خلاصه: خواندیم که مرداس جاسوس عثمانی، با کشتن یاور قصاب و داروغه و ترور وزیراعظم، شهر را به هم ریخته بود. در جریان درگیری زانیار و افسون با او، متوجه میشوند مرداس برای فردای آن روز نقشهای دارد که احتمالا به بازدید عمومی شاه از میدان جدید بر میگردد.
صبح فردای آنروز، در حالی که شاه به همراه وزیر اعظم در حال قدم زدن در باغ کاخ بودند، اللهوردی خان را نیز تماشا میکردند که در حال چیدن افراد برای همراهی با شاه بود. او گروهی از سرداران شاه را بر گرد مرکب او و وزیر اعظم چیده بود. حلقهای از محافظان خاصه شاه، این گروه ویژه را در برگرفته بودند و در اطراف آنها نیز سربازان اللهوردی خان قرار داشتند. افراد را بگونهای چیده بودند که در دو سمت هر کس افرادی قرار بگیرند که حتماً او را بشناسند تا به هیچ وجه امکان جا زدن نفر ناشناس در صف نباشد. به همه گفته شده بود، که هیچ کس نباید از این حلقهها عبور کند. در حالی که اللهوردی خان داشت به این امور میرسید، شاه به همراه وزیر اعظم به گروهی از سفرا و نمایندگان پادشاهان که قرار بود در این بازدید همراه شاه باشند، رسیدند و مشغول صحبت شدند. ناگهان سفیر عثمانی هراسان از راه رسید و مستقیم به مقابل شاه رفت و پس از احترام معمول گفت:«قربان، من به سرعت به اینجا آمدم تا از شما بخواهم که بازدید امروز را متوقف کنید!» شاه که از این گستاخی سفیر عثمانی عصبانی شده بود، بدون آنکه جواب بدهد با چشم به وزیراعظم اشارهای کرد. حاتمبیگ وزیر رو به سفیر کرد و پرسید:«جناب سفیر، چرا چنین حرفی میزنید!» سفیر در حالی که خودش را نگران نشان میداد گفت:«قربان با خبر شدم یکی از نوکران عبدالله خان ازبک به نام مرداس که پس از مرگ خان ازبک به سپاه ما پیوسته بود، حال که روابط دوستی دو مملکت برقرار شده، به طور خودسر و بدون اجازه سلطان عظیمشان ما به این سمت آمده تا به انتقام دو پسرش که در جنگ با ایرانیها کشته شدهاند، نسبت به شاه ایران سوءقصد کند. سلطان عظیمشان ما دستور دادند که فوری این خبر را به گوش حضرتعالی برسانم و از برادرشان بخواهند که مراقب خود باشند!»
شاه نگاهی به چهره متحیر سفرای چین و هند و فرنگی کرد و بدون آنکه کس خاصی را مورد خطاب بدهد، از جای خودش بلند شد و گفت:«ما امروز قصد بازدید از میدان نوی پایتختمان را داریم، از آقایان هرکس که دوست داشته باشد، میتواند در معیت ما باشد!» و بعد به سمت موکب خود به راه افتاد. وزیراعظم نیز در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت:«جناب سفیر نگران نباشید. ما مدتهاست که از حضور مرداس جاسوس در شهر باخبریم و اقدامات لازم را انجام دادهایم. اگر او تا بحال از شهر خارج نشده باشد و جرائت کند از مخفیگاهش بیرون بیاید، بدون شک بلافاصله کشته یا دستگیر خواهد شد.» سپس برگشت و در کنار شاه سوار موکب شد. سفرای دیگر کشورها نیز پس از قدری تعمل در جای خود در پشت سر موکب شاه قرار گرفتند. سفیر عثمانی نیز ناامیدانه مجبور شد از آنها تبیعت کرد.
همینکه وزیراعظم در کنار شاه قرار گرفت، شاه از او پرسید:«نظرت چیست؟ آیا واقعاً این مردک مرداس خودسرانه راهی اینجا شده است؟» وزیر دستی به ریش خود کشید و گفت:«قربان، من بعید میدانم. اما این اخطار بیموقع من را بسیار ترساند. تا به امروز فکر میکردیم که هدف عثمانی من هستم. تا با کشتن من بتواند از شما امتیار بگیرد. ولی وقتی سفیرشان جلوی سفرای دیگر اینگونه بیپروا سخن از کشتن شما میگوید، یعنی اینکه هدف واقعی شما هستید. این اخطار در واقع یک بازی دو سر سود برای عثمانی است. اگر مرداس خدائی نکرده موفق به کشتن شما بشود، آنها به همه فهماندهاند که اگر بخواهند میتوانند بزرگترین فرد یک مملکت را حتی با اخطار قبلی بکشند و اگر مرداس در اینکار شکست بخورد، آنها جلوی همه بر ما منت گذاشتند که ما را از خبر ترور شما آگاه کردند. پشت این نقشه بدون شک فرد باهوشی مثل حسن پاشا وزیراعظم سلطان است.» وزیر سپس مکثی کرد و در ادامه حرفهایش افزود:«قربان تا امروز من فکر میکردم جان من در خطر است و ترسی برای اجرای این مراسم نداشتم. اما حالا که شک دارم ممکن است هدف مرداس شما باشید، توصیه میکنم از این بازدید منصرف شوید تا خدائی نکرده، دشمن را دل شاد نکنیم.»
شاه در حالی که با عصبانیت به حرفهای وزیراعظمش گوش میداد، رو به او کرد و گفت:«هیچگاه حاضر نمیشوم چنین خواری را به تن بخرم که از ترس جاسوسان به درون کاخم بخزم.» و بعد دستور حرکت کاروان را به سمت میدان داد.