خلاصه: خواندیم که مرداس جاسوس عثمانی، تلاش کرد که با کمک دستیارش شاه عباس را ترور کند و وقتی موفق به اینکار نشد، خود با فریاد «شاه را کشتن»، آشوب عظیمی در شهر به راه انداخت. در این حال اسب شاه رم میکند و او را از میان محافظانش خارج و به درون کوچههای شهر میبرد. مصطفی شیرفروش که یک تنه با دزدان و آشوبگران درگیر شده بود، شاه را نجات میدهد.
اللهوردیخان به همراه محافظانش به زحمت توانستند شاه عباس را از میان آشوبی که در شهر ایجاد شده بود، بگذرانند و به درب کاخ برسانند. اما خبر دروغ کشته شدن شاه عباس، زودتر از آنها به کاخ رسیده بود. از قضا دیوانبیگی آن روز در کاخ شاهی بود و منتظر ایستاده بود تا شاه عباس با طومارهای مردم به کاخ برگردد و او بتواند از میان آن طومارها، طومار افسون را پیدا و از شاه بخشش او را بخواهد. وقتی خبر کشته شدن شاه را شنید، خودش را با عجله به قباد که طی این مدت توانسته بود بخوبی اعتماد شاهزاده را کسب کند، رساند و از او خواست که فوری با هم نزد شاهزاده بروند. شاهزاده آن زمان در حرمسرا بود وقتی آن دو وارد شدند، با تعجب نگاهشان کرد. دیوانبیگی تعظیم بلند بالائی به شاهزاده کرد و گفت:«قربان، یک خبر دارم که هم خوب است و هم بد. بد است چون شنیدم امروز در میان میدان پدر عالیمقامتان به دست جاسوسان ترک کشته شدند. اما خوب است، چون از این لحظه شما شاه و قبله این مملکت هستید.»
شاهزاده صفی میرزا با تعجب خبر را شنید ولی نمیدانست از خبر کشته شدن پدرش ناراحت باشد یا از شاه شدن خودش شاد. دیوانبیگی به صحبت کردن ادامه داد و به او گفت که قبل از اینکه این خبر به دست دشمنان برسد، باید جلوی بدخواهان را گرفت. بنابراین از شاهزاده درخواست کرده که اجازه بدهد امور را به دست بگیرد. شاهزاده که هنوز در حال هضم خبر و جایگاه جدید خودش بود، موافقت کرد. دیوانبیگی فوری سران حاضر در کاخ را احضار کرد. پس از شرح خبر، ابتدا دستور داد برادران کوچک شاهزاده را از حرمسرا بیرون بیاورند و در اتاقی از کاخ زندانی کنند. چند نفر را بر در اتاق به نگهبانی گذاشت و به دو نفر نیز دستور داد درون اتاق با شمشیر آماده منتظر باشند و اگر شنیدند کسی به زور قصد ورود به اتاق را دارد، فوری پسران شاه را بکشند.
پس از آن دستور داد افرادی که قادر به حمل سلاح هستند، مسلح شوند و آماده باشند تا اگر کسی خواست به کاخ حمله کند از شاه جدید دفاع کنند. در نهایت قباد را به فرماندهی نگهبانان درب کاخ گذاشت و دستور داد که درب کاخ را ببندند و تا اطلاع ثانوی بر روی هیچ کس باز نکنند.
در همین حال بود که شاه و اللهوردیخان به همراه همراهان به پشت درب کاخ رسیدند. وقتی اللهوردیخان دستور داد درب کاخ را باز کنند، قباد که نتوانسته بود شاه خاکآلود را در پشت سر اللهوردیخان بشناسد، قبول نکرد و گفت به دستور شاه جوان نباید درب را بر روی کسی باز کند.
اللهوردیخان که این حرف را شنید برگشت و به شاه عباس نگاه کرد. غضب و خشم را در چشمان شاه دید، برای هر دوی این پرسش پیش آمد که آیا ممکن است جاسوسان عثمانی با شاهزاده صفی میرزا همدست بوده باشند؟ با این وجود اللهوردیخان برگشت و با فریاد خودش را معرفی کرد و گفت یا به دستور شاه عباس کبیر فوری درب کاخ را باز میکنند و یا اینکه مجبور است راه خودش را با شمشیر باز کند و در این صورت تمام افرادی که مقابلش قرار بگیرند را از دم تیغ خواهد گذراند.
اما قباد باز هم از باز کردن درب کاخ خودداری کرد و در عوض پیامی برای دیوانبیگی فرستاد و از پدرش خواست به کمکش بیاید. در همین حال حاتمبیگ وزیر به همراه سایر بزرگان که در میدان بودند به همراه نگهبانان پیاده از راه رسیدند. حاتم بیگ وزیر از اینکه شاه را سالم و سلامت دید، خوشحال شد و در حالی که اللهوردیخان در حال طرح نقشهای برای حمله به کاخ شاه بود، او فوری ردای خود را درآورد و بر روی دوش شاه انداخت تا لباسهای پاره او پنهان بماند. سپس دستور داد، آبی تهیه شود تا شاه بتواند دست و صورتش را بشورد.
