خلاصه: خواندیم در حالیکه عیاران و حاتمبیگ وزیر به دنبال قاتل یاور قصاب و داروغه بودند، مرداس نقشهای خطرناک دیگری در سر داشت. او اقدام به ترور حاتمبیگ وزیر میکند اما با حضور زانیار و امامقلی، وزیر نجات پیدا کرد. زانیار به دنبال ترورکنندگان میرود و از رابطه آنها با گرگین اطلاع پیدا میکند.
مرداس و دستیارش در حالی که زانیار دورادور آنها را تعقیب میکرد به بازار رسیدند. بازار فعالیت صبحگاهی خود را شروع کرده و پر از آدم بود. در شلوغترین قسمت بازار مرداس از اسب پیاده شد و لنگان لنگان در کنار ارسلان شروع به حرکت کرد. زانیار سعی داشت به آنها نزدیکتر شود ولی درست لحظهای که یک کاروان شتر با بار رد میشدند، آنها را گم کرد. فقط اسب بدون صاحب را دید که همچنان به حرکت خودش ادامه میداد. زانیار با چادری بر سرش جلوی مغازه پارچه فروشی ایستاد تا به بهانه نگاه کردن به پارچهها، اطراف را بررسی کند. آنجا به جز سه مغازه پارچهفروشی، یک جواهرفروشی و یک طباخی مغازه دیگری نبود و بدون شک مرداس به درون یکی از آنها رفته بود. زانیار پس از اینکه به بهانهای به درون همه آنها سرک کشید و اثری از مرداس ندید، ناامیدانه به سمت محل کار بابا مسرور به راه اتفاد.
در همان وقت، حاتمبیگ وزیر تحت محافظت نگهبانش و همراه امامقلی به کاخ شاه رسید و مستقیم به نزد شاه شتافت. شاه عباس همراه سپسالارش اللهوردی خان مشغول خوردن صبحانه بودند که وزیر اعظم و امامقلی سراسیمه وارد شدند. وقتی شاه دلیل حضور او را پرسید، وزیر اعظم نیم نگاهی به اللهوردی خان کرد و سپس گفت که عیاران خبر آوردند که جاسوسان عثمانی در تدارک نقشه بزرگی هستند که شهر را به آشوب بکشند. شاه به او گفت که اللهوردی خان ماجرا را برای او گفته و تصمیم گرفتهاند که تعداد محافظان را سه برابر کنند. وزیر اعظم ادامه داد:«قربان، فکر میکنم حالا قصد جاسوسان را بدانم. آنها به شما حمله نمیکردند، چون اگر چنین میشد فرزندتان و نظامیان به دنبال انتقام به جنگ با آنها میرفتند. بعید بود که قصدی نسبت به شاهزاده و یا سپهسالار شما داشته باشند. اما امروز صبح به من سوقصد شد و اگر شیربچه سردار درکنارم نبود، من را میکشتند. هر چند امثال من در دربار شما بسیار هستند، اما بدون شک کشتن وزیر اعظم یک کشور، باعث اختلال در کارها میشد و از آنجا که من دشمنان داخلی فراوانی هم دارم، نمیتوانستید مرگ مرا به گردن عثمانی بیندازید و آن را مستمسک جنگ قرار دهید!»
شاه از شنیدن خبر سوقصد به وزیر خشمگین شد و از سر سفره صبحانه برخاست و فریاد زد: «داروغه شهر را صدا بزنید تا به جرم عدم امنیت مجازاتش کنم!» وزیر سرش را زیر انداخت و گفت: «قربان، متاسفانه بعد از کشته شدن داروغه قبلی، من خودم این مسئولیت را بر عهده گرفتم تا زمانی که این سمت را به یکی از پسران داروغه سابقه بسپاریم. اما بدبختانه دیشب با خبر شدم هر دو پسر باقیمانده داروغه یکی در شرق کشور و دیگری در غرب کشور در نبرد با دشمنان کشته شدند و به غیر از دختر بی سرپرستش دیگری وارثی برای او باقی نمانده است.»
شاه عصبانی چندباری طول و عرض سالن را طی کرد و دست آخر گفت: «پس خودت هر چه زودتر فکری به حال داروغگی شهر بکن، چون باید یکی مراقب خودت باشد نه اینکه تو مراقب بقیه باشی.» اللهوردی خان اجازه سخن خواست و گفت: «اگر شاه رخصت دهد، تا زمان تعیین داروغه مناسب، من امنیت شهر را بر عهده میگیرم. اما شایسته است شاه فکری به حال دختر داروغه بکند. چون حالا که داروغه و پسرانش همگی در راه شما جان باختند، توجه شما به این دختر، پشت بقیه سربازان حضرت را هم گرم میکند و میفهمند اگر در راه شما سر ببازند، شما مراقب خانواده آنها خواهید بود.»
شاه قدری فکر کرد، میدانست که شاهزاده به این دختر دل باخته، اما برای شاهزاده ازدواج با خانواده پادشاه هندوستان را در نظر گرفته بود. پس به وزیر گفت: «راست میگوید. او را به حرمسرا ببرید تا به عقد خودم دربیاورم.» وزیر اعظم لحظه فکر کرد قولی که به زانیار داده بود را به یادآورد و اینکه چطور او جانش را آنروز صبح نجات داده است. پس گفت: «قربان، مسلماً اگر داروغه خود زنده بود، ازدواج شما با دخترش باعث افتخارش بود. اما حالا شاید اینکار مناسب نباشد چون جانبازان شما تصور خواهند کرد که پس از مرگ آنها شما ناموس آنها را تصاحب میکنید. من پیشنهاد بهتری داریم، اگر اجازه بفرمایید عقد دختر خواندگی او برای شما خوانده شود و او را چون دختر شما به حرمسرا بفرستیم.» شاه نمیدانست که پشت این پیشنهاد وزیر چه فکر نهفته است اما بعد از مشورتی که با اللهوردی خان کرد، آن را پسندید و دستور انتقال فرزانه به حرمسرا را داد.