در شهر آشوب واقعی ایجاد شده و ممکن است مدعیان سلطنت به جان هم بیفتند و دست آخر هم آنکه بر تخت مینشیند بدون شک با عثمانی صلح خواهد کرد تا اوضاع داخلی را سر و سامان بدهد. اما این نقشه چندتا عیب بزرگ دارد. سپسالار به نظر شما آنها چه نقشهای دارند؟» الله وردی خان هم که بعد از شنیدن حرفهای زانیار به فکر فرو رفته بود، گفت: «نمیدانم. اما شک دارم قصدشان کشتن شاه باشد. اگر شاه کشته شود، در حال حاضر تنها مدعی اصلی شاهزاده صفی میرزا است و از طرفی لشکریان که مدتها است به تدبیر شما مشغول دفع بلای ازبکان از شرق کشور هستند، بدون شک چنان به خشم میآیند که فوری درخواست جنگ با عثمانی را میکنند. اگر عثمانی قصد جنگ با ما را داشت، این تمهید به کارش میخورد. اما حالا که قصدشان صلح است، بعید میدانم به این کار دل ببندند.» حاتمبیگ وزیر در تایید حرف او سری تکان داد و گفت: «سردار فکر کنم مذاکرات امروزمان را باید به بعد موکول کنیم. اگر اجازه بدهید، امشب در این مورد بیشتر فکر کنیم و فردا با هم به حضور شاه برویم و جریان را بگویم.» الله وردی خان فوری از جای خود بلند شد و گفت: «با شما موافقم. من هم امشب به سراغ مسرورعیار میروم تا در این مورد بیشتر تحقیق کنم و نظر او را هم بپرسم. هر چه باشد او بیشتر از ما با مرداس را میشناسد و ممکن است حدس درستتری بزن.» سپس رو به زانیار کرد و گفت: «پسرجان، من را به نزد استادت ببر که خیلی وقت است در غم دوریش دلتنگ بودم. خبر زنده بودنش امشب، عمری دوباره به من داد.»
زانیار به همراه الله وردی خان و پسرش از کاخ وزیراعظم خارج شدند و در حالی که به سمت خانه بابامسرور میرفتند، الله وردی خان رو به پسرش کرد و گفت: «امامقلی، تو امشب خنجر این پسر را شکاندی، پس خنجر خودت را به او بده. نمیخواهم نزد استادش از ما گله کند» امامقلی فوری خنجر جواهر نشانی که به کمر داشت را در آورد و به سمت زانیار دراز کرد. اما زانیار آن را پس زد و گفت: «قربان. از لطف شما سپاسگزارم. اما خنجرم شکست، چون خودم مهارت نداشتم. از طرفی خنجر جواهر نشان به کار من نمیآید. چون جواهرات آن فقط باعث لو رفتن من میشود.» الله وردی خان لبخندی زد و دیگر چیزی نگفت.
هنگامی که به خانه بابامسرور وارد شدند. قبل از آنکه زانیار فرصت کند تا حضور الله وردی خان را اعلام کند. الله وردی خان با فریادی از شادی وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست و زانیار و پسرش را پشت در تنها گذشت. از پشت در شنیده میشد که دو پیرمرد داشتند با هم خوش و بش میکردند و با صدای بلند میخندیدند.