خلاصه: خواندیم که مرداس جاسوس عثمانی تلاش کرد که با کمک دستیارش، شاه عباس را ترور کند. وقتی موفق به اینکار نشد با شایعه کشته شدن شاه، شهر را به آشوب کشید. مصطفی شیرفروش شاه را نجات داد و شاه با کمک اللهوردیخان به کاخی برگشت. اما اوضاع کاخ هم مثل شهر بهم ریخته بود. شاه عباس، شاهزاده را در قلعهای زندانی و مصطفی شیرفروش را احضار کرد.
سه شرط مصطفی شیرفروش
هنگامی که سربازان حاتمبیگ وزیر به منزل مصطفی شیرفروش رفتند تا او را بیاورند، زانیار و جمعی دیگر از عیاران هم آنجا بودند و داشتند در مورد وقایعی که طی روز گذشته و دیشب اتفاق افتاده بود، تبادل نظر میکردند. وقتی فرمانده سربازان از مصطفی خواست همراه آنها برود، عیاران که خیال میکردند آنها قصد دستگیری او را دارند، خواستند مقاومت کنند. اما مصطفی جلوی آنها را گرفت. فرمانده سربازان هم به ایشان اطمینان داد که دستور دستگیری مصطفی را ندارد و فقط باید او را به کاخ شاه ببرند.
زانیار که این طور شنید، همراه مصطفی با سربازان به کاخ رفت. در جلوی کاخ زانیار با هوشیار خودش را در میان سربازان انداخت و مشغول صحبت با فرمانده آنها و مصطفی شیرفروش شد. نگهبانان کاخ به تصور آنکه او نیز با آنها است، جلوی ورود او را به کاخ نگرفتند. فرمانده با اشارهای سربازانش را مرخصی کرد و خودش و مصطفی وارد ساختمان کاخ شدند، زانیار همانطور دلیرانه در پشت سر مصطفی و فرمانده به راه خودش ادامه داد تا جائی که آنها وارد تالار اصلی کاخ شدند. زانیار به آرامی خودش را در میان جمعیت درباریان که آنجا ایستاده بودند، انداخت. فرمانده سربازان مستقیم پیش رفت تا به مقابل شاه عباس رسید که بر روی تختی نشسته و حاتم بیگ وزیر و بقیه درباریان نیز با احترام در کنار تخت او ایستاده بودند.
فرمانده تعظیمی کرد و گفت:«قربان طبق دستور، مصطفی شیرفروش را به حضور رساندم.» اما حتی قبل از آن هم شاه عباس و مصطفی داشتند خیره به هم نگاه میکردند. بالاخره مصطفی چشمانش را زیر انداخت و تعظیمی کرد. شاه لبخندی زد و پرسید:«مرا شناختی؟». مصطفی از زیر چشم مجدداً نگاهی به شاه عباس کرد و گفت:«بله عالیجناب!» شاه از جای خودش بلند شد و به سمتش رفت. با یک دست، دست او را گرفت و دست دیگرش را زیر چانه مصطفی گذاشت و سرش را بلند کرد و گفت:«نگران نباش! تو خنجرت را به من دادی و حالا تو را احضار کردم که آن را پس بگیری و میخواهم ببینم آیا میتوانی به حرفت هم عمل کنی یا نه؟»
مصطفی شیرفروش باز دوباره از زیر چشم نگاهی به او کرد و گفت:«کدام حرف قربان!» شاه در حالی که فرمان نوشته شدهای را از حاتمبیگ وزیر میگرفت، گفت:«تو به من گفتی که اگر داروغه بودی، در کمتر از هفت روز شهر را از دزدان خالی میکردی. اگر هنوز هم روی حرفت هستی، این فرمان داروغهگری را بگیر و پایتخت من را آرام کن.»
مصطفی شیرفروش با احترام تعظیمی کرد و گفت:«اما قربان، من برای اینکار سه شرط دارم.» حاتمبیگ وزیر با عصبانیت گفت:«مردک، میفهمی چه میگویی؟ شاه دارد مقامی را به تو میدهد که بقیه برای گرفتن آن حاضرند هر کاری بکنند. تو چطور جرات میکنی برای شاه شرط بگذاری؟» شاه با بالا بردن دستش جلوی ادامه صحبت وزیراعظمش را گرفت و از مصطفی خواست شرطهایش را بگوید.
مصطفی سه درخواست داشت. نخست اینکه شاه به او اجازه بدهد، عیاران را بکار بگیرد. دیگر اینکه از شاه اجازه خواست برای یک هفته گروه آدمخواران شاه را به خدمت بگیرد و سومین درخواستش این بود که پس از آنکه شهر آرام شد، از آن کار کنارهگیری کند.
