داستان دنباله دار یک عیار و چهل طرار (120): یادی از گشته
خلاصه: خواندیم در حالیکه مرداس جاسوس یاور قصاب و داروغه را کشته و سعی میکند وزیر را ترور کند. عیاران شهر و در راس آنها زانیار به دنبال گرفتار کردن او هستند. آنها مطمئن هستند که مرداس نقشه بزرگتری در سر دارد. در این میان شاه عباس دستور داد دختر داروغه بعنوان دخترخواندهاش به حرمسرا برده شود. مشاهده این موضوع حال زانیار را پریشان میکند.
زانیار گذر زمان را حس نمیکرد ناامیدانه کنار کوچه نشسته بود و به همه اتفاقاتی که طی سال گذشته برایش افتاده بود فکر میکرد. از زمانی که در یک شب تاریک همراه افسون دغل به دنبال طعمهای برای دزدی میگشتند و با فرزانه دختر داروغه روبرو و در همان نگاه اول عاشق او شده بود خیلی گذشته بود. آنشب برای نجاتش با افسون درگیر و زخمی شد. یاور قصاب او را پیدا و به نزد مصطفی شیرفروش برد و به هزار زحمت زخمش تنش را خوب کردند ولی زخم عشق را نتوانستند درمان کنند. بعد از آن ماجرای طراران چینی و ابریشمهای ناپدید شده پیش آمد و توانسته بود با کشف راز آن جان داروغه را نجات بدهد و لایق ورود به گروه عیاران بشود. سپس ماجرای ربوده شدن یوسف پسر امینالتجار که عاشق دختر دیوانبیگی بود پیش آمد و زانیار توانست هم او و هم فرزانه را از دست افسون نجات دهد. اما در حالی زانیار در خانه حکیم جنگی داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد، این شاهزاده بود که قهرمان ماجرا شد و توانسته بود دل فرزانه را به خود جلب کند.
پس از آن ماجرا، زانیار با یارعلی به دل کوه زده بود تا شاید عشقش را فراموش کند. اما وقتی از خزانه پادشاهی دزدی شد و داروغه نزدیک بود سرش را از دست بدهد. فرزانه از یاور قصاب کمک خواست و یاور دوباره پای زانیار را وسط کشید و او هم بالاخره توانست افسون را به تله بیندازد و داروغه را نجات بدهد و امیدوار شد که شاید به محبوبش نزدیک شود.
اما ارغون برادر افسون از راه رسید، افسون را از زندان نجات داد و شاهزاده و فرزانه را دزدید و به اردوگاهش برد. زانیار با یارعلی به دنبالشان رفتند و توانستند به اردوگاه راهزنان نفوذ کنند. شاهزاده و فرزانه را نجات داده و فرار کنند. ولی یارعلی که سعی کرد جلوی راهزنان را بگیرد، کشته شد. زانیار هم دوباره به اردوگاه آنها رفت، افسون را اسیر گرفت و ارغون را کشت.
افسون باز فرار کند و برای انتقام یاور را گرفتار کرده بود و زانیار را به دام کشید. زانیار با وجود زخمی که برداشت، افسون را اسیر کرد ولی او دوباره با حیله فرار کرد. وقتی عیاران به سراغ یاور رفتند، او را کشته پیدا کردند. بعد از آن داروغه نیز کشته شده بود و بالاخره زانیار با راهنمائی بابامسرور توانسته بود رد مرداس جاسوس را در این قتلها پیدا کند و با موفقیت جلوی ترور وزیر را بگیرد.
با وجود همه این ماجراها، حالا که میدانست از فرزانه تا وزیراعظم همه او را میشناسند، باز هم میدید که دسترسی به دختری که دوستش داشت، برایش سختتر از قبل شده بود. در حالی که کنار کوچه نشسته بود و با ناراحتی به همه این ماجراها فکر میکرد، سایهای بالای سر او ایستاد. وقتی سرش را بلند کرد، امامقلی را دید که سوار بر اسب به همراه چند تن از گزمههای شهر آنجا ایستاده بود. امامقلی لبخندی به او زد و گفت: «نگران شدم که در ماجرای صبح بلائی سرت آمده باشد. خوشحالم که سالم میبینمت اینجا چیکار میکنی؟»
زانیار با سردرگمی به اطراف نگاهی کرد. خورشید از نیمه آسمان گذشته بود. درب خانه داروغه بسته و فرزانه و خواجگان حرمسرا ساعتی قبل رفته بودند. قلبش دوباره از یادآوری این موضوع تیر کشید. فکر کرد هر که در این مدت دوست داشته یا مثل یاور و یارعلی کشته شده یا چون فرزانه از او دور تر شدهاند، تنها مصطفی شیرفروش مانده که در زندان بود. از جایش بلند شد و در پاسخ امامقلی گفت: «حکم آزادی دوستی را باید برای دیوانبیگی ببرم.» امامقلی گفت: «جلوی دیوانخانه که بودم، او را دیدم که به باغش میرفت. بیا، من تو را میرسانم.» بعد به یکی از سواران اشاره کرد که اسبش را در اختیار زانیار قرار بدهد و سپس به تاخت به سمت باغ دیوانبیگی رفتند.