خلاصه: زانیار برای نجات یوسف پسر امینالتجار که توسط افسون دزدیده شده، به دل مخفیگاه دزدان میزند و بالاخره با کمک داروغه موفق میشود او را نجات بدهد. اما نگران فرزانه است که هر لحظه ممکن است پا به دامی بگذارد که دیوانبیگی برایش چیده است. برای همین با وجود زخمی که برداشته دوباره به تنهایی به دل کوچه باغهای میزند.
کوچه باغهای اطراف شهر در آن ساعات پیش از طلوع آفتاب به شدت ساکت بودند. هنوز پرندگان آواز صبحگاهیشان را شروع نکرده بودند و جیرجیرکها و قورباغهها نیز بعد از یک شب آواز خوانی، ساکت شده بودند. فقط صدای پای زانیار به گوش میرسید که کشانکشان با وجود زخمی که بر سینه داشت خود را به سمت باغ دیوانبیگی میکشاند. او سعی میکرد با حداکثر سرعتی که در توان داشت جلو برود. برای همین درست در سر یک پیچ با بی احتیاطی خودش را وسط دام دزدان دید.
افسون و سه نفر از همدستانش آنجا ایستاده بودند و جلوی دو زن وحشتزده را گرفته و هر تلاش آنها برای فرار را، با خنجرهایشان سد میکردند و به صدای بلند میخندیدند. وقتی افسون و زانیار با هم چشم به چشم شدند، زانیار عمق کینه را در چشمان او دید. اما جای هیچ درنگی نبود. میدانست که به تنهایی کاری از پیش نمیبرد. برای همین فوری دست به حیله زد. همانجا که ایستاده بود برگشت و به پیچی که آنرا پشت سر گذاشته بود نگاه کرد و مانند آنکه افراد پشت سرش را فرا میخواند، فریاد زد: «بیایید، اینجاند!»
افسون آن شب با داروغه و افرادش درگیر شده بود و با آن تعداد کمی از یارانش که آنجا همراهاش بودند، توان یک درگیری دیگر را نمیدید. برای همین با تصور اینکه تعدادی از افراد داروغه در پشت سر زانیار هستند، بلافاصله به افرادش اشاره کرد که فرار کنند.
زانیار که خنجرش را بیرون کشیده بود، جلو آمد و در کنار آن دو زن قرار گرفت و به آنها گفت: «فوری فرار کنید. خودتان را به دروازه برسانید. جانتان در خطر است!» یکی از آن دو زن روبند را از جلوی صورتش کنار زد و زانیار زیر نور مشعلی که زن دوم در دست داشت، چهره فرزانه را دید.
فرزانه نیز با کنجکاوی به چهره ناجی خودش نگاه کرد و برای لحظهای کنجکاو بود که قبلاً او را کجا دیده و بلافاصله به یاد آن شب وحشتناکی افتاده بود که برای رساندن خبر مرگ مادرش، از خانه بیرون آمده و گیر افسون افتاده بود و همین چهره جان او را نجات داده بود و با خوشحالی شروع کرد به تشکر کردند.
زانیار میدانست که جای هیچ معطلی نیست. هر لحظه ممکن بود افسون به نیرنگی که خورده بود، آگاه شود و بازگردد. برای همین دوباره به فرزانه و دایهاش اشاره کرد و گفت که به سرعت به سمت دروازه بروند. و اگر نه ممکن است گرفتار شوند..
در همان حال افسون که به پشت سرش نگاه کرده بود و خبری از نیروی کمکی برای زانیار نمیدید. فهمید که چه حقهای خورده است. برای لحظهای بر جای خودش ایستاد و وقتی دید که سر آن پیچ فقط آن دو زن در کنار زانیار ایستادهاند با عصبانیت افرادش را فراخواند تا برگردند و همانطور که بر میگشت با صدای بلند فریاد زد: «زانیار، تو خیلی پات را از گلیمت بیشتر دراز کردی و موی دماغ من شدی! همینجا دوباره میکشمت تا برای همیشه خیالم راحت بشه.»
زانیار متوجه که زمان طلایی فرار گذشته است، خنجرش را در دستش فشرد و قدمی به جلو برداشت. آماده بود تا پای جان برای نجات فرزانه با آن چهار نفر به تنهایی مبارزه کند. اما درست در آخرین لحظه کمکی غیر منتظره از راه رسید. صدای یورتمه اسبی شنید شد و سواری درست از پشت سر افسون و یارانش سر در آورد.
افسون برای لحظهای فکر کرد در محاصره افتاده است و سوار از همان لحظه غفلت او استفاده کرد و به اسبش مهمیز زد با سرعت از کنار آنها گذشت و خودش را به زانیار رساند. بعد به چابکی از اسب پایین پرید و در حالی که افسار اسب را به دایه میداد، نیم تعظیمی در مقابل فرزانه کرد و گفت: «خانم لطفا سوار شوید و خودتون را به نجات دهید! ما جلوی این اراذل را میگیریم.» بعد شمشیر جواهر نشانش را از غلاف بیرون کشید و در کنار زانیار ایستاد. و زانیار تازه آن موقع توانست چهره شاهزاده را تشخیص بدهد. در آن لحظه نمیدانست که باید از حضور رقیب خوشحال باشد یا ناراحت.