خلاصه: زانیار برای نجات امینالتجار به مخفیگاه دزدان میرود و با کمک داروغه موفق میشود او را نجات بدهد. ولی وقتی برای نجات فرزانه میرود، به دام دزدان میافتد. شاهزاده به کمک او میرود. با این وجود با ضربه خنجر افسون، از پا در میآید. شاهزاده با کمک فرزانه، افسون را فراری میدهد اما وقتی برای بردن جسد زانیار بر میگردد آن را پیدا نمیکند.
شاهزاده به محض ورود به قصر، دستور داد طبیب مخصوص فوری برای درمان داروغه و دخترش برود خود جهت تعویض لباس به اتاقش رفت. اما ورود شاهزاده با سر برهنه و لباس خونین غوغایی در قصر به پا کرد. خیلی زود شایعاتی که میان سربازان پیچیده بود به داخل حرمسرا هم نفوذ یافت و همه زیر گوش هم میگفتند که شاهزاده برای نجات یک دختر به این روز افتاده است.
وقتی خبر به گوش شاه رسید، او سراسیمه لباس پوشید و به خوابگاه شاهزاده رفت. شاهزاده که تازه حمام کرده و لباسی نو پوشیده بود، به پیشواز پدر رفت. شاه او را در آغوش کشید و بعد با نگرانی به زخمهای روی دستش نگاه کرد و ماجرا را پرسید.
شاهزاده برای پدر تعریف کرد که چون صبح به صدای موذن بیدار شده، شنیده که دیوانبیگی ماجرای زخمی شدن داروغه را برای دخترش تعریف میکند و دختر که سراسیمه از باغ دیوانبیگی بیرون میرود، شاهزاده نگران شده فورا به دنبال او میرود. وقتی به او میرسد که در دام دزدان افتاده و مجبور میشود برای نجاتش با دزدان سرشاخ شده و او را نجات دهد.
شاه خدا را شکر میکند که شاهزاده از آن ماجرا جان سالم به در برده و قدری هم او را ملامت میکند که درگیر چنین ماجرایی شده است و به او میگوید که اگر نگران آن دختر بوده، تنها کافی بود چند نگهبان همراهاش بفرستد. اما در دل مثل هر پدری از شجاعت پسرش خوشحال بود و چون شاهزاده گفت که میخواهد به ملاقات داروغه برود، شاه نیز تصمیم گرفت او را همراهی کند.
ساعتی بعد، شاه و شاهزاده به همراه گروه محافظان به منزل داروغه رسیدند. وقتی وارد شدند طبیب مخصوص شاه که قبلاً بر بالین داروغه حاضر شده بود، به استقبال شاه آمد و خلاصهای وضعیت جسمی زخمیها را اعلام کرد و اظهار امیدواری کرد که با کمی استراحت و تجدید قوا حال هر دو خوب خواهد شد. پشت سر او امینالتجار که برای تشکر از داروغه آمده بود، پیش رفت و ماجرای ربوده شدن پسرش توسط دزدان و نجات او توسط داروغه را خدمت شاه عرض کرد.
در نهایت شاه، جلو رفت و داروغه را دید که در بستر نشسته است. داروغه خواست از جای بلند شود، اما شاه دست بر شانه او گذاشت و از برخواستنش جلوگیری کرد و لبخندی زد و گفت: «داروغه، اگر کسی به من میگفت که دزدان چنان در شهر پر قدرت شده ، که به فرزند دلبندم حمله کنند، پسر تاجرم را بدزدند و در کوچههای شهر مزاحم نوامیس ملتم شوند، فوری داروغه شهر را بر دار میکردم. اما حالا که میبینیم داروغه خود به جای راحت طلبی در کوران ماجرا بوده و زخم مهلکی برداشته، به او آفرین میگویم. خوب استراحت کن تا قوای از دست رفته را به دست بیاوری که شهرمان به چون تو، داروغهای نیاز دارد. من هم دستور میدهم، نگهبانان شهر دوبرابر شوند و از محافظان خاصه هم در اختیارت قرار میدهم تا ریشه این دزدان جسور را به یکبار از زمین برکنی و پایتخت را از شر آنها خلاص کنی.»
سپس دستور داد که تا زمان خوب شدن داروغه، هر روز طبیب به او سرکشی کند و غذای مناسب از قصر برای او فرستاده شود. بعد از آن سراغ دختر زخمی داروغه را گرفت. فرزانه که زخم دستش توسط طبیب شاه معاینه و با شربتی مقوی به هوش آمده بود، در تمام آن مدت پشت در گوش ایستاده بود و با اشاره شاه، وارد اتاق شد و در مقابل شاه و شاهزاده تعظیم کرد. شاه که ماجرای حمله او به افسون را شنیده بود، به او آفرین گفت و برایش آرزوی سلامتی کرد. اما در دل نگران شد چون به وضوح دید که پسرش نگاهی عاشقانه به فرزانه میکند و میدانست که پسرش اگر بخواهد در آینده شاهی قدرتمند باشد، به جای عاشق شدند به چنین دخترانی، باید تن به ازدواجهای مصلحتی با خاندانهای بسیار قدرتمندتر از یک داروغه ساده بدهد.