خلاصه: خواندیم که چگونه بر اثر اقدامات زانیار، افسون دغل فراری و در خانه مخفی گرگین ساکن شد. آنها با هم نقشه کشیدند که به خزانه شاهی نفوذ کنند.
از روزی که افسون با حیله با امیرمسعود ضرابچی آشنا شد، هر روز به دنبال او میرفت و مسیر منزل تا خزانه و برعکس را با او طی میکرد. افراد محافظ خزانه عادت کرده بودند که هر صبح او را ببینند که همراه امیرمسعود به خزانه میآید و هر شب با احترام منتظر او میماند تا او را تا درب خانهاش همراهی کند. بعد از یک ماه، دیگر او به راحتی وارد جایگاه نگهبانان میشد و با آنها بگو و بخند میکرد و بعضی وقتها ماجراهای خیالی از مبارزاتش با دزدان برای آنها تعریف میکرد.
اما در طی این مدت هر روز سربازان شاه و قراولان داروغه به دنبال او و همدستانش میگشتند، و هر شب با دست خالی باز میگشتند. زخم پایی داروغه هنوز کاملاً خوب نشده بود و میلنگید. اما به خاطر رفتار شاهزاده، او ترجیح داد که هر روز به چهارسوق برود و آنجا بر تختش بنشیند و بر امور قراولان نظارت کند. شاهزاده از آن روزی که فرزانه را نجات داده بود، وقت و بیوقت به بهانه ملاقات داروغه به خانه او میرفت. اما بیشتر از داروغه جویای احوال فرزانه میشد. زخم دست فرزانه که سطحی بود، مدتها بود که بهبود یافته بود. و داروغه که به خوبی میدانست منظور شاهزاده از این رفت و آمد چیست، ترجیح میداد به روی خود نیاورد. فهمیده بود که شاه با وصلت دخترش با شاهزاده موافقت نمیکند. از طرفی تا درخواستی ارائه نمیشد، نمیتوانست موافقت یا مخالفت خودش را هم اعلام کند. برای همین ترجیح داد با بیرون رفتن از خانه، پای شاهزاده را از خانهاش ببرد. تا حداقل مردم کمتر پشت سر دخترش حرف بزنند. با این وجود شاهزاده گاهی به بهانه بدرقه او از چهار سوق به خانهاش میآمد. و داروغه دیگر نمیدانست چگونه پای او را از خانه خود ببرد.
اما در بیرون شهر، حکیم جنگی، یک هفته تمام به سختی تلاش کرد تا بالاخره وضعیت زانیار بهبود یافت. یاور قصاب، متین مطرب و مصطفی شیرفروش هر روز به دیدن او میآمدند و جویای احوالش میشدند. یارعلی خالزن نیز هر روز با هزار مشقت گوشت شکار و پرندگان وحشی برایش میآورد تا زودتر قوت بگیرد. به دستور حکیم جنگی، تا مدتی از ماجرای عشق شاهزاده به فرزانه که در شهر شهره شده بود، به او چیزی نگفتند. فقط گفته بودند که شاهزاده آن شب توانسته افسون را فراری بدهد و فرزانه را به شهر برساند. اما روزی که بالاخره زانیار توانست به زحمت امارت را دور بزند، هنگامی که برای روی پلهها نشسته بود. حکیم شروع به صحبت کرد. اول کلی از بیوفایی دنیا گفت و اینکه چطور همسر و فرزندانش که دور از میدان جنگ و در شهر بودند، یک به یک بخاطر بیماری دار دنیا را ترک کردند و خودش که همیشه در خط مقدم جنگ حاضر بود، از تمام آن جنگها جان سالم به در برده است. بعد از عشق اولش گفت که چطور او را مسخره کرده و با تاجری بلوچ ازدواج کرده بود و او هم از سر ناامیدی به جنگ رفته بود. و آنقدر داستانهای دیگر در این مورد تعریف کرد که بالاخره زانیار موضوع را فهمید و پرسید: «راستش را به من بگو، آیا فرزانه در این مدت ازدواج کرده؟» حکیم جنگی نفس راحتی کشید و در پاسخش گفت: «هنوز نه، اما همه شهر این روزها دارند از عشق شاهزاده به او میگویند.» زانیار بلافاصله پرسید: «آیا فرزانه هم عاشق شاهزاده است؟» حکیم جنگی خنده تلخی کرد و گفت: «کدام دختر است که عاشق یک شاهزاده نشود؟» زانیار دیگر تا شب که یارعلی به دینش آمد، هیچ نگفت. فقط وقتی او را دید، گفت: «عمو یارعلی، میخواهم سر بزارم به کوه و بیابان. شاگرد نمیخواهی؟» و یارعلی که از ماجرا بیخبر بود با خوشحالی او را در آغوش گرفت و به او گفت که اگر به شاگردی او بیاید، هر چه از شکار میداند به او خواهد آموخت و چون نوهاش از او مراقبت میکند.