شاه با تعجب به درخواستهای او گوش کرد و گفت:«شیرفروش، درخواستهای عجیبی داری، توضیح بده که چه کار میخواهی بکنی؟»
مصطفی گفت:«قربان، در این شرایط پر آشوب، عیاران را میخواهم چون میدانم دست پاک هستند و به هیچ وجه اجازه نمیدهند در این اوضاع حق کسی پایمال شود. اما برای آرام کردن شهر باید ابتدا ترس را به دل غارتگران بیندازم. آدمخواران شیخ احمد را میخواهم تا هر کدامشان را با گروهی از نگهبانان بیرون بفرستم و اینطور شهرت میدهم که شاه دستور داده است تا هر دزد و غارتگیری که دستگیر شد، فوراً توسط آدمخواران خورده شود. اما درخواست سومم برای این است که میدانم بعد از آرام شدن شهر، درباریانتان چشم دیدن یک آدم عادی در این سمت را ندارند و آنقدر پشت سر من حرف میزنند که از چشم شما میافتم. برای همین میخواهم قبل از آن خودم از کار برکنار بشوم تا حداقل جان سالم به در ببرم.».
شاه عباس قدری فکر کرد و گفت: «باشد. این فرمان داروغهگری را بگیر و شهر را آرام کن.» هنگامی که مصطفی با احترام دستش را دراز کرد و فرمان را از دست شاه گرفت. حاتمبیگ وزیر اشارهای کرد و چند تن از خواجههای دربار با عجله لباس مرصعی را پیش آوردند و با دستور شاه پیراهن مصطفی را از تنش بیرون آورده و آن لباس را بر تنش کردند.
مصطفی سپس اجازه مرخصی خواست و هنگامی که با اجازه شاه عباس میخواست بیرون برود، پیراهن قدیمیاش را از خواجگان گرفت و در حالی که در یک دست فرمان شاه عباس و در دیگری پیراهن شیرفروشیاش را داشت، از آنجا خارج شد.
قبل از خوندن داستان بگم که این عکسها کشته منو! خیلی جالبن 🙂
فکر کنم باید اخطار میگذاشتم که عکسها تزئینی است. حیف ایکاش میتوانستم برای هر فصل یک نقاشی بگذارم. اما هنرش را ندارم و هنرمندی همکاری هم ندارم. اما این نقاشیها و عکسهای که میگذارم یک جورهای مربوط به همان تاریخ یا بازسازی آن است و نزدیکترین تصاویری است که میتوانم پیدا کنم.
سلام استاد . خسته نباشید.
این قسمت مختصر و مفید بود . منتظر خبرهای خوب از زانیار هستیم.
اتفاقا خودم هم خسته شدم، اما باید این ماجرا را به یک جائی میرسانم. الان دارم فصل بعدی که زانیار دوباره ماجرا را در دست میگیرد را مینویسم. انشالله به زودی منتشر میکنم
مصطفی با این شرط سومی که گذاشت باید اسمشو به مصطفی شیردل تغییر بدیم.
توهین غیر مستقیم و کوبنده ای به شاه عباس بود!
دربار شاه عباس هم معلومه خیلی شیر تو شیر بوده که زانیار اونجوری اومد تو!
آدمخوارها رو هم منتظرم ببینم که چطور عمل میکنن. ماجرا فانتزی تاریخی شد.
سبیلهای مصطفی و لباس آبی زانیار خیلی جالب توجهه.
🙂
متاسفانه آدمخوارهای شاه عباس، فانتزی نیستند و جزئی از تاریخ محسوب میشوند. که شاید در فصلهای بعدی کمی درباره آنها توضیح بدهم
واقعا درسته. کتاب با تصاویر یه چیز دیگه میشه.
پیر شد زانیار!
من میگم این بچه رو تو قسمت بعد زنش بدیم تا قسمتهای بعد اگه دیر به دیر هم اومد لااقل این طفلک زندگیشو داشته باشه و احتمالا شاهد نوه و نتیجه اش هم باشیم! ?
شما که هر چی بگی، درسته سعید جان. من همیشه شرمنده شما خوانندگان پر و پا قرص هستم. اصلا بخاطر شما ها دارم داستان را مینویسم. اما من هم دیگه پیر شدم. دو سه روزی سرماخوردگی زمینمون زد. بعد هم یک داستان کوتاه مناسبتی شروع کردم که هنوز تموم نشده، انشالله توی این دوروزه میگذارمش روی سایت و بعد می روم سراغ زانیار خان تا کم کم سفره داستانش را برچینم. (شاید هم پهن کنم.) الان بیشتر از هر چیز دلم میخواد برگردم سرم پشت کوه های قاف یا سربازان. اما به خودم قول دادم داستان نیمه تمام نگذارم. برای همین زانیار و مرگ جاوید فعلا در نوبت به اتمام رسیدن هستند.
دشمنتون شرمنده. امیدوارم که الان کاملا بهبود پیدا کرده باشین.
خاطره من از پیری شما فقط مربوط به دهقان پیر میشه وگرنه هزارماشالله هربار که دیدمتون پی بردم پیری یک افسانه است.
مرگ جاوید هم که البته اتمامش از بقیه داستانها ضروریتره چون قراره ان شاءالله سال آینده بشه مقام اول مسابقه.
شاید که سال دیگه نویسنده ها با انگیزه تر از قبل ظاهر بشن و اونوقت هماوردشون هم باید لااقل یه پله بالاتر باشه و بنظرم مرگ جاوید پتانسیلشو داره. من که خودم با اینکه خارج از رقابتم ولی خیلی هیجان دارم.
[…] شروع داستان | قسمت قبل […]