در بخش های قبل خواندیم پسر امینالتجار دزدیده شده و داروغه که در تحقیقات به دیوانبیگی مشکوک است، فرزانه دخترش را برای تجسس به باغ او فرستاد، از طرفی دیگر زانیار که قسم عیاری میخورد همراه متین مطرب به باغ دیوانبیگی میآیند.
وقتی متین و زانیار به باغ رسیدند، نگهبانان که همه اطراف را قرق کرده بودند، جلوی آنها را گرفتند. اما متین خودش را معرفی کرد و گفت به دعوت دیوانبیگی آمده است. آنها را به درون باغ و جایی که خدمتکاران به شدت مشغول بودند، فرستادند. تمام باغ را با مشعلهایی روشن کرده بودند و ایوان را فرش کرده و چند تخت بر آن گذاشته بودند.
در حالی که متین با خوش زبانی از خدمه حرف میکشید، کمکم دیگر اعضای گروهاش هم از راه رسیدند. متین زانیار را به آنها معرفی کرد و بعد به آنها گفت که امشب باید بهترین نمایش خود را به اجرا بگذارند، چون شاه عباس به میهمانی میآید و اگر نمایش خوب باشد شاید به دربار دعوت شوند.
رامشگرانش فوری مشغول کوک کردن سازهایشان شدند و بازیگران نیز لباسهای خود را عوض کردند، برخی لباس زنانه پوشیدن و برخی برای خود ریش و سبیل مصنوعی قرار دادند. وقتی متین فهمید آن شب یکی از بازیگران جوان نمیتواند بیاید. زانیار را به کناری کشید و از درون کوله خود لباس شاگرد مغازهای در آورد و به او پوشاند و کلاهی بچگانه برسرش گذاشت و همانطور که دستی بر صورتش میبرد، توضیح داد که باید نقش کوتاهی بازی کند و یادش داد که چگونه راه برود و چه بگوید. زانیار ابتدا علاقهای به این کار نداشت، اما وقتی شوق و ذوق بقیه را دید و به یاد آورد که یاور از او قول گرفته است که در یادگیری همه چیز تلاش کند، دل به کار داد و کمی در تمرین آنها شریک شد.
بالاخره شاه و همراهانش از راه رسیدند و دیوانبیگی و اهل خانوادهاش به پیشباز او رفتند و سپس با احترام او را به ایوان برده و بر بالای تخت نشاندند. در تخت سمت راستش دو جوان رعنا و در کنار آنها نیز چند نفر دیگر از مدعوین نشستند. در تخت سمت چپ شاه نیز دیوانبیگی و همسرش نشسته و در تخت کنار آنها زانیار ناگهان فرزانه و محبوبه را دید که نشستهاند.
به اشاره دیوانبیگی، گروه رامشگرانش به کنار ایوان رفتند و شروع به نواختن آهنگ کردند و چند نفر از مردان نیز شروع به پایکوبی و گردش کردند. متین هم با صدای خوش شروع به خواندن کرد. خدمتکاران نیز مشغول پذیرایی از میهمانان شدند. خیلی زود میهمانان محسور صدای خوش متین با آهنگ زیبای رامشگران و پذیرایی گرم دیوانبیگی شدند.
بعد از مدتی، پایکوبی تمام شد و بازیگران به میدان رفتند و مشغول نمایش شدند. متین نیز از میدان بیرون آمد و به سراغ زانیار رفت، وقتی او را دید که زانوی غم در بغل گرفته، جویای احوالش شد. زانیار راز دل خودش را به او گفت و متین یادآورش شد که آنها چون برادرند و او قول داده به زانیار در رسیدن به یار کمک کند. سپس از درون کوله خود، کلاهگیسی بیرون آورد و بر سر زانیار گذاشت و مویش را طوری بر روی صورت، افشان کرد که بیشتر آنرا بپوشاند و کسی دیگر نمیتوانست او را بشناسد.
بالاخره زانیار هم به میدان رفت و با راهنمایی متین و دیگر بازیگران، نقش خودش را بازی کرد. وقتی از میدان بیرون آمد، نگاهی به سمت فرزانه کرد تا ببیند آیا او را شناخته یا خیر. اما فرزانه را دید که سر در گوش محبوبه گذاشته است و دارد به او که اشک از چشمانش سرازیر است چیزی میگوید و اصلا به نمایش او توجه نکرده است. بعد از آن زانیار به دیگران نگاه کرد و با عصبانیت دو جوان رعنا را دید که به جایگاه فرزانه خیره شدهاند. بسیار عصبانی شد و یکی از خدمه را به کناری کشید و جویای نام آن جوانان شد. و فهمید که یکی شاهزاده صفی میرزا و دیگری، قباد پسر دیوانبیگی است و تازه آن وقت بود که با ناراحتی فهمید چه رقبایی بلندمرتبهای دارد.