خلاصه: خواندیم که مرداس جاسوس عثمانی تلاش کرد که با کمک دستیارش، شاه عباس را ترور کند و وقتی موفق به اینکار نشد با شایعه کشته شدن شاه، شهر را به آشوب کشید. مصطفی شیرفروش شاه را نجات داد و شاه با کمک اللهوردیخان به کاخی برگشت که در آن شاهزاده خود را شاه میدانستند.
شاه عباس همین که سر و صورتش را شست و ندیمان زخمهایش را بستند لباسی نو پوشید و دستور داد درباریان را به داخل سالن بیایند. حاتمبیگ و آن گروه از همراهان که هنوز آنجا بودند، بحضور شاه رسیدند. ابتدا برای سلامت شاه دعا کردند و سپس از اینکه شاه از آن مهلکه جان سالم به در برده بود، اظهار خوشحالی کردند. هنگامی که حاتمبیگ وزیر داشت گزارشی از اقداماتی که کرده بود میداد، ناگهان چند نفر از خواجههای حرمسرا با سر و صورتی خونین و لباسهای پاره سراسیمه به داخل سالن آمدند. شاه عباس با عصبانیت از جای خودش برخواست و پرسید: «چه شده، مگر آشوبگران به داخل کاخ آمدهاند؟» بزرگ خواجهها در حالی که خود را گریان نشان میداد، گفت:«نه قربان، این بلائی است که شاهزاده بر سر ما آورده است!» شاه با عصبانیت جویای ماجرا شد و پرسید چرا شاهزاده تا بحال بحضورش نیامده است. خواجه در پاسخ شاه توضیح داد که وقتی خبر دروغ مرگ شاه را به شاهزاده دادند، او خیلی ناراحت شد. خواجگان طبق دستور شاهزاده همه مسلح شدند تا اگر خدائی ناکرده دشمنان قصد سوئی داشت، از خاندان شاه محافظ کنند. اما هنگامی که خبر بازگشت شاه بگوش آنها رسید، ناگهان شاهزاده را دیدهاند که با عصبانیت وارد حرمسرا شده و سراغ اتاق فرزانه، دخترخوانده تازه شاه را میگیرد. طبق دستور قبلی شاه، آنها سعی میکنند جلوی او را بگیرند. اما شاهزاده به هر کس که سر راه او قرار میگرفت، حمله میکند. بالاخره قبل از آنکه شاهزاده بتواند به اتاق فرزانه برسد، چندتن از خواجگان با دخترک خود را در آن اتاق زندانی میکنند و پشت در را مسدود میکنند بگونهای که شاهزاده نمیتواند وارد آنجا شود. پس شاهزاده خشم خود را دوباره بر سر خواجگان خالی میکند و در نهایت به اتاق خود میرود و درب را از پشت میبندد و حالا خواجگان جهت کسب تکلیف خدمت شاه رسیدهاند.
شاه در حالی که با عصبانیت سبیل خود را میجوید و در اطراف او قدم میزند به سخنان خواجه گوش کرد. هنگامی که خواست دستوری صادر کند حاتمبیگ وزیر خودش را وسط انداخت و در حالی که سر خود را پایین انداخته بود گفت:«قربان، میدانم که از شاهزاده عصبانی هستید، ولی برای تصمیمگیری در این مورد وقت بسیار خواهیم داشت اما کاری که الان فوریت دارد، رسیدگی به آشوب شهر است.» شاه سری در تایید او تکان داد و دوباره بر تخت نشست. حاتمبیگ با اشارهای به خواجگان دستور داد که از سالن خارج شوند. در حالی که خواجگان داشتند عقبعقب میرفتند، بزرگ آنها قدری صبر کرد و گفت:«قربان، پس در صورت صلاح دید، دستور بفرمایید که سایر پسرانتان از حبس خارج و نزد مادرانشان بروند.» شاه دوباره با عصبانیت بیشتر از قبل پرسید منظورش چیست؟ خواجه ماجرای زندانی شدن پسران کوچکتر شاهزاده را برای شاه گفت. شاه در حالی که از عصبانیت به خود میپیچید از جای خودش بلند شد و به سمت حرمسرا به راه افتاد و در همان حال به حاتمبیگ گفت:«وزیر، تو به اوضاع مملکت برس و بگذار من هم به اوضاع حرم خودم برسم!» و با اشارهای به فرمانده نگهبانان دستور داد که همراه او بیاید.
با خروج شاه از اتاق، سرداران حاضر در اتاق شروع کردند با هم صحبت کردند. در آن شلوغی اللهوردیخان که در کنار حاتمبیگ وزیر نشسته بود زیر گوش او گفت:«واقعاً شاهزاده چه زمان بدی برای سرکشی انتخاب کرده است!» حاتمبیگ با تاسف سری تکان داد و گفت:«هنوز نفهمیدی مرداس چه ضربهای به ما زد؟ به نظرت شاهزادهای که حتی برای لحظهای مزه شاه بودن را بچشد، هیچگاه آن را فراموش میکند؟ نقشه مرداس به آشوب کشیدن یک شهر نبود که آرام کردن آن چند روز بیشتر کار ندارد. او بذر آشوبی را کاشت که ممکن است روزی مملکتی را به آشوب بکشد. از این به بعد باید بیش از پیش مراقب شاهزاده و بقیه وارثان سلطنت باشم» اللهوردیخان در حالی که به حرفهای حاتمبیگ وزیر فکر میکرد گفت:«بیخود نیست که تو وزیر شدی و من سرلشکر! پس خوب مراقب اوضاع باش. من برای حفظ این مرز و بوم خیلی جنگیدم و دوست دارم در دوران پیری، آرامش آن را ببینم.» حاتمبیگ زیر لب لبخندی زد و گفت:«باشد، تو مراقب مرزها باش و مملکت را هم من اداره میکنم. و باید امیدوار باشیم که شاه هم بتواند اوضاع حرمسرایش را کنترل کند!»
خیلی قسمت جالبی بود! حقیقتا مرداس خوب به نقطه ضعف این سیستم پادشاهی آگاه بود!
بیخود نیست تو صفحه شطرنج هم وزیر قدرتش اینهمه زیاده و کارامدیش از همه بیشتره!
دیوان بیگی و قباد که این فتنه رو ساختن معلوم نیست کجا قایم شدن!
ببینیم تو قسمت بعد چه بلایی سر صفی میرزا میاد. خیلی جالب شد. خوشبختانه الان فصلش موجوده و میرم میخونم ببینم چی شده.
🙂