او همچنین بر پشت اسب نامههای به پادگانهای اطراف اصفهان و شهرهای نزدیک فرستاد و دستور داد فوری تمام سربازان مازاد خود را به شهر بفرستند. از طرفی به دروازهبانهای شهر دستور فرستاد که دروازهها را ببندند و اجازه ورود و خروج به هیچ کس ندهند مگر با اجازه شاه یا او.
هنگامی که بالاخره دیوان بیگی بر بالای دیوار کاخ نمایان شد و شاه را که حالا لباسی مناسب پوشیده بود و صورتش را هم از گرد و خاک پاک کرده بود، فوری شناخت و در حالی که از عاقبت کار خود میترسید، به سرعت دستور داد دروازهها را باز کنند و در همان حال فوری خودش و قباد به جلو شتافتند و در مقابل اسب شاه خودشان را بر روی زمین انداختند.
شاه که از منتظر ماندن جلوی کاخ خودش در چنین روزی، بسیار عصبانی بود، فریاد زد:«دیوانبیگی این چه وضعی است، از کی تا بحال تو عهدهدار کاخ ما شدی! اللهوردی، فوری این ناسپاس را به زندان بینداز تا فردا جلاد سر از تنش جدا کند!»
دیوانبیگی که دید اگر دیر بجنبد، زندگی را از دست میدهد، فوری گفت:«قربانت بگردم، اینکار فقط از روی چاره اندیشی بود. وقتی به این جاننثار خبر دروغ رسید که حضرتعالی کشته شدهاید، تنها به ذهنم رسید که از فرزند برومندتان محافظت کنم. میترسیدم که دشمنان برای از هم پاشیدن نظام سلطنت شما قصد ترور شاهزاده را هم داشته باشند. برای همین دستور دادم که درب کاخ را ببندند و تمام افراد حاضر در کاخ مسلح بشوند. حالا که الحمدالله میبینم این خبر دروغ است، هزار مرتبه شکر میکنم. اما باور بفرمایید من به جز محافظت از میراث شما قصدی نداشتم. میتوانید این موضوع را از شاهزاده هم جویا شوید.»
قبل از اینکه شاه عصبانی بتواند دستوری بدهد و کسی را به کشتن بدهد، حاتمبیگ وزیر گفت:«کار خوبی کردی. الان شاه خسته است. بعد گزارش کامل ماجرا را برایمان بگو.» بعد رو کرد به شاه و گفت:«قربان، تا شما بروید و استراحتی بکنید، من و دیگر خدمتگزارانتان سعی میکنیم به اوضاع شهر رسیدگی کنیم. الان شهر به آشوب کشیده شده و اوباش دست به غارت زدند و باید فوری سرکوب شوند.»
شاه خستهتر از آن بود که بخواهد با حاتمبیگ وزیر مخالفت کند. برای همین بدون توجه به دیوانبیگی و قباد، از جلوی آنها گذشت و به درون حرمسرا رفت. حاتمبیگ که خود نیز خسته بود، بر روی پلههای کاخ نشست و از همانجا کنترل اوضاع را به دست گرفت. نقشه شهر اصفهان را به بر روی شنهای جلوی پایش کشید و در همان حال اللهوردیخان و دیگر سرداران شاه را دعوت کرد تا گرد او جمع شوند. هر کدام از محلههای شهر را به گروهی سپرد و دستور داد فوری افرادشان را به محلهها ببرند و غارتگران را فرار بدهند و اگر کسی مقاومت کرد و یا اسلحه به دست گرفت او را بکشند. همچنین دستور داد هر دسته، یک جارچی داشته باشد تا قبل از ورودشان با صدای خود فریاد بزنند که شاه زنده است و دستور داده است که هر کس دست به غارت بزند را بیدرنگ بکشند.
پ.ن: ببخشید تکمیل این فصل خیلی طول کشید، هنوز هم ازش راضی نیستم. شاید در فرصت مناسب آن را بازنویسی کنم. اما فعلا همین را از من قبول کنید. تا از این گردنه رد شوم!
واقعا این سیستم شاهنشاهی موروثی واقعا پر از عیب و ایراد بوده و هرچقدر هم شاه مملکت مقتدر بود بازهم با از میان رفتنش به یکباره اوضاع به هم میریخت و کشور پسرفت عجیبی میکرد! و باز دوباره از اول همه چیز درست میشد و تا اندکی سر و سامان حاصل میشد دوباره روز از نو و روزی از نو!
اون سیستم اداره مملکت در زمان کوروش و یا اشکانیان به سبک ملوک الطوایفی خیلی کارآمدتر بود.
دلم سوخت به حال برادران کوچکتر صفی میرزا.
:((
کلاً در نظامهای سلطنتی، همه در خطرند. شاه از طرف فرزندان و برادرانش، فرزندان شاه از طرف شاه و برادران و عموهای خود. یکی که به قدرت میرسید، فوری بقیه را از بین میبرد. خود شاه عباس همین کار را با برادرش، پدرش و فرزندش کرد. بعدها فرزند صفی میرزا همین بلا را بر سر عموهایش آورد. هر کدام از این رفتار باعث پراکنده شدن بخشی از طرفداران حکومت آنها میشد و بمرور هم نظامی که سرسلسله با هزار زحمت جمع و جورش کرده بود، ضعیفتر میشد و در نهایت توسط رقیبان خارجی یا داخلی از بین میرفت.