خلاصه: خواندیم که با کشته شدن یاور قصاب و داروغه، شهر اصفهان نزدیک به آشوب بود. در حالی که عیاران به دنبال قاتل بودند، زانیار به دام مرداس جاسوس افتاد. مرداس بوسیله او پیامی به بابامسرور فرستاد. بابامسرور هم زانیار را مامور کرد که وزیراعظم را باخبر کند. به غیر از وزیر، الله وردی خان سپسالار ایران نیز ماجرا را شنید و به نزد بابامسرور شتافت.
زانیار و امامقلی در سکوت پشت در اتاق بابامسرور روبروی ایستاده بودند و مثل دو رقیب هم را برانداز میکردند. از درون اتاق صدای گنگ گپ و گفتگوی دو پیرمرد به گوش میرسید. تا اینکه بابامسرور با صدای بلند، زانیار را به داخل اتاق فراخواند. او با عجله در را باز کرد و همراه امامقلی وارد اتاق شد. بابامسرور با چهرهای نگران رو به زانیار کرد و پرسید: «امشب چه کسی مراقب خانه وزیراعظم است؟» زانیار در پاسخش گفت: «نمیدانم. قبلاً شاگردان استادم یاور هم به آنجا میآمدند. اما چند شبی است که من خودم تنها هستم و کس دیگری را آنجا ندیدم. برای همین بود که دیشب به دام مرداس افتادم.» بابامسرور که این حرف را شنید گفت: «پس فوری به آنجا برو. دیگر شک ندارم که حاتمبیگ هدف مرداس است و میخواهد او را بکشد. اما خیلی مراقب باش که دوباره به دام مرداس نیفتی. من سعی میکنم چند نفر را به کمکت بفرستم.» امامقلی که این حرف را شنید جلو پرید و گفت: «من همراهش میروم.» بابامسرور نگاهی به او کرد و بعد با لبی خندان رو به الله وردی خان کرد و گفت: «پسرت چه بزرگ شده، آخرین بار که دیدمش با شمشیر چوبی دنبال گربههای باغت افتاده بود حالا میخواهد با دنبال عیارهای من برود!» در حالی که الله وردی خان با سرخوشی میخندید، زانیار دید که صورت امامقلی از خشم قرمز شد. اما قبلی از آن که حرفی بزند، بابامسرور رو کرد به او و گفت: «باشد پسر جان، تو هم همراه زانیار برو. حداقل اینطوری راحت به دام مرداس نمیافتید.» سپس رو به زانیار افزود:«خیلی مراقب باشید، فکر نکنم مرداس اینبار، به جانتان رحم کند! من هم نمیخواهم زنده بگیریدش. اگر او را دیدید در کشتنش یک لحظه درنگ نکنید.» زانیار و امامقلی سری تکان دادند و از بابامسرور و الله وردی خان اجازه گرفتند خارج شدند.
پاسی از شب گذشته بود و طبل قرق را مدتی بود که زده بودند اما زانیار که معبرها و کوچههای شهر را به خوبی میشناخت در سکوت امامقلی را بدون برخورد با گزمهها و قراولها به نزدیکی خانه حاتمبیگ وزیر راهنمائی کرد تا به درختی رسیدند که زانیار برای رفتن به بالای سقف خانهای از آن استفاده میکرد. زانیار به سرعت از آن بالا رفت. اما برخلاف زانیار که مثل همیشه لباسی از چرم و کرباس به تن داشت، امامقلی که شال کشمیری به کمر و لباس مخملی زیبای قزلباشها که جواهر دوزی شده بود به تن داشت، نمیخواست تن به اینکار بدهد.
زانیار که بعد از داوطلب شدن او برای همراهیش در آن شب، او را به خاطر شکستن خنجرش بخشیده بود به شوخی به او گفت: «قربان، فکر کنم شما باید برگردید. برای عیاری باید لباس عیاری بپوشید. در غیر این صورت لباستان پاره و نگینهای آن گم خواهد شد.» امامقلی که تا آن لحظه برای بالا رفتن از درخت دو دل بود به سرعت شروع کرد از درخت بالا رفتن. وقتی به بالای درخت رسید، در حالی که دستش را برای کمک گرفتن به سمت زانیار دراز کرده بود، گفت: «اشکالی ندارد. همراهی یک عیار دوست، بیشتر از لباس اعلا میارزد.» زانیار با لبخندی پذیرفت و دست او را گرفت و بر روی بام کشیدش.
در آن شب زمانی که شهر اصفهان به خواب رفت و فقط صدای قدمهای نگهبانان امارات به گوش میرسید، آن دو در حالی که پشت به پشت هم نشسته و هر کدام مراقب یک جهت بودند، شروع به صحبت با هم کردند. زانیار از ماجراهای اصفهان تعریف کرد و امامقلی از درگیری با افراد ابراهیم خان حاکم لار صحبت کرد. وقتی صحبت زانیار به افسون و ارغون برادران دزد و راهزن رسید، امامقلی هم از دردسرهای که ارغون در فارس برپا کرده بود، گفت و از کشته شدنش اظهار خوشحالی کرد.
هنگامی که بالاخره سپیده زد، آن دو از خیلی از ماجراهای زندگی یک دیگر با خبر بودند و پایههای اولیه یک دوستی پایدار ریخته شده بود.