خلاصه: زانیار برای نجات پسر امینالتجار به مخفیگاه دزدان میرود و با کمک داروغه موفق میشود او را نجات بدهد. اما وقتی برای نجات فرزانه میرود، توسط دزدان محاصره میشود. در آخرین لحظه شاهزاده به کمکش میآید. در نبرد اما این مهارت افسون است که ابتدا زانیار را از پای در میآورد و سپس شاهزاده را زخمی میکند. اما شاهزاده با کمک فرزانه، افسون را فرار میدهد. شاه به بالین داروغه و فرزانه زخمی میرود و از عشق پسرش به دختر داروغه آگاه میشود ولی آنرا نمیپسندد
زمانی که شاه قصد داشت به قصر برگردد، یوسف پسر امینالتجار که تا آن لحظه در کنار مجلس ایستاده بود و بر عصای تکیه کرده بود، پیش آمد و جلوی شاه تعظیمی کرد و گفت: «ای شاه قدر قدرت، زمانی که من در اسارت دزدان بودم، جوانی به نام زانیار نیستانکی خود را به خطر انداخت و به مخفیگاه دزدان دستبرد زد و من را آزاد کرد. وقتی من زخمی شدم، جانش را به خطر انداخت و من را بر دوش گرفت و خودش را سپر تیرهای دزدان کرد. به اقبال بلندمان جناب داروغه با شجاعت خود را به میان ما و دزدان انداخت و با وجود زخمی شدند، آنها را فراری داد. اما زمانی که ما به جای امن رسیدیم، آن جوان که میدانست دزدان در سر راه دختر داروغه کمین کردهاند، دوباره به دل خطر زد. اما از آن وقت خبری از او ندارم. خواهشم میکنم دستور بفرمایید جار بزنند تا او را پیدا شود و من و پدر بتوانیم آنطور که شایسته است از او تشکر کنیم.» یوسف هر چند ماجرا را تعریف کرد، اما دقت کرد که حرفی از دسیسه دیوانبیگی نزد. چون میدانست اگر چنین حرفی بزند، ممکن است جان پدر محبوبهاش به خطر بیفتد.
اما فرزانه که این حرف را شنید، جلو رفت و در مقابل شاهزاده و شاه دوباره تعظیم کرد و گفت: «ای شاه بزرگوار، زانیار قبلاً نیز در شبی که رئیس دزدان، افسون قصد من را داشت، خود را سپر من کرد و من را فراری داد، دیشب نیز تا زمانی که کشته شد، جانانه در مقابل او و همدستانش مقاومت کرد و اگر او نبود شاهزاده به تنهایی از پس همه دزدان بر نمیآمد.»
داروغه که این حرف را شنید آهی کشید و به شاه یادآوری کرد: «سرور گرامی، شما خود این جوان را دیروز دیدید که چطور گره از ماجرای دزدان ابرایشم باز کرد و از او تقدیر کردید. اما جریان ماجرا بگونهای پیش رفت که من فرصت نکردم، او را بیشتر بشناسم. حال که در راه نجات دخترم جان خودش را فدا کرده است، سعی میکنم مراسم تدفینی شایسته برایش برگذار کنم و اگر بتوانم خانوادهاش را پیدا کنم به آنها رسیدگی خواهم کرد.»
شاه در تایید او سری تکان داد و گفت: «حیف بود که چنان جوان شجاع و جوانمردی به این زودی کشته شود. اما دستور میدهم برای خانوادهاش مستمری در نظر بگیرند و هزینه مراسم ختماش را هم از خزانه خواهیم پرداخت.» سپس نگاهی به شاهزاده کرد و گفت: «آیا در مورد جنازه او دستوری صادر کردی؟» شاهزاده در مقابل پدرش تعظیمی کرد و گفت: «پدر جان، بعد از آنکه دختر داروغه را به سربازان دروازه سپردم، همراه تعدادی سرباز برای برداشتن جنازه او به محل درگیری برگشتم. اما خبری از جسد وی نبود. میترسم دزدان برای گرفتن انتقام جسد او را برده باشند.» شاه عصبانی شد و دستور داد که فوری افراد داروغه به همراه محافظان خاصه خودش به راهنمایی یوسف به سمت مخفیگاه دزدان حمله کنند تا هم آنها را ریشه کن کنند و هم بتوانند جسد آن مرد شجاع را پیدا کنند. همچنین دستور داد جارچیان در شهر جار بزنند تا اثری از خانواده او پیدا کنند.
هنگامی که جارچین در شهر شروع به جار زدن کردند، خیلی زود داستان شجاعت زانیار و کشته شدنش در شهر پیچید. وقتی خبر به گوش یاور قصاب رسید از تعجب دست بر دست زد و گفت حیف از آن جوان که چنین زود گذشت. بعد به خانه متین مطرب رفت و او را به سختی عتاب کرد که «من آن جوان خام را به دست تو سپرده بودم و یک شب نگذشته، گذاشتی خودش را به کشتن بدهد! این رسم استادی نبود!». سپس بدون آنکه منتظر بهانهجویی متین بماند به مسجد رفت تا شاید با راز و نیاز کردن با خدا، کمی خودش را سبک کند.