خلاصه: زانیار پسر امینالتجار را از مخفیگاه دزدان با کمک داروغه فرار میدهد و با کمک شاهزاده، فرزانه دختر داروغه را هم از دام نجات میدهد. اما خود در درگیری از پای در میآید. شاه به دیدن زخمیها میرود و همه در آنجا از زانیار به نیکی یاد میکنند. شاه دستور میدهد جار بزنند تا شاید از خانواده او کسی را پیدا کند. داستان زانیار در شهر پخش میشود و به گوش یاور قصاب میرسد.
همانطور که یاور در آن بیوقت در مسجد مشغول عبادت بود، صدای دعای عجیب یک نفر را از پشت ستون شنید. او دعا میکرد که «خدایا، اگر بی گناهه، زنده شه و اگر با گناهه، بمیره!». کنجکاو شد. برخواست و به آن سو رفت و یارعلی خالزن شکارچی پیر و از کار افتاده شهر را دید که مثل ابر بهاری گریه میکرد و اشک میریخت و همین دعا را تکرار میکرد. سلام کرد و پرسید: «یارعلی این چه دعایی؟ کیه که نمیدونی میخوای زنده باشه یا مرده؟» یارعلی دست از دعا برداشت و اشکهایش را پاک کرد و گفت: «پهلوان، نمیدونم امروز تقدیرم چی بود، صبح زود از خونه زدم بیرون که برای حکیم جنگی زغال ببرم. میدونی که این روزها حال و جون شکار کردن ندارم و با زغال فروشی اموراتم میگذره. وقتی داشتم گاری ذغال را پشت سرم میکشیدیم با خودم به میران نوهام فکر میکردم که به میدون جنگه ازبکان رفته. دلنگرانش بودم. بعد توی یک کوچه باغ، دیدم سه نفر غرق خون افتادند روی زمین. از لباس و سلاحشان مشخص بود که از دزدان شهراند. دو نفرشون مرده بودند. سومی بیهوش بود ولی به زور نفسش بالا میاومد. میخواستم ولش کنم برم، یکدفعه به دلم افتاد که اگر من بهش کمک کنم، شاید یکی هم توی میدون جنگ به میران من کمک کنه. گذاشتمش پشت گاری بردمش باغ حکیم جنگی! حکیم رو که میشناسی، چندتا بد و بیراه بارم کرد، اما آخرش طرف را برد توی اتاق، به من هم گفت یا تا شب میمیره یا زنده میشه. وقتی از خونهاش اومده بیرون با خودم گفتم نکنه یک حرامی را نجات داده باشم که از این به بعد هر غلطی بکنه، من توی گناهش شریک میشم و توی این پیرسالی، به جای آنکه برای خودم باقیات صالحات بسازم، منبع گناه ساختم. اومدم مسجد خودم رو سپردم به خدا که هر چی تقدیرش باشه، همون میشه!»
یاور داستان پیرمرد را که شنید مثل ترقه از جا جست. یارعلی را هم بلند کرد و گفت: «بیا به بالینش برویم، اگر دزد باشه به راه راست هدایتش میکنم و اگر آن باشه که من فکر میکنم، خدا خودش تو را سر راه من فرستاده!». به راهنمایی یارعلی، به خانه حکیم جنگی رفتند. در راه یاور آنچه از داستان زانیار میدانست و آنچه که جار زده بودند را تعریف کرد. یارعلی وقتی داستان را شنید، دعا کرد آنکه پیدا کرده همان زانیار باشد. و بعد به یاور قوت قلب داد که «اگر در این شهر یک نفر بتوانه، مرده را زنده کنه، همین حکیم جنگیه. از عهد شاه طهماسب تا حالا پنجاه سال آزگار طبیب جنگی بوده، حالا خسته شده و اومده اصفهان برای خودش باغی خریده و توش کتاب مینویسه»
وارد باغ که شدند، یاور سلامی به حکیم کرد و بدون توجه به اعتراضات او، به بالین زخمی رفت. روی بستری خونی، زانیار که نیمتنهاش عریان شده بود، خوابیده بود و به سختی نفس میکشید. پیرمرد طبیب به آرامی جلو آمد و گفت: «اگر خدا بخواد و شما بزارید، زنده میمونه. بختش بلند بوده، خنجر روی استخوان دندهاش لغزیده و توی سینه فرو نرفته! زخمش بزرگه و دردناک، اما کشنده نیست. اون زخم ناوک بدتر بود، خیلی خون ازش رفته. برای همین از حال رفته. این فرزانه کیه؟ زنشه؟ بگید بیاد به بالینش. برای روحیهاش خوبه، شاید بهوش بیاد.»
یاور این را که شنید، دست زانیار را به دست گرفت و گفت: «زانیار، صدای من را میشنوی؟ بهت قول دادم، باز هم دوباره قول میدم، همه تلاشم را بکنم که بتوانی یه روزی دست فرزانه را به دست بگیری.» همین که این را گفت، زانیار تکانی خورد و چشمانش را باز کرد. حکیم جنگی، لبخندی زد و گفت: «همیشه گفتم باید توی کتاب هم بنویسم که قدرت عشق از هر دوایی موثرتره!»