خلاصه: خواندیم که پس از دو بار شکست افسون دغل از زانیار اینبار در این فکر است که با نقشهای به خزانه شاهی دستبرد بزند. از طرفی زانیار که در حال درمان است، متوجه میشود شاهزاده عاشق فرزانه دختر داروغه شده و تصمیم میگیرد همراه یارعلی شکارچی پیر، سر به بیابان بگذارد.
فردای آن روز هنگامی که یاور قصاب به دیدن زانیار آمد، متوجه تصمیم او شد، بسیار تشویقش کرد و به او گفت که آب و هوایی صحرا و ورزش خیلی زودتر میتواند حال او را خوب کند و یاد گرفتن فنون تیراندازی از استادی مثل یارعلی آرزوی هر عیاری است. بعد هم به او امید داد و گفت دل نگران نباش، اگر در تقدیرت باشد که به فرزانه برسی، شاه و شاهزاده هم نمیتواند جلویش را بگیرد. زانیار در سکوت حرفهای او را گوش میکرد. اما چهرهاش آنقدر غمگین بود که هر کسی متوجه میشد که هیچ امیدی ندارد.
وقتی یاور قصاب از پیش او بیرون آمد، حکیم او را به کناری کشید و گفت: «پهلوان، جوانان عاشق زیاد به تقدیر اعتقادی ندارند. تقدیر برای ما پیرمردها خوب است. اما برای این جوان، بهتر است هر چه زودتر از شهر و محیطش دور شود. چون میترسم اگر اینجا بماند و دوباره خبری از یارش بشنود، کاری دست خودش بدهد. از دیروز که خبر را به او دادم فقط نشسته و آه کشیده است. فعلا هوای آزاد و تحرک و کمی هیجان بهترین درمان است. من میخواستم یک هفتهای دیگر مراقبش باشم اما با این اوضاع و احوال فکر میکنم هر چه زودتر بفرستمش برود، بهتر است.» یاور هم آهی کشید و گفت: «میدانم حکیم. هر وقت یارعلی آمد، بفرستش پیش من تا تدارکات لازم را به او بدهم. شما هم هر چقدر هزینه درمان شده است بفرمایید تا تقدیم کنم که مشمول ذمه شما نشویم.». حکیم خندید و گفت: «پهلوان، من شکر خدا به قدر کفایت زر و دینار جمع کردم. بگذارید دل خوشیم این باشد که به قدر بضاعت به جوانمردی کمک کردم. از این به بعد هم هر وقت کمکی خواستید، حتماً به سراغم بیاید.» یاور از او سپاسگذاری کرد و به مغازهاش رفت.
عصر هنگام، وقتی یارعلی به مغازه او آمد، او را به کناری کشید و داستان زانیار را از اول تا به آخر برایش تعریف کرد و بعد کیسهای سکه نقره و اسب قبراقی که در طویله داشت را به او داد و از او خواست تا جایی که میتواند وسایل راحتی زانیار را آماده کند و مدتی او را از شهر دور نگه دارد تا داستان عشقش را فراموش کند و در این مدت تیراندازی و کمنداندازی را به او یاد دهد. یارعلی وقتی از داستان زانیار با خبر شد، قول داد که از او چون فرزندش مراقبت کند و هر چه در توان دارد برای او انجام دهد.
از طرف دیگر یاور به مصطفی شیرفروش سپرد که مراقب احوال داروغه و رفت و آمد شاهزاده به خانه او باشد و به او گفت که گردن گرفته که دست زانیار را در دست فرزانه بگذارد. مصطفی و زنش که مدتی از زانیار در خانهاشان مراقبت کرده بودند و حال روز او را به خوبی میدانستند و از آنجا که بی فرزند بودند، او را چون فرزند خود دوست میداشتند، از آن روز به مراقبت از خانه داروغه پرداختند.
فردای آن روز زانیار بدون آنکه مقاومتی نشان دهد، سوار گاری یارعلی شد و همراه او به کلبهاش در سه فرسخی بالا دست اصفهان رفت. با وجود آنکه هنوز ضعیف بود، یارعلی از همان روز اول شروع به آموزش او کرد و همانطور که در خانه نشسته بود، انواع تلهگذاری و تیراندازی و کمنداندازی را به او آموزش میداد. زانیار اول بیانگیزه بود، اما وقتی شروع به تمرین تیراندازی کرد و در هر بار تیراندازی یارعلی او را تشویق و توبیخ میکرد، کمکم علاقهمند شد. در روزهای بعدی آن چنان مشغول تمرین شدند که حتی وقت خورد و خوراک را هم از یاد میبردند.
در همان حال افسون و گرگین مشغول نقشه کشیدند برای سرقت از خزانه بودند. افسون دیگر اعتماد کامل امیرمسعود ضرابچی، خزانهدار شاه را به دست آورده بود. محافظان خزانه و سایر افراد داروغه هم که او را در بین راه همراه خزانهدار میدیدند، همگی فکر میکردند که حتماً او یکی از افراد جدید داروغه است که مامور محافظت از خزانهدار شده است. افسون چند باری هم همراه خزانهدار به درون خزانه شاهی رفته و با دقت به اطراف نگاه کرده بود تا راه مناسبی برای نفوذ در آنجا پیدا کند. بالاخره یک شب با گرگینخان نشستند و تصمیم گرفتند که نقشه خود را به اجرا بگذارند.