خلاصه: زانیار برای نجات پسر امینالتجار که دزدیده شده، به مخفیگاه دزدان میرود و با کمک داروغه موفق میشود او را نجات بدهد. اما وقتی برای نجات فرزانه از دام افسون دغل میرود، خود را تنها در مقابل افسون و سه همراهش میبیند. شاهزاده در آخرین لحظه به یاریش میشتابد و دو نفر از دزدان را از صحنه بیرون میکند. اما افسون خنجرش را سینه زانیار فرو کرده و برای کشتن شاهزاده خیز بر میدارد.
مهارت افسون در خنجر زنی با دو دست، خیلی زود شاهزاده را شگفتزده کرد. افسون به راحتی توانست چند زخم سطحی بر دست شاهزاده وارد کند. شاهزاده با احتیاط دست از حمله برداشت و برای نخستین بار قدمی به عقب گذاشت. و تنها سعی کرد با استفاده از مزیت بلندی شمشیر نسبت به خنجر فاصله خودش با آن دو دزد را حفظ کند.
در همان حال فرزانه، خودش را از دست دایه که میخواست او را از آنجا دور کند، آزاد کرد و به سمت زانیار دوید. وقتی به بالای سر او رسید، دید تمام لباسهایش غرق خون است و نفسش به سختی بالا میآید و در هر نفس خون از دهانش بیرون میریزد. هیچ امیدی به او نبود. از طرفی کار شاهزاده در مقابل افسون و همدستش لحظه به لحظه سختتر میشود. فرزانه از کودکی در خانهای بزرگ شده بود که سلاح و مبارزه حرف اول را میزد. در زمان کودکی بارها در آموزشهای رزمی پدر به برادرانش شرکت کرده بود. برای همین بدون لحظهای تردید، خنجر را از دست زانیار در آورد و از پشت به سمت افسون رفت.
افسون داشت به سرعت به شاهزاده حمله میکرد و چون گربه هر لحظه بالا و پایین میپرید و بدنش را خم و راست میکرد تا از ضربات شمشیر شاهزاده فرار کند و در عوض وضعیت بهتری پیدا کند. آنچنان سرگرم شاهزاده بود که متوجه نشد فرزانه از پشت به او نزدیک میشود. اما از بخت بد، فرزانه که قصد داشت خنجر را در گردنش فرو کند، خنجر را به بازوی بالا رفته افسون فرو کرد. افسون بلافاصله چرخید و با خنجر دیگرش ضربهای به دست او زد.
فرزانه فریادی کشید و با دست خونآلود عقب رفت. افسون هم با بازوی زخمی، خود را از مقابل شمشیر شاهزاده عقب کشید. شاهزاده از فرصت استفاده کرد و به سرعت با شمشیرش همدست او را از پای انداخت و بعد به سمت افسون یورش برد. افسون که زخمی شده بود، تنها راه نجات را در فرار دید و در حالی که بازوی زخمیش را با دست دیگر گرفته بود، در کوچه باغ شروع به دویدن کرد.
شاهزاده خواست او را دنبال کند که فریاد دایه او را به خود آورد و متوجه فرزانه شد که با دستی که به شدت خون از آن میریخت به دیوار کوچه تکیه داده بود و در حال افتادن است. بالافاصله جلو رفت و با پارچه دستاری که بر سر داشت، دست او را بست و بعد به کمک دایه فرزانه را که سوار اسب کرد. فرزانه تاکید داشت که به زانیار هم کمک کنند. شاهزاده نگاهی به زانیار غرق در خون کرد و گفت: «او مرده است. نمیتوانیم به او کمکی کنیم. باید خودمان را زودتر به طبیب برسانیم و اگر نه شما نیز خواهید مرد. بعداً برای بردن او خواهم آمد و با افتخار دفنش میکنم.»
سپس علیرغم مخالفت فرزانه افسار اسب را گرفت و به سمت دروازه به راه افتاد. هنگامی که دروازهبانان شاهزاده را شناختند، غوغایی برپا شد. همه بیرون ریختند تا به او کمک کنند. خوشبختانه طبیب که ساعتی پیش به بالای سر داروغه آمده بود، هنوز آنجا بود و به سرعت فرزانه را در کنار پدرش که بیهوش بود، خواباند و خونریزی را بند آورد و زخمش را بست. سپس به زخمهای شاهزاده رسیدگی کرد.
شاهزاده دستور داد تختروانی آماده و داروغه و دخترش را به خانه ببرند و به طبیب هم دستور داد همراه آنها برود و تا رسیدن طبیب دربار، یک لحظه از مراقبت آنها غفلت نکند. بعد از آن شاهزاده به یاد زانیار افتاد. فوری سوار اسب شد و به همراه چند نفر به محل درگیری رفت. اما در آنجا اثری از جنازه زانیار ندید و فقط اجساد دزدانی بر زمین باقیمانده بود. شاهزاده متعجب از اینکه چه کسی جسد زانیار را برده است، به قصر برگشت.