خلاصه: خواندیم که با کشته شدن یاور قصاب و داروغه، شهر اصفهان نزدیک به آشوب بود. در حالی که عیاران به دنبال قاتل بودند، زانیار به دام مرداس جاسوس عثمانی افتاد که او را با پیام تهدید نزد بابامسرور فرستاد. بابامسرور پس از با خبر کردن حاتمبیگ وزیر و الله وردی خان، زانیار و امامقلی را مامور مراقبت از وزیر کرد. اما فردای آن روز به کاروان حاتمبیگ وزیر حمله شد، امامقلی وزیر را به جای امنی رساند و زانیار به دنبال مهاجمان رفت.
هنگامی که امامقلی در حال رساندند حاتمبیگ وزیر به کاخش بود، گروه اصلی محافظان و زانیار به تعقیب مهاجمان پرداخته بودند. زانیار اطمینان داشت که گزمه دوم، مرداس جاسوس بوده که با تیر او مجروح شده و امیدوار بود که با وجود محافظان مسلح به سرعت بتوانند او و همراهش را دستگیر کنند. اما خیلی زود تعقیب آنها به ماجرایی بسیار سخت و پر تلفات تبدیل شد. در حالی که مرداس با تیری شکسته در پای خودش لنگان لنگان دور میشد، همراه او به سرعت و با مهارت شگفتانگیزی شروع کرد به تیرباران محافظان. با وجود آنکه محافظان از سپر و زره برخوردار بودند، بازهم او به راحتی نقاط ضعفی پیدا کرده و با پرتاب هر تیر یک نفر را زمینگیر میکرد. سپس هنگامی که محافظان سنگر میگرفتند، او به سرعت خودش را به مرداس میرساند و چند قدمی به او کمک میکرد تا پیش بروند.
زانیار به سرعت به این نتیجه رسید که تعقیب مستقیم آنها ممکن است به یک شکست تمام عیار بیانجامد. برای همین در اولین فرصت و پشت یک پیچ از دیواری بالا رفت و از روی بامها و دور از چشم مهاجمان شروع به پیشروی کرد. در پایین پای او محافظان همچنان تلفات میدادند و زانیار از سر و صدای آنها متوجه کشته شدن فرمانده محافظان شد که این امر باعث شد محافظان پا پس بکشند و از ادامه تعقیب دست بردارند.
با این وجود، زانیار دولا دولا پیش میرفت و خود را به مهاجمان نزدیک میکرد. هنگامی که با زحمت خودش را به بالای یک امارات دو طبقه که در مسیرش قرار داشت رساند، مرداس را دید که با پای مجروح در حال سوار شدن بر روی یک اسب است. فرصت را از دست نداد و با عجله تیری بر چله کمانش گذشت و آن را کشید. اما فریادی از کنار گوش زانیار، مرداس را متوجه او کرد و درست در لحظهای که زانیار تیرش را رها میکرد، با مهارت اسب را بر روی دو پا بلند کرد و تیر زانیار که سینه مرداس را نشانه گرفته بود، در گردن اسب نشست.
زانیار کمان را انداخت و به سمت کسی که فریاد زده بود، برگشت که همراه مرداس را دید که با دسته خنجرش چنان ضربهای به گردن او زد که نفسش را بند آمد و به پشت بر زمین انداختش. از پایین پای آنها، مرداس همراهش را صدا زد و گفت: «ارسلان، یالله پسر، او را بکش و بیا. باید سریع فرار کنیم!» و در همان حال اسب مردهاش را رها کرده و بر پشت اسب دیگری سوار شد. زانیار بیدفاع بر روی زمین افتاده و به سختی تلاش میکرد نفس بکشد، او فقط فرصت کرد برای لحظهای به چهره جوان و زیبای جلادش نگاه کرد. ارسلان به چشمهای زانیار خیره شده و با خنجری برهنه پیشآمد. زانیار سعی کرد تکانی بخورد، اما ارسلان با یک دست او را بیحرکت نگهداشت و با دست دیگرش خنجرش را بالا برد و به شدت فرود آورد.
خنجر در کنار گردن زانیار بر بام خانه فرو رفت و تنها خراشی بر گردن او ایجاد کرد. ارسلان خم شد و دور از چشم مرداس با دستش خون زانیار را بر روی لبهای خودش مالید و گفت: «حیف که دلم نمیآید بکشمت! مثل یک مرده آرام دراز بکش و دیگر ما را دنبال کن» بعد بلند شد و از همان بالای بام به سبکی بر پشت اسب مرداس پرید و به تاخت دور شدند.