خلاصه: خواندیم چطور افسون دغل و گرگین خان در غیاب زانیار که از عشق فرزانه سر به کوه و بیابان گذاشته، با نقشهای زیرکانه جعبه جواهرات مخصوص شاه را از خزانهدار گرفتند. اما گرگین به افسون کلک زد و با صندوقچه جواهرات ناپدید شد. افسون هم که از یافتن او ناامید شده است تصمیم میگیرد، مجدداً به خزانه دستبرد بزند.
افسون اینبار همدستی نداشت که بتواند با گروگان گرفتن خزانهدار، به او کمک کند. برای همین تصمیم گرفت خود به تنهایی دست به اقدام بزند. او درست شبی را انتخاب کرد که همان فرمانده نگهبانان کشیک نگهبانی خزانه بود. بعد از آنکه امیرمسعود را به خانه رساند، ساعتی صبر کرد و سپس به خزانه شاهی و به نزد سرنگهبان رفت. همان نشانی که دفعه قبل از امیرمسعود شنیده بود را به سرنگهبان داد و سراغ صندوقچه اهدای اکبرشاه را گرفت. سرنگهبان پرسید: «موضوع چیست؟ این وقت شب امیرمسعود به صندوقچه اهدای اکبرشاه چه احتیاجی دارد؟» افسون در پاسخ داستانی از خود ساخت که گویی شاه امشب نوعروسی را به حجله میبرد و میخواهد با تقدیم نگینی دل نو عروس را به دست بیاورد و خزانهدار را به کاخ خواسته و سفارش داده که فوراً صندوقچه حاضر شود. امیرمسعود هم او را فرستاده تا صندوقچه را بگیرد و به کاخ ببرد.» سرنگهبان با دلنگرانی گفت: «امیرمسعود هنوز صندوقچه قبلی را هم برنگردانده، اگر از من جویای آن شوند من چطور باید جوابگوی باشم؟» افسون پاسخش داد که امیرمسعود آن صندوقچه را هم به دست خود شاه داده و کسی هم نمیتواند از شاه بازخواست کند، چون تمام اینها اموال خود اوست.
بالاخره سرنگهبان بعد از چند سوال و جواب دیگر، راضی شد که صندوقچه را به او بدهد. اما اینبار یکی از معاونین خود را هم مامور کرد که افسون را تا کاخ همراهی کند. افسون که احساس کرد سرنگهبان به چیزی مشکوک است، صلاح ندانست که مخالفت کند. صندوقچه را از او گرفت و دو نفری به راه افتادند. در بین راه افسون شروع کرد به حرف زدن تا حواس او را پرت کند. به محض اینکه به جای مناسبی رسیدند که کسی در تیررس نگاهشان نبود. ناغافل خنجری که زیر لباس پنهان کرده بود را بیرون کشید و در سینه آن بداقبال فرو کرد. سپس به تنهایی فرار کرد و قبل از آنکه شهر شلوغ شود، خودش را به خانه امن رساند.
هنوز خون نگهبان خزانه خشک نشده بود که گشتیهای داروغه، گذرشان به آنجا افتاد و با دیدن نگهبان کشته شده، فوری داروغه را خبر کردند. داروغه لنگلنگان خودش را به بالای سر نگهبان رسید و از روی لباسهایش تشخیص داد که باید از نگهبانان خزانه باشد. کسی را به دنبال سرنگهبان خزانه شاهی فرستاد و او را احضار کرد. به محض حاضر شدن سرنگهبان خزانه، با دیدن دوست کشته شده خود، نالهای کرد و اشک از چشمانش جاری شد. داروغه اما فوری شروع به پرس و جو از او در مورد نگهبان کرد. سرنگهبان داستان، فرستادن نگهبان همراه افسر داروغه که هر روز محافظ امیرمسعود ضرابچی بود را تعریف کرد و توضیح داد که چه کالای گرانبهایی را آنها حمل میکردند.
داروغه از توضیحات او تعجب کرد و بعد از چند سوال و جواب دیگر، گفت که هیچ افسری با چنین مشخصاتی ندارد و بدون شک هیچ کس را مامور محافظت از امیرمسعود نکرده است. هر دوی آنها بلافاصله حدس زدن که احتمالاً نیرنگی در کار است و داروغه فوری افرادش را برای احضار امیرمسعود فرستاد.
از شانس خوب امیرمسعود، آن روز نوکر وفادارش که به دنبال تهیه نان رفته بود، ماجرا را دیده و دواندوان خودش را به خانه رساند گفت: «ای ارباب، چه نشستهای که افراد داروغه به دنبالت میآیند.» امیرمسعود که خود چند روزی بود نگران این موضوع بود، دو دستی بر سر زد و گفت: «بدبخت شدم. چه بکنم؟» نوکرش گفت: «ارباب، میدانم که بیگناهی، بیگناه پای دار میرود ولی بر دار نمیشود. ولی اگر دل نگرانی، به نزد یاور قصاب برو. به تازگی شاگردش زانیار نیستانکی خود داروغه را از زیر تیغ شاه در آورده، بدون شک به تو نیز کمک میکند.» امیرمسعود که ماجرای زانیار و دزدان چینی را شنیده بود، قبل از آنکه افراد داروغه برسند به سرعت به سمت مغازه یاور به راه افتاد.